سخن

یادداشت‌های ادبی ـ انتقادی محمد میرزاخانی

نام:
مکان: نا کجا, بی کجا, Iran

شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۵

شش سيب تقديم به سيبستان

جمعه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۵

من و پارسا

?? ? ????? Posted by Picasa

دوشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۴

امسال سال خوبي بود اگر...

امسال سال خوبي بود اگر:

پارساي نازنين و شيطون منوچهر و راضيه‌ي عزيز و هميشه دوست داشتني، بابا و مامانش را تنها نمي‌گذاشت و نه خاطره‌هاش كه خودش مي‌ماند. بيماري بي‌پير بدجور به پارسا پيله كرده بود. شش-هفت ماه بود كه پارسا آروم و قرارش بريده شده بود، يعني اين بيماري نامرد اين كارو كرد. نگذاشت يه آب خوش نه از گلوي پارسا پايين بره نه از گلوي بابا و مامان نازنينش كه توي شبا و روزاي مريضيش يه دقيقه آسايش هم براشون حروم شده بود. شبا بيدار بودند و پارسا پارسا مي‌گفتند، پارساجان عزيز مامان جون بابا چيه چت شده، چي مي‌خواي كجات درد مي‌كنه چرا گريه مي‌كني چرا هيچي نمي‌خوري همون يه ذرّه رو هم كه بالا آوردي پارساي مامان چي شده خوشگلم آروم باش آروم باش پارسايي رو مي‌خوام ببرم بيرونا، باشه پارسا، باشه، جيگر مامان باشه ... و پارسا بود كه مدام درد مي‌كشيد و زبان نداشت كه بگه تو وجود نازنين و كوچولويش چي ميگذره كه يك دم آسايش ندارد، زبان هنوز باز نكرده بود تا بگه كدوم بيماري و خوره‌ي بدمصّب داره كدوم قسمت بدنش رو ذرّه ذرّه و يواش يواش مي‌خوره و مي‌جوه و جلو مي‌ره تا پارسا رو تموم كنه تا پارسا رو آبش كنه و دودش كنه و بفرستدش بره ته ته زمين بفرستدش بره توي آسمونا عينهو هوا عينهو باد عينهو يه قاصدك كه ميآد و ميآد و تو تو دست مي‌گيريش و همچي كه مي‌خواي باش بازي كني همچي كه مي‌خواد تازه باهات دوست بشه همچي كه مي‌خواد تازه بفهمه چي به چيه و اون كجاست و تو كي هستي باباشي مامانشي دوستشي باد ديوانه ميآد و ميبردش يه جوري هم كه ديگه نه دستت بهش مي‌رسه نه فكرت. همه چيز رو تموم مي‌كنه انگار كه اصلاً چيزي نبوده انگار كه اصلاً همه‌ي اينا يه رويا بوده يا نه يه كابوس بوده و تو وقتي متوجّه مي‌شي كه مي‌بيني چيزي تو دستات نيست چيزي تو بغلت نداري تنها موندي تنهاي تنهاي تنها از اون تنهاييا كه آدم رو ديوونه مي‌كنه آدم رو به هيچ و پوچ مي‌كشونه و مي‌كشه و مي‌بره ميندازه تو يه برهوتي كه به كابوست هم نديديش نه از اون تنهاييا كه فقط چند دقيقه آدم رو كلافه مي‌كنن و همين كه يكي اومد تموم بشه و يادت بره از اونا كه تو جمع هم دست از سرت برنمي‌داره و همه‌جا چسبيده به يقه‌ت تكون كه بخواي بخوري حرف كه بخواي بزني يا كه فقط بخواي به جايي و چيزي نگاه كني نامرد ميآد جلوت سبز ميشه راست راست تو روت نگاه مي‌كنه و همه‌ي غماي عالم رو يكهو هوار مي‌كنه رو دل وامونده‌ت خرابي خراب‌ترت مي‌خواد خراب‌ترت مي‌كنه نه فقط خراب كه ويرون كه گرومب هرّست همه چي مي‌ريزه و تو هم زيرش و تا بخواي دربياي.....

باقي بقاي منوچهر و راضيه كه خوبن و صبورن و متّكي به هم. كه ياد پارسا تو دلهاشون مي‌مونه امّا خوب خوب خوب مي‌فهمن و مي‌دونن كه ماجرا چيه حقيقت كدومه و سرنوشت چي كار مي‌كنه و اونا هم بايد باهاش چي جور تا كنن.

یکشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۴

هولوكاست، شوآه؛ از دروغ تا حقيقت

يكي از مهم‌ترين مسائل انديشه‌اي امسال ماجراي هولوكاست و انكار فجايع آن از جانب رئيس جمهور بود. ماجرايي كه موجب بحث‌هاي گسترده‌اي شد تا جائيكه در ميان دوستان خودم _حتّا آنهايي كه كتاب خوان و اهل بحث‌هاي سياسي‌‌اند_ هم مي‌ديدم كه حرف‌هاي احمدي‌نژاد كم‌وبيش اثر كرده و وقتي كسي ازشان مي‌پرسيد: حالا آيا واقعاً هولوكاستي در كار بوده يا نه؟ آيا حرف‌هاي احمدي نژاد درست است يا نه؟ و آيا به همين ميزان قتل انجام شده يا در آمارها اغراق شده؟ آنها براي اين كه همه طرف را داشته باشند اغلب مي‌گفتند: البتّه كه هولوكاست بوده، امّا احمدي نژاد هم پر بيراه نمي‌گويد و در واقع اگر حرف احمدي‌نژاد را هم بخواهيم تعديل كنيم جز اين نيست كه در آمارها و ارقام مبالغه‌هاي گزافي شده است.
به هر جهت با اين ماجرا كه چه تعداد انسان بي‌گناه در اين نسل‌كشي جان خود را از دست داده‌اند، كاري ندارم؛ چرا كه آمار واقعاً دقيق‌شان را نه من مي‌دانم و نه اصلاً _البته نمي‌دانم_ چنين آماري ريز و دقيقي در دست است.
به هر جهت موضوعي كه دوست داشتم به آن اشاره كنم اين است كه اين ماجراي انكار شوآه يا هولوكاست چيز اصلاً جديدي نيست و آنهايي كه اندكي با اين مسائل درگير و آشنايند مي‌دانند كه چه مناقشات و چالش‌هايي در اين زمينه وجود دارد. به هر رو در اين مورد هم كتاب‌ها و آثار تحقيقي بسيار وجود دارد. اما من قسمت آغازين يكي از كتاب‌هايي را كه در فصلي از آن به اين ماجرا پرداخته، مي‌آورم تا روشن شود كه اصل قضيه چيست؛ البته تأكيد مي‌كنم كه من تنها قسمت آغازين اين نوشتار را مي‌آورم تا هركس كه علاقمند بود خودش برود و به خود كتاب و منابعي كه در همانجا بهشان اشاره شده رجوع كند.

«آنان‌كه از اردوگاه‌هاي مرگ نازي‌ها جان به‌در برده بودند تا مدت‌ها خاموش ماندند. تا وقتي كه، در سال‌هاي دهه‌ي هفتاد، كساني پيدا شدند كه خواستند جنبشي "انكار كننده" به راه بيندازند، جنبشي كه منكر اين مي‌شد كه چيزي به نام اردوگاه‌هاي مرگ و رويدادي به نام شوآه اصلاً وجود داشته است*؛ با به راه افتادن اين جنبش انكاركننده بود كه ميل به زبان گشودن و حرف زدن، و شهادت دادن تا زماني كه هنوز فرصتي براي اين كار باقي بود، در نزد بازماندگانِ اردوگاه‌هاي مرگ بيدار شد. و از همين‌جا هم معلوم گرديد كه چرا آنان تا آن لحظه لب فرو بسته بودند و سخن نمي‌گفتند.» ....

براي خواندن اصل بحث نسبتاً مفصّل كتاب، ‌رجوع كنيد به:
تاريخ فلسفه در قرن بيستم، كريستيان دولاكامپاني، ترجمه‌ي باقر پرهام، انتشارات آگاه، چ اول:1380، فصل "انديشيدن به آشويتس"، به خصوص از صفحه‌ي 310 به بعد.

-------------------------------------------------------
*در مورد اين جنبش انكاركننده، به تاريخ انديشه‌ي ضد يهود (1945-1993) كه زير نظر لئون پولياكف (L. Poliakov)، توسط انتشارات Seuil، در 1994 در پاريس منتشر شده، به ويژه به صفحات 145-149 بنگريد.

چهارشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۴

چنين كنند بزرگان؟ نگاهي به يك ترجمه 2

در يادداشت پيشين، درباره‌ي ترجمه‌ي محمد مهدي فولادوند از كتاب مادام بواري و كيفيّت به وجود آمدن آن نوشته بودم. در اين يادداشت امّا به مسئله‌اي ديگر در اين ترجمه مي‌پردازم: تفاوت‌هاي متن فولادوند با ترجمه‌ي قاضي/عقيلي و با اصل فرانسوي مادام بواري.
البته در آغاز بايد يادآور شوم كه من اين بررسي را تنها روي چند صفحه انجام داده‌ام. چرا كه از يك‌سو نيازي نديده‌ام آن را بيشتر از اين مواردي كه در پي خواهد آمد بسط بدهم؛ از سوي ديگر هم نمي‌شد كه به تمام كتاب بپردازم چرا كه هم خود يك كتاب مي‌شد و هم‌اينكه همين موارد هم به اندازه‌ي كافي رساناي ماجرا هستند.
ابتدا متن فرانسوي را مي‌آورم*؛ بعد ترجمه‌ي قاضي/عقيلي**و سرانجام *** ترجمه‌ي سرقتي فولادوند از قاضي كه همراه است با تغييرات خودشان.

يك)
_ boulette de papier lancée d’un bec de plume qui vint s’éclabousser sur sa figour. (p.37)
1. گلوله‌ي كاغذي با سر قلم به طرفش پرتاب مي‌شد و شتك جوهر به صورتش مي‌پاشيد، ... (ص83)
2. گلوله‌ي كاغذي، يا نوك قلم به سويش پرتاب مي‌شد و صورتش را مي‌آزرد. (ص9)
*** آقاي فولادوند بي‌دليل و از جانب خود آخر جمله را تغيير داده‌اند و دقّت نكرده‌اند كه روي صورت پسرك بايد جوهري يا چيزي پاشيده شود تا در ادامه‌ي آن جمله، اين جمله "ولي او صورتش را پاك مي‌كرد" معنا داشته باشد. در ضمن معلوم نيست چگونه فعل s,eclabousser را كه به معناي پاشيدن گل و لاي يا هرچيز آبكي و آلاينده است، "آزردن" معنا كرده‌اند.
درضمن "يا" در متن فرانسوي وجود ندارد و چه بسا در ترجمه‌ي2 اشتباه تايپي باشد.

دو)
_ renvoyaient le soir, blasé et puant l’ivresse! (p.39)
1. مست و لايعقل و بوي گند مستي گرفته به خانه برمي‌گردد...(ص85)
2. مست و لاابالي، با بوي گند مستي گرفته به خانه باز مي‌گردد،...(ص10)
*** آقاي فولادوند از آنجا كه بعضي جاها خواسته‌اند كاري كرده باشند تا متن‌شان با ترجمه‌ي قاضي/عقيلي همسان نباشد، واژه‌ي "لايعقل" را به "لاابالي" تغيير داده‌اند، غافل از اينكه اولاً: اين دو واژه به هيچ وجه يكسان نيستند؛ ثانياً: واژه‌ي "لايعقل" را هم خود قاضي/عقيلي به متن افزوده‌اند و در متن اصلي چيزي بيشتر از ivresse/مستي ندارد.

سه)
_ ne manquait pas de parties ὰ choisir. (p.44)
1. مسلّماً بي‌خواستگار نبود. (ص94)
2. مسلّماً پي خواستگار نبود. (ص17)
*** معنا همانست كه در1 مي‌بينيم. يا چيزي شبيه به اين: "همسر برايش قحط نبود." يعني خواستگاراني داشت، كه در ادامه مي‌گويد دست به سرشان هم مي‌كرد. البتّه ممكن است اشتباه2 تايپي باشد.

چهار)
_ et qui portrait des boucles d’oreilles. (p.48)
1. و گوشواره به گوش داشت. (ص100)
2. و حلقه‌هاي مو گوشهايش را پوشانده بود. (ص22)
*** معنا همانست كه در1 آمده. عبارت boucles d’oreilles يعني "گوشواره".

پنج)
_ Afin d’avoir des attelles … (p.48)
1. براي تهيّه‌ي تخته‌بند ...(ص101)
2. براي بستن استخوان ...(ص22)
*** معنا همان است كه در1 هست. و حتّا بهتر است به جاي "تخته‌بند" همان "آتل" را كه در متن اصلي آمده مي‌گذاشتند؛ يا "چوب" يا... . به هر رو، در ترجمه‌ي فولادوند هدفِ آوردن چوب نوشته شده نه خودش.
شش)
_ Ses cheveux, don’t le deux bandeaux noirs semblaient chacun d’un seul morceau, tant ils étaient lisses, … (p.49)
1. گيسوانش كه دو كلاف سياه آن از بس صاف بودند هر كدام براي خود رشته‌ي جداگانه‌اي به نظر مي‌رسيدند ...(ص102)
2. گيسوان انبوهش بسيار نرم و صاف بودند ..(ص23)
*** نياز به توضيح نيست كه آقاي فولادوند، گويا، بي هيچ دليلي متن را خلاصه كرده‌اند. چه بسا گمان كرده‌اند همين مقدار كافي است.

هفت)
_ au bout de quarante-six jours, on vit le pere Roualt qui s’essayait ὰ marcher seul dans sa masure … (p.50)
1. و وقتي پس از چهل و شش روز بابا روئو را ديدند كه سعي مي‌كرد به تنهايي در كلبه‌ي خود راه برود ...(ص104)
2. و چون بعد از چهل و شش روز بابا "روئو" توانست در مزرعه‌ي خود راه برود ...(ص24)
*** البتّه مضمون هر سه متن كه نزديك به هم است اما:
اول: گويا در ترجمه‌ي1، فعل “vit” را كه سوم شخص “vivre”(:زندگي كردن، سكونت داشتن، سر كردن، گذراندن، و...) است با "”voit كه سوم شخص از "”voir(:ديدن، تماشا كردن، و...)است، اشتباه گرفته‌اند.
دوم. در ترجمه‌ي2، هم فعل essayer (:سعي و تلاش كردن) را حذف كرده، درحاليكه اينجا نقش مهمّي دارد. هم "masure" را كه به معناي "كلبه خرابه" و يا چيزي شبيه به آن است، "مزرعه" معنا كرده‌اند.

هشت)
_ le médecin de compagne (p.49)
1. پزشك دهاتي (ص103)
2. پزشك (ص24)
*** ترجمه‌ي2 كه صفت پزشك را حذف كرده. ترجمه‌ي 2 هم به نظرم بهتر بود "پزشك ده/دهكده/روستا/..." مي‌گذاشت.

نه)
_ Et elle reprenait.
1. و باز با خود مي‌گفت ...(ص107)
2. و باز با عصبانيّت چنين ادامه داد...(ص26)
*** مي بينيم كه در متن2 مترجم از طرف خود، متن را تفسير كرده و واژه‌ي "عصبانيّت" را به آن افزوده است.

ده)
_ Livre de messe (p.52)
1. كتاب دعا (ص107)
2. كتاب مقدّس (ص27)
*** نياز به توضيح نيست كه متن1 درست است. البتّه مي‌توان گفت چه بسا منظور همان كتاب مقدّس بوده ولي به نظرم اگر چنين بوده، خود نويسنده به راحتي مي‌توانسته واژه‌ي Bible را براي اين منظور به كار بگيرد.

يازده)
_ ca a coule brin ὰ brin, miettte ὰ miette; (p.54)
1. خرده خرده و ريزه ريزه سپري شد و همه چيز گذشت. (ص110)
2. و به تدريج حضور دائمي وي از ضميرم محو شد تنها خاطره‌اي از او باقي ماند.
*** اينكه متن2 مبتني بر چيست، من نمي دانم. تنها مي‌توان گفت كه مترجم تفسير، برداشت و احساس شخصي خود را مايه‌ي اين ترجمه قرار داده است.

دوازده)
_ … je tapais de grands coups par terre avec mon baton. (p.54)
1. با چوبدستي خود محكم بر زمين مي‌كوفتم.
2. با چوبدستي خود محكم بر زمين مي‌كوبيدم و آرزو داشتم كه من نيز به همسر خود بپيوندم. (ص29)
*** آشكار است كه متن تيره شده را مترجم از خود افزوده است. باقي را هم كه معلوم است از كجا نوشته‌اند.

سيزده)
_ Les poiriers (p.55)
1. درختان گلابي (ص111)
2. درختان سيب (ص30)
*** متن2 آشكارا غلط است. جالب اينكه چند سطر پايين‌تر دوباره واژه‌ي گلابي/poire به كار رفته كه اين‌بار ديگر درست معنا كرده‌اند. يا بهتر است بگوييم ديگر بيهوده و از سر ذوق و سليقه، متن سرقتي خود را دگرگون نكرده‌اند.

چهارده)
_ Il pouvait changer maintenant les heures de ses repas. (p.55)
1. اكنون مي‌توانست ساعات غذاي خود را تغيير دهد. (ص112)
2. اكنون مي‌توانست ساعات غذاي خود را بدانگونه كه ميل دارد تغيير دهد. (ص30)
*** آشكار است كه متن2 عيناً از روي 1 نوشته شده و بعد براي خالي نماندن عريضه، يك جمله‌ي معترضه هم از طرف خود مترجم به آن افزوده شده تا ايشان (يعني جناي فولادوند) همكاري خودش را با نويسنده (يعني با فلوبر) و هم‌حسّي‌اش را با شخصيّت داستان (يعني با شارل) نشان دهد.

پانزده)
_ les auvents étaint fermés. (p.55)
1. كركره‌ها بسته بود. (ص112)
2. در آلاچيق‌ها بسته بود. (ص30)
*** واژه‌ي auvent به معناي "سايبان" است؛ سايبان خانه هم كركره و پرده اند. يعني هماني كه در 1 آمده. مترجم متن2 گويا دقّت نكرده‌اند كه "آلاچيق" داخل خود خانه نيست. بلكه آلاچيق سايباني است مستقل از خانه. در ضمن اگر به ادامه‌ي متن توجّه مي‌كردند، فهم اين ماجرا دشوار نبوده است.

شانزده)
_ cidre (p.56)
1. شراب سيب (ص112)
2. آب سيب (ص31)
*** آشكارا متن2 اشتباه است يا بهتر است بگوييم نويسنده گويا خواست زهر مطلب را بگيرد؛ كاري كه در طول متن صدها بار انجام شده و تا حدّ ممكن نوشته به نوشته‌اي بي‌خطر و زهرگرفته تبديل شده است. اگر گزاف نباشد بايد بگويم مترجم2 تاحدّ ممكن متن را اسلاميزه-پاستوريزه كرده‌اند و مبتني بر همان مقدّمه‌اي كه بر كتاب نوشته‌اند. البتّه در يادداشتي جداگانه به اين اسلاميزه-پاستوريزه كردنها مي‌پردازم.

هفده)
_ … le débarrassât de sa fille. (p.57)
1. ...او را از شر دخترش ... خلاص كنند. (ص115)
2. ... بدش نمي‌آمد...دختر خود را دست به سر كند. (ص33)
*** مي‌بينيم كه معناي2 اساساً غلط يا برعكس است. پدر دختر مي‌خواهد دخترش را سريع‌تر به يك شوهر بدهد و از شرّش راحت شود (se débarrasser: خلاص شدن، از سر خود باز كردن، و ...). امّا نمي‌دانم چطور مترجم مي‌خواسته از اصطلاح "دست به سر كردن" كه به معناي "سر كار گذاشتن" و "كاري را به هر جهتي به تعويق انداختن" است، چنان معنايي را دريافت كند. به گمانم معناي اين اصطلاح كاملاً مغاير با آن چيزيست كه در متن اصلي داريم.

هجده)
_ On se remit ὰ causer des arrangements ďintérêt; (p.59)
1. صحبت درباره‌ي ترتيبات موضوع مورد علاقه را به بعد موكول كردند. (ص118)
2. شروع به مذاكره در ترتيب امور مورد علاقه‌ي خود كردند.
*** مي‌بينيم متن2 برخلاف دو ترجمه‌ي ديگر است. در اين ترجمه، فعل remit را كه به معناي "چشم پوشيدن و صرف نظر كردن" است به معناي "شروع كردن" گرفته‌اند. يعني كاملاً برعكس.

نوزده)
_ ὰ la quantité de plats. (p.59)
1. درباره‌ي تعداد خوراكي‌ها (ص118)
2. درباره‌ي نوع خوراكي‌ها (ص35)
*** مي‌بينيم كه متن2 واژه‌ي quantité(:مقدار، كميّت) را به نوع(:sorte/espece/genre) برگردانده‌اند. كه آشكارا معناي ديگري مي‌دهد.

بيست)
_ …ὰ une jeune paysanne blonde. (p.62)
1. با يك زن جوان موطلايي دهاتي (ص122)
2. با يك زن (ص37)
*** مترجم2 تا توانسته متن را كوتاه كرده؛ دست‌كم نكرده همان واژه‌ي “بلوند” را كه به فارسي هم وارد شده، بگذارد بماند!

بيست و يك)
_ ils marchaient dans un chemin creux, ils s̓allaient quitter; c̓̓était le moment. Charles se donna jusqu̓au coin de la haie, et enfin, quand on l’eut dépassée: …(p.58)
1. هر دو در جاده‌ي گودي مي‌رفتند و بزودي يكديگر را ترك مي‌گفتند. حالا ديگر وقتش بود! شارل تا سر پيچ جلو خود را گرفت و بالاخره وقتي از پرچين گذشتند زمزمه‌كنان گفت: ...(ص117)
2. هر دو از كنار پرچين مي‌رفتند و بالاخره وقتي از پرچين گذشتند، شارل زمزمه‌كنان گفت: ...(ص34)
*** مي‌بينيم كه متن2 بيش از يك سطر كوتاه شده. كه باز دليل آن گويا اين بوده كه جناب فولادوند ديده چه نيازي هست. همين كافيست!

.........................................................................
پي‌نوشتها
* كتاب "Madame Bovary" نوشته‌ي "Gustave Flaubert" چاپ سال 1965:Editions Recontre؛ از مجموعه هجده جلدي آثار فلوبر؛ با مقدمه و يادداشت‌هاي Maurice Nadeau؛ (با تشكر فراوان از دوست عزيزم مجيد كه اين كتاب را در اختيار من قرار داد.)
** مادام بواري، گوستاو فلوبر، ترجمه‌ي محمد قاضي و رضا عقيلي، انتشارات مجيد، چ دوم: 1381.
*** مادام بواري، گوستاو فلوبر، ترجمه‌ي محمد مهدي فولادوند، انتشارات جامي، چ اول: 1379.

دوشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۴

سرقت ادبي هم سرقت بزرگان؛ نگاهي به يك ترجمه


درباره‌ي سرقت ادبي و انواع و اقسام آن نوشته‌هايي هست و براي هريك نام و عنواني. نام‌ها يا عناويني چون نسخ يا انتحال، مسخ يا اقاره، سلخ يا المام، نقل، شيادي و دغل‌كاري، حل، عقد، ترجمه، اقتباس، توارد، تتبع و تقليد؛ كه شرح چيستي و چگونگي‌شان را مي‌توان در فنون بلاغت و صناعات ادبي مرحوم جلال‌الدين همايي ديد.
اين ماجرا در ايران سر درازي دارد و اگر كسي آن را دنبال كند معلوم نيست به كجاها برسد. چه بسا اساساً يكي از دلايل عقب‌ماندگي فرهنگي اين مملكت را بتوان همين مورد به حساب آورد؛ موردي كه پيشتر با عنوان امتناع انديشه از آن ياد شده، و حالا هم مي‌توان عنوان پخته‌خواري بر آن گذاشت. البته بعضي سرقت‌ها مثل موردي كه مي‌خواهم در زير به آن اشاره كنم بسيار مشهود و به اصطلاح «تابلو» هستند و بعضي كه خيلي هم متداول‌تر است، پنهاني و ناآشكاراَند.

اما آنهايي كه مادام بواري را خوانده‌اند و با ترجمه‌ي مرحوم محمد قاضي و رضا عقيلي و كيفيّت آن آشنا هستند، مي‌دانند كه بيش از چهل سال از عمر اين ترجمه مي‌گذرد و ويرايش‌ نهايي آن هم كه بعدها با نام ايشان و شادروان رضا عقيلي منتشر شده، باز سال‌هاست چاپ و منتشر مي‌شود. اما حدود پنج سال پيش ترجمه‌ي جديدي از مادام بواري به بازار آمد به قلم محمد مهدي فولادوند.
اين ترجمه به همّت انتشارات جامي و در سال 1379 براي نخستين بار منتشر گرديد. دو سه سال پيش كه اين ترجمه را ديدم برايم اين پرسش پيش آمد كه با وجود ترجمه‌ي كسي چون محمد قاضي، دليل وجودي چنين ترجمه‌اي چيست؟ به هرجهت به پرسش خودم چندان اهميّت ندادم تا امسال كه يكبار ديگر اين پرسش در سرم زنده شد. اين بار دو ترجمه را كنار هم گذاشتم و بدون هيچ زحمت و دقّتِ آنچناني، پي بردم كه جناب فولادوند ، گويا، مرتكب همان ماجراي سرقت ادبي شده‌اند، آنهم از نوع مشهود و تابلويش. و البته در جاهاي مختلف ترجمه‌ي خودشان، كيفيّت اين سرقت فرق مي‌كند و بسامدش بالا و پايين مي‌رود _ كه شرح‌اش خواهد آمد.
اما اگر بخواهم در يك جمله و به اختصار بگويم كار آقاي فولادوند چه و چگونه بوده، بايد بگويم:
ايشان مادام بواري مرحوم قاضي را گذاشته‌اند جلوي خود و شروع كرده‌اند به خواندنش؛ بعد آرام آرام كه جلو رفته‌اند، مثل يك ويراستار ميان‌مايه و نه خيلي حرفه‌اي، ترجمه‌ي قاضي/عقيلي را ويرايش كرده‌اند و آنهم ويرايش از نوع ويرايش‌هاي ذوقي. يعني اينكه مثلاً:
به جاي "بين" بگذارند: ميان.
به جاي "تكان مي‌داد" بگذارند: مي‌لرزاند.
به جاي "بوته" بگذارند: گياه.
به جاي "ياوه‌سرايي" بگذارند: غلنبه‌سرايي.
به جاي "شارلاتان" بگذارند: شيّاد.
به جاي "ازدواج" : زناشويي.
به جاي "ته صحنه": انتهاي صحنه.
و......... .
يعني كاري كه نياز نبوده يك محمد مهدي فولادوند نامي بيايد و آن را انجام دهد. بلكه به هر دانش‌آموز يا دانشجوي معمولي و نه چندان نخبه‌اي هم چنين كاري سپرده شود و بهش گفته شود كه جناب عالي اين كتاب را ببر و بخوان و در هنگام خواندن بعضي واژه‌ها را كه نمي‌پسندي، تا جايي كه معنا تغيير نكند، تغيير بده، (مثل تغييراتي كه در كار جناب فولادوند ديديم) نتيجه چيزي مي‌شود از نوع همين ترجمه‌ي محمد مهدي فولادوند.
من براي نمونه يك قسمت از ترجمه‌ي قاضي/عقيلي را مي‌نويسم و تفاوت‌هاي ترجمه‌فولادوند را با آن نشان مي‌دهم. اين كار را تا حدودي مثل تصحيح نسخه‌هاي خطّي انجام مي‌دهم. هرجا كه تفاوتي بود آن را تيره مي‌كنم و متن فولادوند را داخل { } مي‌آورم. هرجا هم كه تيره نبود يعني كاملاً دو ترجمه يكسانند.

« جمعيت در پاي {كنار} ديوار و بين {ميان}نرده‌ها به رديف {صف} ايستاده بودند. در گوشه‌ي خيابان‌هاي مجاور آگهي‌هاي بزرگي بود {نصب شده بود} با حروف عجيبي {كج و معوجي} كه پي‌درپي تكرار مي‌كردند {مي‌شدند}: لوسي دولامرمور... لاگاردي... اپرا... و غيره. هوا صاف بود؛ مردم احساس گرما مي‌كردند و عرق از سروروي همه جاري بود {فرو مي‌ريخت}. دستمال‌هاي از جيب بيرون كشيده شده پيشاني‌هاي قرمز شده را پاك مي‌كردند. گاه‌گاه، باد نيمه گرمي {گرمي} كه از جانب رودخانه مي‌وزيد، شرابه‌هاي چادر جلو در قهوه‌خانه را تكان مي‌داد. با اين حال {با وجود اين} كمي پايين‌تر، بر اثر جريان هواي سردي كه با بوي پيه خوك و چرم و روغن مخلوط بود، احساس خنكي مي‌شد. اين بو از كوچه‌ي شارت {ارّابه‌خانه} مي‌آمد كه در آنجا مغازه‌هاي چليك‌سازي بزرگي وجود {قرار} داشت و چليك‌هاي سيصد ليتري براي شراب مي‌ساختند.
"اما" از ترس اينكه مبادا مضحك جلوه كند خواست تا قبل از ورود به تماشاخانه گشتي در بندر بزنند و بواري از بيم گم شدن بليط‌ها آنها را به دست گرفت و دستش را در جيب شلوار كرد و به شكمش تكيه داد.
از لحظه‌ي ورود به سرسراي {سالن} تماشاخانه قلب "اما" تپيدن گرفت. از ديدن جمعيتي كه از راهرو سمت راست شتابزده يكديگر را زور {هل} مي دادند، و او خود از پله‌ها به طرف قسمت اول لژ بالا مي‌رفت، بي‌اراده لبخندي ناشي از غرور بر لبش نقش بست. مثل بچه‌ها خوشش آمد كه انگشت خود را روي درهاي بزرگ گل و بوته دار زور بدهد با نفس عميقي هواي غبارآلود راهروها را فرو داد، و وقتي در لژ خود نشست {جاي گرفت} قامتش را به لوندي {تبختر} يك دوشس خم كرد{پيش داد}.
كم‌كم سالن پر مي‌شد. تماشاچيان دوربين‌هاي خود را از غلاف‌‌ها بيرون مي‌كشيدند، و چون از دور آشنايان خود را مي‌ديدند با هم سلام و تعارف مي‌كردند. اينان آمده بودند تا از {تا} خستگي كار و كسب روزانه‌ي خود {خود را} با تماشاي هنرهاي زيبا به در آيند {از تن به در كنند}. ليكن بي‌آنكه كاروكاسبي را فراموش كنند با هم صحبت از پنبه و نيل و الكل نود درجه {درصد} مي كردند. در آنجا كله‌هاي پيرمرداني به چشم مي‌خورد كه آرام و بي‌حالت بودند و از سفيدي رنگ مو و رنگ پوست كله به مدل‌هاي {مدال‌هاي} نقره‌اي مي‌مانستند {شباهت داشتند} كه بخار سرب آنها را كدر كرده باشند {باشد}. جوانان زيبا با لباس‌هاي تميز بركف سالن مي‌خراميدند و قسمتي از كراوات‌هاي گلي يا سبزشان را به نمايش از يقه‌ي جليقه بيرون گذاشته بودند، و مادام بواري از آن بالا با نظر تحسين به ايشان مي‌نگريست كه هر يك بر عصاي سر طلايي خود تكيه داده و با كف دستكش‌هاي زردرنگ خود عصا را گرفته بودند.» (صفحه‌ي 438-440 از ترجمه‌ي قاضي/عقيلي. در مقايسه با صفحه‌ي 262-264 از ترجمه‌ي فولادوند.)

و باقي اين ترجمه را همين طور بگيريد و برويد با همين منوال جلو. البته همانگونه كه در آغاز گفتم در كار آقاي فولادوند نوسان هم هست. بعضي جاها ديگر خودِ خودِ متن قاضي/عقيلي مي‌شود بدون ذرّه‌اي تغيير، و گاه هم تفاوت‌ها بيشتر مي‌شود. و البتّه تمام تفاوت‌ها هم، چنان كه مشاهده شد، محدودند به همين نمونه‌هاي ذوقي. (كه همان‌گونه كه ديده مي‌شود همان موارد ذوقي را هم همه‌جا يادشان نمانده و دقّت نكرده‌اند تا تغيير دهند. مثلاً "زور دادن" را بعضي جاها به "هل دادن" تغيير داده‌اند ولي بعضي جاها را از قلم انداخته‌اند.) به غير از موارد نادر و جزئي كه يك موردش هم در همين مختصر بود (مدل‌ها > مدال‌ها). كه البتّه اگر فرصتي بود در نوشته‌اي ديگر به تفاوت‌هاي اين دو ترجمه در مواردي كه اساساً اين چيزي است و آن چيز ديگر خواهم پرداخت.

امّا چند نكته براي پايان كلام:
يك. اگر قرار باشد كساني چون محمد مهدي فولادوند دست به چنين كارهايي بزنند ديگر جوانان را عشق است و... .
دو. آقاي فولادوند كه كارهاي ديگري هم ازشان در بازار هست، و آنهم كارهايي چون ترجمه‌ي قرآن، با اين‌كار خود بخواهند يا نه كارهاي ديگر خود را هم زير سؤال برده‌اند. البتّه من هميشه از ترجمه‌ي قرآن ايشان استفاده مي‌كنم و يك-دو بار هم آنرا كامل از آغاز تا پايان خوانده‌ام. و صد البتّه كه كار خوب و خواندني‌ايست؛ امّا اگر قرآن‌شان هم.... .
سه. ايشان با اينكه براي ترجمه‌ي خود مقدّمه‌اي هم نوشته‌اند (كه البته اين مقدّمه‌ي دو صفحه‌اي، خود، روشنگر خيلي چيزها ازجمله خبر نداشتن آقاي فولادوند از داستان و رُمان و دنياي پهناور ادبيّات است) اصلاً در آن، اشاره‌اي به ترجمه‌ي قاضي/عقيلي نكرده‌اند. گويي كه چنين چيزي اصلاً نيست و يا اگر هم هست ايشان نشنيده‌ و نديده‌اند.
چهار. اگر آخر و عاقبت نويسنده‌ها و مترجمان اين مملكت اين است كه آخر عمري براي يك لقمه نان دست به اينگونه كارها بزنند، پس.... بدا به حال اين مملكت.

جمعه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۴

يادداشتي بر دريداپژوهي 3 : نقد يك كتاب


در سايه‌ي آفتاب
ساخت شكني شعر مولوي
نوشته‌ي دکتر تقي پورنامداريان

ساختار شكني، به معناي دريدايي آن - البته اگر بتوان چنين چيزي متصور شد - نه يك روش يا شيوة برخورد با متون است و نه معياري كه بتوان آن را بر يك متن قرار داده ، و بساماني يا نابساماني‌اش را بنا به آن معيار سنجيد. ساختارشكني ابزاري نيست كه با آن به شكستن ساختار هر آنچه هست برخاست ، و از آن همچون پتكي براي درهم كوبيدن هر آنچه سخت و استوار مي‌نمايد، استفاده جست؛ و اساساً «ساختارشكني كردن» هم يك فعل نيست و چه بسا معناي مشخّصي هم ندارد. نهايت اين كه ساختارشكني وجود دارد . حاضر است. بايد آن را يافت. بايد با كنكاش عميق در دل هر چيز ساختارشكني‌اش را ـ اگر باشد ، چرا كه الزاماً وجود نداردـ يافت. اين يافتن ما شايد خودش بيشترين و دقيق‌ترين ساختارشكني ـ به معناي عملي آن ـ باشد.
چه در غرب، كه به نوعي خاستگاه ساختارشكني بوده و چه در ساير جاها، در دوـ سه دهة اخير، بسياري از نويسندگان و ارباب نظر، ساختارشكني را مخالف نظر فوق دانسته‌اند: يعني ساختارشكني را ابزاري/روشي براي تجزيه و تحليل، و حتي گونه‌اي نقد (چه از گونة مخرب‌اش و چه از نوع بازسازي كننده اش) به شمار آورده و به چند شيوة متفاوت ـ كه البته تمام‌شان قابل تقليل به يك شيوه مي‌باشند ـ آنرا ارائه نموده‌اند؛ از جمله:
الف. ساختارشكني كردن متون، انديشه ها، عقايد، و هر نوع ساختار موجود و يافتني.
ب. يافتن ساختار شكني‌هايي از نوع بالا در متون و آثار و اعمال ديگران.
مورد «الف»كه مشخص است و مختصري هم معرفي شد. ولي منظور از مورد «ب» اين است كه: بعضي از انديشمندان، نويسنده ها، شعرا، و به طور كلي بعضي از صاحب‌اثرها و صاحب‌نظرها ، در آثارشان ساختار بعضي چيزهاي شناخته يا تثبيت شده (اعم از دستورالعمل‌ها، هنجارها و ارزش‌ها، معيارها و چهارچوب‌ها، اعتقادات و باورها، قوانين و مقررات، و غيره ) را مي‌شكنند و با آن به گونه‌اي ديگر ـ به نوعي كه پيش از آن چنان نبوده است ـ برخورد مي‌كنند، و حال اگر کسی بيايد اين موارد را استخراج کند، می‌شود نشان دادنِ ساختارشکنی از نوع «ب». مثالي براي روشن شدن موضوع:
اگر فرض بگيريم در داستان‌نويسي رعايت سير خطي داستان، در يك دوره‌اي الزامي بوده است و حال كسي آمده و اين قاعده را كنار گذاشته و سير خطي داستان را در هم شكسته و شيوه‌اي نو آورده، به اين كار او ساخت شكني «الف» مي‌گويند. و اكنون اگر كسي بيايد و ساخت‌شكني اين فرد را نشان دهد و بگويد كه اين كار او نسبت به چيزي ساخت‌شكني بوده است؛ مورد «ب» صورت گرفته است.
به هر صورت از اين‌گونه آثار كم نبوده و نيستند. كتاب‌هاي بسياري نوشته شده كه يا خواسته‌اند ساختارشكني كنند، و يا خواسته‌اند ساختارشكني‌‌هايي را كه ديگران انجام داده‌اند، در آثارشان يافته و نشان دهند . از جمله اين آثار، يكي هم به فارسي به قلم دكتر تقي پور نامداريان، استاد دانشگاه، به رشته‌ي تحرير در آمده است. اثر ايشان با عنوان: «در ساية آفتاب: شعر فارسي و ساخت‌شكني در شعر مولوي»٭ از موارد اخير است. ايشان در اين اثر خواسته‌اند ساخت‌شكني‌هاي مولوي را كه به زعمِ ايشان در جاي‌جاي آثار او ـ به سبب انديشه‌ي ساختار‌شكن‌اش ـ نمود يافته، بيابند و عرضه كنند. اكنون به اجمال به بررسي اين كتاب مي‌پردازم .

كتاب در سايه‌ي آفتاب، در يك مقدمه و سه فصل تدوين يافته است. بحث اصلي ايشان در مقدمه‌ي نسبتاً طولاني كتاب ـ كه بالغ بر 15 صفحه است ـ تعريف يا معرفي چيستي ساختارشكني مي باشد.
ايشان از زبانشناسي، مسائل مربوط به بلاغت و منطق كلام، تأويل و تفسير، چگونگي استعمال الفاظ و چگونگي فهم و تعبير آنها، سابقه‌ي اين مطالب و قضايا در فرهنگ اسلامي ـ ايرانی، و بررسي و پيگيري اين موارد در جهان معاصر غرب شروع كرده‌اند تا به اصل مطلب كه «دريدا» و«ساختارشكني» باشد رسيده‌اند. بعد در چند صفحه به اجمال نظريات دريدا را در زمينه‌هايي چون: زبان، رابطه‌ي دال و مدلول، دوگانه‌هايي از قبيل جسم/روح، گفتار/نوشتار، و ... ، و در نهايت ساخت‌شكني، بررسي و شرح كرده‌اند.
ايشان در پايان نوشته‌ي خود درباره‌ي دريدا مدعي‌اند كه دوگونه «خواندن و نگارش» مي‌تواند باشد: يكي آنكه با عادتِ زباني ما منطبق است؛ يعني اينكه: 1. نويسنده چيزي را در ذهن دارد، 2 . آن را به نگارش در مي آورد، و 3 . انتظار دارد همه‌ي خوانندگان نيز همان چيزي را كه مد نظر او بوده بفهمند؛ يعني «نويسنده توليد مي كند و خواننده مصرف»؛ اما
« وقتي متن را فاقد هر معني ثابت و از پيش تعيين شده‌اي بدانيم‌، خواندن به معني كشف معاني پنهان متن است كه معني نهايي متن را، اگر فرض كنيم وجود دارد، از اعتبار مي‌اندازد. خواندني از اين دست مبتني بر ساخت‌شكني (Deconstruction) است كه دريدا به عنوان يك روش يا استراتژي خواندن مطرح مي‌كند. در اين روش، متن به ياري خود متن از طريق نفي دلالت‌هاي معنايي منطبق بر رابطة دال ـ مدلولي مبتني بر قرارداد، از سلطة اقتدار تك معنايي ناشي از عادت‌هاي زباني ما خارج مي‌شود تا امكان دريافت معناهايي كه از يك متن بر مي‌آيد و نويسنده نيز از آن غافل بوده است حاصل شود.» (ص 18)
اين، به نظر ايشان، نوع دوم خواندن و نگارش است كه مد نظر دريدا است و به اين ساخت شكني مي گويند.٭٭
البته از اين معرفياي كه از ساخت‌شكني به عمل آمد، نويسنده كار و منظور خود از ساخت‌شكني را از اين تعريف جدا مي‌كنند. ساخت‌شكني مورد نظر ايشان موارد زير نيست:
الف. بيان آن نوع ساخت شكني وساختارهاي بياني كه در شعر كلاسيك فارسي و نيز شعر عرفاني به طور كلي عموميت دارد، و ما به آن عادت كرده‌ايم؛
ب. كشف معاني پنهان در آثار مولوي؛
ج. درگير شدن با اقتدار دلالت معني براي بي اعتبار كردن معناي بر آينده از متن؛
بلكه هدف ايشان چنين چيزي است:
برملا كردن بي منطقي‌هاي عادتْ‌ستيز شعر مولوي و] در ادامه[ تحليل ساز‌وكارهاي اين عادت‌ستيزي‌ها و كشف اسباب و علل آن. (ص 23)
نويسنده در فصل دوم و سوم كتاب،كه به خود مقوله‌ي ساخت‌شكني پرداخته، به مورد اخير وفادار مانده و هرجا به مواردي از «بي منطقي‌هاي عادت‌ستيز» دست يافته آن را معرفي و شرح كرده‌است.
ايشان ريشة اين نوع ساخت شكني را در قرآن دانسته اند و با بررسي مفصلي در آيات قرآن، عادت ستيزي‌هاي قرآن (مخصوصاً در زمينه‌ي ارتباط متكلم/واسطه/گيرنده، و چرخش‌هاي متعدد و متناوب گوينده‌ي كلام از متكلم وحده به متكلم مع‌الغير، از مفرد به جمع، از خدا به پيامبر به انسان‌ها ، از انسان‌ها به خداوند و ...) را بررسي كرده‌اند؛ و در ادامه نيز به تحقيق همين مطلب در آثار مولوي پرداخته‌اند و تعدادي از داستان‌هاي مثنوي وچند غزل ديوان شمس را بر اين منوال شرح كرده‌اند.
حال، هدف من بررسي كل كار ايشان و اينكه چگونه اين مقوله را پيش برده‌اند و نيز اينكه چطور از پس آن برآمده‌اند نيست. بلكه همه‌ي بحث دربارة نکته‌ي ديگری است و آن مرادف دانستن «عادت ستيزي» با «ساخت شكني» است.
قضيه را از چند جنبه‌ي متفاوت مي‌توان نگريست؛ من تنها از دو جنبه به اين مقوله مي پردازم: يكي به اجمال و ديگري مفصل‌تر.

1. با نگاهي پست مدرن و دريداـ‌گونه به قضيه:
از آنجا كه بر مبناي انديشه‌ي مخالفت دريدا با «متافيزيك حضور»، تقريباً مي‌توان هر نوع معناي ثابت و دست يافتني ـ و اساساً هر نوع معناي موجودي ـ را در متن انکار كرد و هيچ معنايي را معناي نهايي و الزامي مدنظر مؤلف ندانست، اين قرائت از ساختارشكني هم مي تواند يكي از قرائت‌هاي درست و متين آن به حساب آيد_ واساساً اينجا ديگر بحث درست و غلط هم از ميان مي‌رود.
2 . بنا به تعريف خود ايشان از ساخت شكني ( به معناي دريدايي يا هر معناي ديگر):
وقتي نويسنده‌ي محترم مسئله‌ي ساخت‌شكني يعني Deconstruction را پيش مي‌كشد و آن را براساس انديشه‌هاي نظريه‌پرداز و شارح اصلي‌اش بيان مي‌كند، مي‌شود فهميد كه مراد ايشان هم از ساخت شكني نمي‌توانسته چيزي جز آنچه دريدا و دريدايي‌ها مي‌گويند، باشد. سوال اينجاست كه اگر اساساً ساخت‌شكني‌اي كه ايشان به دنبالش بوده‌اند ربطي به تعاريفي كه از Deconstruction ارائه كردند ندارد، پس اصلاً چه نيازي بود كه آنرا پيش بكشند و چند صفحه دربارة آن قلم‌فرسايي كنند؟ آيا بهتر نبود اولاً اسم كار خود را عوض كنند (چنان كه در طول متن بارها آنرا با تعابير ديگري به كار برده‌اند، كه اشاره خواهد شد)؛ دوم اينكه خواننده را از بلاتكليفي در بياورند؛ به اين معنا كه نويسنده مي‌گويد: ساخت‌شكني يعني فلان و فلان، اما هدف من اين نيست. هدف من چيز ديگري است. اينجا تكليف خواننده چه مي‌شود. اگر خواننده‌ي متن بخواند كه مثلاً ساخت‌شكني = x يا y. ولي در ادامه به او گفته شود كه منظور ما از ساخت‌شكني اين‌ها نيست بلكه اين است: ساخت شكني =z . آيا او در نا معين بودن چيستي و چرايي اين عمل سرگردان نمي‌ماند؟ سوم اينكه: نويسنده با اين كار خود موجب بد جا افتادن ساخت‌شكني نيز مي‌شوند. خوانندگان، سواي از تعاريفي كه در مقدمه ديده‌اند، ساخت‌شكني را مرادف مي‌دانند با فصول دوم و سوم كتاب كه چيزي نيست جز نشان دادن «خلاف عادت‌ها». با اين کار به جایِ آنکه خواننده، عمق و بنيانِ اصيل قضيه را درک کند، فقط در دامِ الفاظ گرفتار شده است. از اين پس به آنچه تاکنون «عادت‌ستيزی» يا «خلاف عادت» مي‌گفته، ساخت‌شكني/ Deconstruction مي‌گويد*** و به همين سادگي فكر مي‌كند معناي اين قضيه‌ي دشوار را دريافته است و هر كار نابهنجار يا خلاف قاعده را ساخت‌شكني نام مي‌نهد. به هر صورت اين‌‌‌‌‌‌ها نكاتي است كه نبايد بي توجه از كنارشان رد شد.
مورد اول، در مورد نام اين كار كه «ساخت شكني» معين شده ولي در عمل و در طول كتاب بارها به نام ديگري بيان شده است: از آنجا كه اين نوع ساخت شكني، همان «خلاف عادت» يا «عادت ستيزي» است، شايد مي‌بايست بدون هرگونه اشارة خاصي به Deconstruction(ساخت شكني) و سابقه‌ي آن، عنوان رساله به جاي «ساخت شكني در شعر مولوي»، چنين مي‌شد: «عادت ستيزي در شعر مولوي». تا هم عنوان رساتر بود، و هم اينكه با كل متن هماهنگ‌تر مي‌شد.
در طول كتاب بارها به اين كار عنوان عادت ستيزي، منطق گريزي، خلاف عادت و ... داده شده و كمتر از اصطلاح ساخت‌شكني استفاده شده است. ( براي مثال نگ به: ص 20 س 4 : «شعر عادت ستيز»؛ ص 23 س 9 : بي منطقي‌هاي عادتْ ستيز؛ همان، س 15 : اين عادت ستيزي‌هاي متنوع؛ همان، س 17 : منشأ عادت ستيزي‌ها در زبان و بيان شعر مولوي؛ ص 115 س 17 : خلاف عادت؛ ص 125 س 4 : خلاف عادت نمايي متن قرآن؛ ص 127 س 11 : ساختار بياني غريب و خلاف عادت قرآن؛ ص 150 س 9 : غريب و نامأنوس و خلاف عادت؛ ص 268 س 14 : خلاف انتظار و عادت؛ همان، س 14 : خلاف انتظار و عادت؛ همان، س آخر: خلاف انتظار و غير قابل پيش بيني؛ ص 285 س 6 : غرابت اين نظم پريشان خود‎ْ ‎از خلاف عادت‌هايي است كه ...؛ همان س 14 : خلاف منطق منتظر؛ ص 318 س 18 : يكي از خلاف عادت‌ها؛ ص 332 س 6 : مخاطب با خلاف عادتي مواجه مي‌شود كه ...؛ ص 335 س 13 : خلاف عادت‌هاي بياني و ساختار شكني‌هاي زباني و منطق ستيز؛ ص 364 س 24 : همين شيوه‌ي خلاف عادت بيان؛ و موارد بسياري ديگر. حتي جالب اينكه در يك شعر از خود مولوي هم همين اصطلاح به كار رفته كه ايشان آن‌را نيز آورده اند : «...كز خلاف عادتست آن رنج او پس دواي رنجش از معتاد جو»ص307 س19)
حتي اين مسئله در مواردي هم به آشنايي‌زدايي يا سنت‌شكني و غيره تعبير شده است كه باز به هر صورت هم جا افتاده‌تر هستند و هم دقيق‌تر. 4
نكته‌ي دوم. نويسنده‌ي محترم قطعاً از سرگذشت و سرانجام تعريف ساختارشكني چه از منظر دريدا و چه از منظر ديگران آگاهند و حداقل حتماً نامه‌ي دريدا به ايزوتسو را در جواب درخواست او از دريدا كه خواسته بود ساختارشكني را به گونه‌اي توضيح دهد تا او بتواند در زبان ژاپني معادلي براي آن بيابد، خوانده‌اند. ايشان قطعاً اين را مي دانند كه دريدا خود هميشه از ارائه‌ي تعريفي براي Deconstruction طفره رفته و اساساً اين كار را نقضِ غرض مي‌دانسته است؛ چرا كه به نظر او، Deconstruction آمده تا تعاريف را (كه خود يكي از ساختارهاي سنتي و كلاسيك اند) كنار گذاشته و ناكافي بودن آنها را نشان دهد. همچنين درباره‌ي خودِ واژه‌ي Deconstruction نيز مي‌گويد كه واژه‌اي غلط‌انداز و ناتوان است. ولي اگر نويسنده‌ي محترم اين كتاب دقت بكنند مي‌بينند كه موضوع مورد نظر ايشان را، بر خلاف Deconstruction، به راحتي مي‌توان تعريف كرد، توضيح داد، و با مثال‌هاي فراوان تبيين‌اش كرد.
نكته‌ي سوم. شايد بهتر بود، از آنجايي كه اساس كتاب به ساخت‌شكني شعر مولوي اختصاص يافته، فصل اول كه تاريخچة شعر فارسي و مفاهيم و ساختارها و كاركردها و انديشه هاي موجود در آن را بررسي مي كند بسيار خلاصه‌تر و در نهايت ايجاز تدوين مييافت. و حتا چه بسا بهتر بود كلاً آن قسمت‌ها برداشته مي‌شد چرا كه وقتي با دقت نگاه مي‌شود چنان مباحثي هيچ جايي در اين كتاب ندارند. و قطعاً با هيچ توجيهي هم نمي‌شود آنرا در اين كتاب گنجاند. چرا كه قرار نيست هركس در هر موردي كتابي مي‌نويسد سابقه‌ي همه‌ي ماجراهاي آن را در طول تاريخ زبان و فرهنگش بيابد و بنويسد. بر همين مبنا هيچ لزومي نداشته كه آقاي پورنامداريان براي بررسي عادت‌ستيزي‌هاي شعر مولوي سابقه‌ي غزل را در ادبيات فارسي به اين مفصلي بازگو كنند. چرا كه قطعاً كسي سراغ اين كتاب خواهد رفت كه اينگونه مقدمات را كم‌و‌بيش مي‌داند. و در ضمن بهتر بود به جاي اين فصل، فصل دوم به ويژه قسمت الف (ساخت‌شکنیِ متن در قرآن) و قسمت ب (فَرا مُن و ساخت‌شکنی متن) تا حدودی فربه‌تر می‌شدند؛ كه به نظر نويسنده، اينها اساس و مبناي الهام مولانا نيز بوده است. كوتاه تر شدن فصل اول قطعاً اين واقعيت را مفروض مي‌داشت كه كسي به دنبال فهم ساخت شكني مولوي مي آيد كه اولاً با مولوي آشنايي داشته باشد و در ثاني با شعر فارسي و سابقة آن مأنوس باشد. پس شايد نياز نباشد اين همه به تفضيل (در حدود 70 صفحه) به عنوان مقدمه‌اي براي رسيدن به دنياي شعر و غزل مولوي، به شعر فارسي پرداخته شود.
در انتها فكر گمان مي‌كنم كه بايد اين را بگويم كه:
برايم آشكار شده است كه آقاي پورنامداريان كتابي درباره‌ي عادت‌ستيزي‌ها و آشنايي‌زدايي‌هاي شعر و زبان مولوي نوشته بوده‌اند؛ اما پيش از آنكه آنرا به دست انتشار بسپارند، نامي از ساخت‌شكني به گوش‌شان خورده و پيش خود استنباط كرده‌اند كه اين دو مقوله خيلي به هم بي‌ارتباط نيستند؛ پس برداشته‌اند در مقدمه‌ي كتاب (كه معمولاً در پايان كتاب و پيش از انتشار آن نوشته مي‌شود) درباره‌ي ساخت‌شكني و دريدا و ... صحبت كرده‌اند و اينگونه نشان داده‌اند كه كتاب‌شان را هم از آغاز با اين انديشه نوشته‌اند و پيش برده‌اند. حال آنكه ماجرا چيز ديگري بوده و هست.

پي‌نوشت‌ها
٭ پورنامداريان، تقي (1380). در ساية آفتاب: شعر فارسي و ساخت‌شكني در شعر مولوي. تهران. نشر سخن.
از ديگر آثار پورنامداريان مي‌توان به اين‌ها اشاره كرد:
ـ ديدار با سيمرغ (مجموعه‌ي مقاله)
ـ قصه‌هاي پيامبران در ديوان شمس
ـ سفر در مه (درباره‌ي شعر و انديشه‌ي احمد شاملو)
ـ خانه‌ام ابري است ( درباره‌ي شعر و انديشه‌ي نيمايوشيج)
ـ گمشده‌ي لب دريا (درباره‌ي شعر و انديشه‌ي حافظ)

٭٭ ايشان در ادامة اين قضيه به نوع نوشتني كه از « نظرية » دريدا ناشي مي شود اشاره مي كنند كه به هر صورت به آن كاري نداريم. ولي نكتة اصلي اين است كه با همة حرف‌هايي كه از دريدا و انديشة او نقل مي كنند، تنها به يك اثر او ارجاع مي دهد يعني آوا و پديدار (Speech and Phenomena) (ص 371) و آن هم به صفحات مقدمه اش.
و اين چه بسا حكايت از آن دارد كه ايشان نه تنها جز اين اثر دريدا، آثار ديگر او را نديده‌اند و نخوانده‌اند، بلكه از همين يك كار هم فقط به مقدمه‌اش بسنده كرده‌اند و همة استنباطهايشان چه بسا برآمده از اين مقدمه باشد (آن هم مقدمه‌اي كه مترجم انگليسي كتاب بر آن افزوده اند!). البته گويا مشكل اصلي از انگليسي‌داني(: نداني) ايشان ناشي است. مشكلي كه در كتاب‌هاي ديگر اين نويسنده هم زياد به چشم مي‌خورد. مخصوصاً اينكه ايشان اصرار دارند همه‌ي كتاب‌هايشان هرطور شده چند تا منبع انگليسي هم داشته باشند كه البته به همان دليل نتيجه اين است كه تنها از چند ديكشنري و كتاب درجه چندم نام مي‌آورند كه آشكار است همان كتاب‌ها را هم نخوانده‌اند بلكه تنها آن قسمت‌هايي را كه نياز داشته‌اند پيدا مي‌كنند( مثلاً از روي index كتاب) و چند سطر ترجمه مي‌كنند تا بالاخره در نوشته‌هاي ايشان منابع انگليسي هم جايي داشته باشند.
٭٭٭ اين قضيه به وضوح در جامعه‌ي امروز مشاهده مي‌شود. به طوري كه افزايش بسامد واژه‌ي «ساختارشكني» در سه-چهار سال اخير نسبت به سال‌هاي قبل، قطعاً از صد درصد هم بيشتر است و خيلي‌ها براي هر چيز يا امری كه به نظر شان غير طبيعي برسد گاه اصطلاح «ساختار شكني» را به كار مي‌برند.