سخن

یادداشت‌های ادبی ـ انتقادی محمد میرزاخانی

نام:
مکان: نا کجا, بی کجا, Iran

پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۳

داستانِ بختک و ساخت شکنی


داستانِ "بختک" هوشنگِ گلشیری به نظرِ من نمونه ی کامل و بارزی است از مفهومِ تفاوط و رد در معنایِ ساخت شکنانه یا دریداییِ آن. ابتدا برایِ ورود به خودِ داستان و تحلیلِ و بررسیِ آن مختصری از نظرِ ساخت شکنان را درباره ی این مفهوم ها می آورم و بعد به بختک می پردازم. البته واضح است که اغلب با این مفهوم ها آشنا هستند. به همین دلیل چه بسا نیازی نباشد این پاره از مقاله را بخوانند و بتوانند یکباره به سراغِ اصلِ بررسیِ "بختک" بروند. اما نباید فراموش کرد که به هر رو مسلماً برداشتِ من از همین مفهوم ها، در کاری که در ادامه انجام داده ام نقشِ بنیادی دارد... .

زبانشناسان ساختگرا ـ يعنی سوسور و پيروان مكتب او ـ اعتقادشان در بابِ واژگان و معانیِ يا نشانه ها و مفاهيم چنين است كه:‌ هيچ رابطه ای ميان اين دو وجود ندارد مگر قرارداد. يعني هيچ رابطة دروني ويژه اي ميان صورت يك واژه يا نشانه و معناي آن وجود ندارد. همه ی نشانه ها، و مفاهيمی كه اين نشانه ها به آنها ارجاع داده مي شوند، قراردادي و اختياري مي‌باشند. برای مثال هيچ رابطه ی خاصی ميانِ صورتِ نوشتاری « عطر» با مفهومِ عطر وجود ندارد. در "عطر" چيزی نيست كه ما را به معنایِ عطر به عنوان ماده ای خوشبو رهنمون شود. اين تنها حاصل قرارداد است كه ما به عطر می گوييم عطر. و چه بسا ممكن بود به عطر بگوييم فرش يا ظرف يا زمين يا ... . برای اثبات اين مدعا، می‌شود به واژگان مختلفی كه برای يك مفهوم در زبانهایِ گوناگون به كار می‌رود، دقت كرد .
ساختگرايان معتقدند كه معانیِ واژگان يا نشانه ها از تمايزشان با يكديگر حاصل مي‌شود. يعنی مثلا‏‏‏ً ميز، ميز است براي اينكه در،كتاب،عينك،شانه،گلاب يا غيره نيست. يعنی هويّت معنايي واژگان يا نشانه ها ، تنها به تمايزشان با ديگر واژه ها / نشانه ها ـ كه هر يك خود نتيجه ی قراردادي بيش نيستند ـ وابسته است . پس مي‌شود گفت : دال ( / نشانه / واژه / … ) و مدلول ( / مفهوم / معنا / … ) همچون دو رویِ يك سكّه اند كه از ارجاعِ اولی به دومی ما به معنايی خاص رهنمون می شويم .
ساخت شكنان و از جمله خودِ دريدا با نيمی از قضيه موافقند. يعني آنها نيز بر اين باورند كه نشانه ها قراردادهايی پيش نيستند و رابطه ی دال و مدلول رابطه ای است قراردادي. ساخت شکنان می پذيرند که تمايز ميان دال ها نشانگر معانی شان است ولی مدعی اند که اساساً پذيرفتن اين حرف، متضمنِ تناقضی در آن می باشد . ساختارشکنی اش در دلِ خودش حضور دارد؛ يعنی اگر معنیِ هر واژه يا نشانه به واژه ها يا نشانه هايی ديگر وابسته است پس در اين صورت هيچ معنا يا مدلولی وجود نخواهد داشت، چرا که همواره معنیِ هر دال بسته به دال های ديگر است و اين زنجيره تا بي نهايت ادامه می يابد. پس اختلاف نظرشان از اينجا شروع مي شود كه بر خلاف ساختگرايان، اينان اصلاً به معنایِ پايانی‌یی كه در نهايت ”مدلول“ نشانگر آن باشد باور ندارند. آنها رابطه ی دال و مدلول را رابطه یِ دو سویِ يك سكّه نمي‌دانند و اساساً تمايز خاصّي ميان اين دو قائل نيستند. ساخت شكنان مدعی اند كه ساختگرايان پای بند همان نظامِ تقابل هایِ دوتايیِ حاكم بر انديشه ی غربیِ هستند. يعنی مثلاً همانطور كه افلاطون بر تمايزِ ميانِ نوشتار و گفتار تأكيد داشت، اينها هم بر تمايزِ قطعي” دال“‌ و ” مدلول“ پاي مي‌فشارند و بنيانِ نظامِ زبانشناسی/نشانه شناسی شان بر اين تمايز استوار است. در حاليكه خودِ ساخت شكنان باورشان بر اين است كه ما با دال ها و مدلول ها سروكار نداريم : تمايزی ميان اين دو وجود ندارد . بلكه در واقع، با سلسله ای از دال ها مواجه ايم؛ يعني زنجيره ای از دال ها كه يكی به ديگری ارجاع مي‌دهد و ديگری به بعدی و الی آخر، به نحوی كه اين زنجيره تا بی نهايت ادامه پيدا می‌كند و ما هرگز به يك نقطه ی ثابت يا معنایی نهايی و فرجامين دست نمی يابيم. ما مُدام در تلاش برایِ پی گيریِ ردِّ اين دال ها هستيم؛ و همين قضيه است كه همواره باعث به تعويق افتادن و يكسر عقب رفتن معنا مي‌گردد: اين همان چيزي است كه ساخت شكنان از آن به differance يا تفاوت / تعويق (:تفاوط/تمایوز) ياد می كنند .
اساساً واژه ی differance برساخته ای است محصولِ انديشه ی دريدا . اين واژه در زبان فرانسوی وجود ندارد . در حقيقت اين واژه تنها با تغيير a ¬ e ( بعد ازr ) ساخته شده است. يا به تعبيری ديگر:
واژه ی differ از فعلِ لاتينیِ differance ـ با دو معنای به تعويق انداختن (defer،متضمنِ اُفقِ زمانی)و تفاوت داشتن (differ، تضمن اُفقِ مكانی) ـ مشتق می‌شود كه در اينجا البته تغييري مشخص در آن داده شده است : دريدا عمداً يكي از حروف اين كلمه را تغيير داده و آن را به نوعي غلط مي‌كند، اما البته غلطي ناشنيدني. او به جاي نوشتن difference ، آن را به صورت differance، می‌نويسد كه از لحاظِ آوايي با صورتِ قبلي يكسان است، اما از جهت املايی(گرافيكي)خواننده را وا مي‌دارد كه به ناشنيده اي بينديشد.»
«او اين نا-اصطلاح (non- term) را در ميانِ فعل و اسمی ناموجود قرار می‌دهد كه معنايش وجودِ يك فعل/اسم ميان فاعل و مفعول است. دريدا اين اصطلاح را به چيزي مانند صيغه ی مياني تشبيه مي كند كه نه معلوم است و نه مجهول، نه زماني است و نه مكاني، بلكه صيغه ای است برایِ بيانِ تمامِ مقاصد.
به عنوانِ مثال بايد گفت:اگر ما دنبالِ معنایِ واژه ای در فرهنگِ واژگان بگرديم، خود به خود آن معنا به معنايي ديگر ارجاع مي‌كند و معنایِ بعدی نيز خود معنايی ديگر دارد، و اين روال يا رابطه تا بی‌نهايت ادامه پيدا كرده و هر بار به تعليق می‌انجامد:نه به معنايی پايانی، تام و تمام و راضی‌كننده .
اينجا با واژه ی ديگری نيز مواجه ايم: trace / ردّ يا ردِّ پا. که شايد توضيحِ مختصری بر آن خالی از فايده نباشد. بر اساس آنچه درباره ی تفاوط گفته شد، ما مُِدام در حال پی‌گيری يا ردگيری ‌هستیم. يعنی ما برایِ رسيدن به يك مفهوم(كه خود دالی بيش نيست) همواره با ردّی از دال ها روبه رو هستيم؛ به هر صورت اين همان چيزی است كه دريدا از آن با عنوان ردّ ياد می كند.
شايد شايسته باشد سخنی از خودِ دريدا در توضيحِ اين قضيه بياوريم :

تفاوط بازی نظام مندِ تفاوت ها، ردهایِ تفاوت ها، و فاصله گذاری يی است كه عناصر به آن وسيله به يكديگر مرتبط می‌شوند. اين فاصله گذاری به معنی ايجاد وقفه هايی است فعالانه و منفعلانه كه اجزای ”كامل“ بدون آن ها دلالت و كاركردی نمی يابند 0(حرف a در difference ( ط در تفاوط) نشانگر همين نوسان ميان فعال و منفعل بودن است ، همان چيزي كه نه می تواند به دست اجزاء اين تضاد مهار شود و نه مي تواند ميانشان تقسيم شود.) اين فاصله گذاری همچنين مكان ـ شدن { becoming- space [ زنجيره ی گفتاری است ـ زنجيره اي كه زمانی يا خطی خوانده شده است؛ مكان ـ شدنی كه هم نوشتار و هم هرگونه تطابقی ميان گفتار و نوشتار، و هرگونه گذری از يكی به ديگری را، ميسر مي‌سازد.(دريدا،1381:) .

از آنجا كه بحث به درازا می كشد. به همين جا بسنده كرده و برای فهمِ بهترِ تفاوط و ردّ به خودِ داستانِ بختک می پردازم. اين داستان به نظر من نمونه ی كاملی است از بازیِ دال ها، بازیِ نشانه ها، تعليقِ معنا يا حضور، و بازی و حضورِ غياب و يا حتّا غيابِ حضور. همچنين نمونه ی خوب و كاملی است برایِ حضورِ خواه-ناخواهیِ ساختارشكنی در دلِ متن.

نگاهی به ” بخـــتـــک “

اين داستان، نمونه ی کامل و بارزی است از ” تفاوط “؛
در موردِ راوی، در موردِ زمان، در موردِ حقيقت و مجاز و خيال و دروغ و ...؛ در موردِ شخصيت ها، وقايع و حتا از همه ی اينها مهم تر، درباره ی ”زبان“ که بن مايه ی همه ی ارکانِ نا ارکانِ داستان بر پايه ی بی پايه ی آن قرار گرفته است، می توان حرف زد و اين تفاوط را دنبال کرد .

ـ از آغاز با يک راوی طرف هستيم : تقريباً مثل هر داستان يا حتّا هر متن ديگر . راوی می گويد:” گفتم ...“ و حرفی را که گفته، می آورد؛ ولی به وضوح نسبت اش با شنونده ی حرف ها و گفته هايش معلوم نمی شود؛ اول مخاطب او کسی است با عنوان ”صداقت “ : ” گفتم , جناب صداقت , من می گويم بيايد يک چيزی بگوييم، هر چه باشد، باشد، فقط بگوييم .“ به پايانِ پارگرافِ اول که می رسيم و به پارگراف بعدی که می رويم باز با چنين جمله ای روبروييم، ولی اين بار مخاطب، ديگر مخاطبِ پيشين نيست:” گفتم، فرخنده خانم، باور کنيد من يکی باکيم نيست، يعنی چيزی نيست که بشود با قرص و آمپول و ... کاريش کرد. “ در پارگراف سوم نيز همين قضيه تکرار می شود؛ يعنی گوينده، نامعيّنیِ پيشين را دارد ولی شنونده يا مخاطب اش عوض شده است: ” گفتم : دايی جان ، همسايه ی من که يادتان هست ؟ نمی دانم . شايد هم او را نديده باشيد .“
در پارگرافِ بعدی اين زنجيره با اندک تغييری که خود افزاينده ی ”تفاوط “موجود است، ادامه می يابد. راوی جمله ی گفته_ناگفته ای را به شنونده ای ديگر می گويد : ” حتی خواستم بگويم: اشرف السادات، اشرف السادات، مگر نه آن دفعه بالاخره پيدا شد ؟“ و باز بعد از چند پارگراف، روندِ قبلی ادامه پيدا می کند: ”گفتم داداش علی، تو اقلاً بايد بفهمی من چه می گويم ...“ ؛ و دوباره :” گفتم، همشيره، شما که يادت است، خودت که ديدی.“ و: ” گفتم، نسرين، تو اقلاً برو بهش بگو نبوی می گويد، بس است ديگر .“
در همه ی نمونه های بالا ديده می شود که :
1 . گوينده يا راوی ای در کار است که گويي در جايي، به علتِ حادثه ای يا به هر علتِ ديگری برای مخاطب يا مخاطبانی چيزی گفته است .
2 . شنوندگان يا مخاطبانی هستند که بيشترشان معلوم نيست چه رابطه ای با گوينده دارند و در کجا و کِی راوی آنها را مورد خطاب قرار داده است .
البته تا اينجای قضيه را می شود حل کرد و اساساً از یک منظر بايد گفت تا اينجایِ کار مشکلِ خاصی وجود ندارد. يعنی به طور کلی، در هر داستان يا روايتی می تواند يک راوی حاضر بوده چند مخاطب داشته باشد و هر دم رویِ سخن اش با يکی شان باشد .
حال ببينيم از کجاست که اين مشکل ها بروز می کنند .
بی هيچ ترديد بايد گفت راوی يکي از شخصيت هایِ اصلیِ درگير در ماجرايِ موجود در داستان(حال اينکه ماجرایِ اصلیِ داستان چيست بماند) است .
: راوی، اشرف السادات را ـ ظاهراً ـ همسايه ی خودشان می خواند، و از آغاز داستان نيز معلوم است که اشرف السادات چيزی در حدِّ يک همسايه و يا حداکثر يک فاميل درجه ی يک يا دو است. در ادامه، راوی احوالِ ”نبوی“ همسر اشرف السادات را از او می پرسد، که او پاسخ می دهد ”توی اتاقند. کارشان داشتيد ؟ می خواهيد صداشان کنم ؟“ بعد احوال دختر و پسرِ اشرف السادات را جويا می شود که باز می شنود خوابند و خوبند و ... . تا اينجا مسلّم می شود که راوی احتمالاً همسايه يا قوم و خويش خانواده ی آقای نبوی و خانم اشرف السادات است . ولی از همان آغاز اندکی، و بعد بسيار بيشتر به شک می افتيم که گويا رابطه ی گوينده ی سخن ها با اشرف السادات نزديک تر از همسايه يا قوم و خويش است؛ به اين دو ـ سه جمله دقت کنيد :
1 . اشرف السادات، اشرف السادات، مگر نه آن دفعه بالاخره پيدا شد ؟
2 . خانم جان !
3 . خانم اشرف السادات، می بخشيد که مزاحمتان می شوم .
از ميانِ سه جمله ی فوق جمله ی سوم کاملاً می تواند ميان دو همسايه رد و بدل شود، جمله ی دوم نيز می تواند برای خطاب به يک فاميل به کار رود، ولی جمله ی اول نوعی شک برانگيز است که آيا يک مرد، زنِ همسايه اش را اين گونه صدا می کند؟ البته ايرادی ندارد و کاملاً احتمال دارد ولی به هر صورت نوع کاربرد آن در اينجا اندکی اين شک و تردیدها را به ذهن متبادر می کند. باز راوی پيشنهادی به اشرف السادات می دهد که اين احتمالات را قوت می بخشد که رابطه ی اين دو چيزی بيشتر از دو همسايه است:” گفتم: می خواهيد برايتان چيزی بخوانم، شعری، چيزی. حتی می توانم صفحه ای برايتان بگذارم، شما که حتماً از موسيقی خوشتان می آيد.“ باز بعد از اين جمله ای هست که راوی در حينِ تعريف کردن ماجرایِ گم شدن پسرِ اشرف السادات، اصغر، می گويد و همه ی اين احتمالات را ويران می کند:” باز هم گشته بودند.تلفن کرده بودند. مردش، نبوی، سرکار نبود.“ ظاهراً دوباره مسلّم می شود که راوی ربطی به همسرِ اشرف السادات، نبوی، ندارد . ولی باز چيزی پيدا می شود ويرانگر اين تصوّرِ اخير:” گفتم: آخر، جانم، عزيزم، دستِ آخر می دهيم عکسش را تویِ روزنامه چاپ کنند، همان سه در چهار را که خودت ماه پيش انداخته بودی. نشانی هاش را هم می نويسيم.“ علاوه بر” جانم/عزيزم“ که به احتمالِ قوی خطابی زن و شوهری است و نه زن با مردِ همسايه، اصلِ حرف، داشتنِ آن اطلاعات مستلزمِ هم خانه بودنِ راوی و اشرف السادات است. و در نهايت به اين جمله می رسيم:” داد زدم: آخر زن، تو ديگر پا به سن گذاشته ای، ديگر بيست و چند ساله نيستی که بتوانی بدوی، تمام کوچه های دنيا را بدوی.“ و اين جمله ی آخری تقريباً هيچ شکی باقی نمی گذارد که اينجا راوی خود نبوی می شود:” گفتم، نسرين اقلاً تو برو بهش بگو نبوی می گويد، بس است ديگر. پانزده سال است آنجا نشسته ای که چی؟“ نسرين دختر اشرف السادات و نبوی است. در آغاز ديديم که راوی احوالِ نبوی و دخترش را از اشرف السادات پرسيد، ولی اينجا جمله به گونه ای است که تصوّر می رود نبوی پدرِ نسرين است که از او می خواهد به مادرش، اشرف السادات، بگويد که ديگر ماتم و زاری را رها کند. البته خودِ جمله به راحتی کار را تمام هم نمی کند و بازی گوشی هايي دارد: نبوی نمی گويد برو به مادر بگو که پدر می گويد ... ؛ بلکه فقط از اسم ها بهره می برد و با اين کار نامعينی دلالت را چند چندان کرده و يا لااقل آنرا محفوظ می دارد .
پس تا اينجا تقريباً اين تفاوط و گريز مدلول، و از دالی به دالی راه بُردن، مشاهده شد. يعنی ما به راحتی نمی توانيم به يک نقطه ی ثابت و يک پايگاهِ بی لغزش برسيم و با اطمينان خاطر در مورد چيزی حکم صادر کنيم. هر چه هست لغزان و در حرکت است . هر دالی راه به دالی ديگر می برد ( راوی ¬ اشرف السادات ¬ نبوی ¬ راوی ¬ ...) و اين عدمِ وجودِ پايگاهی بی تغيير، به محضِ اينکه می خواهی يک جا بند شوی، سست و خالی بودنِ تکيه گاهت را نشان می دهد: مدلول می گريزد: يقيين فرو می پاشد: حقيقت گم می شود:تصورِ وجودِ حقيقت زيرِ سوال می رود، بی پايه می شود و در هم می شکند : معنا در دلِ اين بازی ها و جايگشت ها گم می شود: خودِ اين بازی می شود معنا: جانشين معنا؛ معنا می شود فرع، ثانوی و نا-وجود: نيستی که هست فرض می شد، ولی بي بنيانی اش در دلِ خودش نهفته بود: اين تصور که به حقيقت، به اصل مطلب، پی برده ايم، جاودانه فرو می ريزد: حرف لکان (Lacan ) مصداق می يابد که هرگاه تصور کرديد چيزی را کامل و خوب دريافته ايد بدانيد که کاملاً هيچ چيزی درنيافته ايد .
ـ موضوعِ کلیِ داستان ظاهراً گم شدن فرزندِ اشرف السادات است و گشتن به دنبالِ او؛ تا اينجايش را می شود گفت قطعاً چنين است ولی هر جزءِ ديگری که به آن بخواهی بيفزايي با مشکلات و تناقضاتی روبرو می شوی.اساساً داستان، فضايي حزن آلود و غم بار دارد. اشرف السادات است که سال ها (ظاهراً ) از غمِ فرزندش روز و شب اش گريه و زاری بوده و در نهايت کارش به جنون انجاميده؛ راوی است که چنان غم بر دلش هوار شده که اگر لب نگشايد و حرف نزند(چه حرفی، مهم نيست، فقط حرف باشد)می ترکد، می ميرد؛ و ...؛ به هر صورت فضایِ مسلطِ داستان چنان است که از هر که نامی به ميان می آيد، غم جلوتر از او خودش را می رساند.
ببينيم مشکلاتی که هستند و پذيرش هر تصور قطعی را رد می کنند، چيستند :

1ـ راوی از اشرف السادات، احوالِ همسر و فرزندانش را می پُرسد که پاسخ می شنود که خوب هستند و ...؛
2 ـ در بينِ همين گفتگو اين جمله را نيز می گويد:” گفتم: آخر، يعنی فکر کردم نکند باز بچه هاتان ...“ ؛
3 ـ بعد معلوم می شود که پسری ظاهراً گم(يا ربوده) شده، و راوی به داداش علی می گويد که مشکلی نيست هر جا رفته باشد بالاخره” اگر آدم همّت کند، يک شلنگ اين طرف، يکی دوتا آن طرف، آهان پيدا می شود.“
4 ـ اشرف السادات هم، همه جا را به دنبالِ فرزندش زير پا گذاشته ولی هيچ اثری از او نيافته بود.
5 ـ همسايه ها به نبوی، همسرِ اشرف السادات، اطلاع می دهند و او در جواب می گويد” چی ؟مگر می شود؟ ديگر که بچه نيست. “
6 ـ نبوی با آنکه آن حرف را زده بود، خودش را مثلِ برق رسانده، از تمامِ کلانتری ها سراغ گرفته و در نهايت دست خالی برگشته بود .
7 ـ راوی به اشرف السادات می گويد:” اشرف السادات، خانم، جانم، عزيزم، پيدا مي شود.حالا که پانزده سال پيش نيست. مگر نه که به همه کلانتری ها خبر داديم.“
8 ـ راوی برای پيدا کردنِ کودک ابتدا می خواهد دايي را خبر کند ولی بعد منصرف می شود چرا که او ظاهراً پانزده سال می شود که کراواتِ مشکی اش را باز نکرده است. راوی با اين کارِ خود می خواهد رعايتِ حال پيرزن را بکند.
9 ـ به هر صورت با همه ی مسائلی که پيش آمده، همچنان اشرف السادات از پا نيفتاده، ” هی دويده، از اين کوچه به آن کوچه،...، باز دويده و پرسيده، طوری که انگار تمامِ کوچه های شهر را دويده. تویِ هر پس کوچه ای را هم سرک کشيده.“
10 ـ پسرِ گُم/ رُبوده شده ”چشم هایِ مشکی“ و ”کفش هایِ سرمه ای“ دارد.
11 ـ ظاهراً اشرف السادات ديده که مردی پسرش را بغل زده و در حال رفتن يا دويدن است.
12 ـ ظاهراً مردی که کودک را در آغوش گرفته و می رفته , دزد بوده که باز گويا مردم او را گرفته و زده بودندش. و او هم به غلط کردن و عجز و لابه و طلبِ بخشايش افتاده بوده.
13 ـ اشرف السادات مرد را ديده:
1 ـ 13 ” اشرف السادات باز هم دويده. امّا مگر می توانسته به مرد برسد؟ حتی فرياد زده، داد زده. امّا درست انگار که خواب باشد فکر کرده صدايش در نمی آيد و اگر همين حالا بيدار نشود و پا از پا برندارد، مرد می پيچد توی آن کوچه و بعد ديگر هيچ وقت نمی بيندش.“
2 ـ 13 ” گفتم: اشرف السادات، اشرف السادات، خانم، عزيزم، مگر نه که خودت پيداش کردی؟ يادت نيست پنجول کشيدی به صورت مرد؟ مگر نگفتی می خواستی با ناخن هايت آن چشم هایِ آبی ريزش را در بياوری؟“
14 ـ ظاهراً بچه را از دزد پس می گيرند , و دزد به نوعی برایِ تبرئه ی خود می گويد:بچه گم شده بود و داشت گريه می کرد و من داشتم می آوردمش به کلانتری .
15 ـ راوی می خواهد به او(ظاهراً به اشرف السادات) آرامش بخشد، و نمی خواهد مثل دايي يا مثل صداقت و همسرش پايين برود و به او ”بقای شما باد“ بگويد .
16 ـ راوی فرياد می زند:” آخر زن، تو ديگر پا به سن گذاشته ای، ديگر بيست و چند ساله نيستی که بتوانی بدوی، تمام کوچه های دنيا را بدوی. يک کم آرام بگير. خدا را چه ديدی، يکدفعه ديدی در زدند و آمد.“
17 ـ بعد ظاهراً دزد به پانزده سال حبس محکوم می شود؛ گويي زن باور نمی کند، يا فراموش کرده، يا می ترسد، يا ...، که راوی می گويد:”ببين، پانزده سال تمام بهش زندان دادند، پانزده سال که کم نيست. گوش نداد. گوش نمی دهد.“
18 ـ اشرف السادات به راوی می گويد که تو مرد هستی، برو به تمامِ پاسگاه ها خبر بده، عکسِ بچه را هم نشان بده و ”بگو که شش سالش است، بگو که گُم شده . شايد يادشان بيايد، شايد ديده باشندش.“
19 ـ قبل از آن توصيفی که از بچه شده بود که چشم ها مشکی و کت سرمه ای، اين هم آمده بود:”پسر کوچک شش ساله ای را، موها صاف، چشم سياه، لپ ها گلی، ژاکت آبی راه راه، هيچ کس نديده بود.“
20 ـ و در نهايت:” اما که چی؟وقتی آدم پانزده سال همه اش خواب باشد و همه اش فکر کند بايد بدود، بايد بپرسد و نتواند حتی قدم از قدم بردارد، نتواند حتی اصغرش را صدا کند، من چه کار می توانم بکنم؟“

با دقت در هر يک از گزاره هایِ بيست گانه ی فوق به راحتی متوجه همان تفاوط، همان تعليق، همان ناپديداری و همان گريزِ يقين و ثبوت می شويم. البته گزاره های فوق را می توان خيلی بيشتر کرد ولی فعلاً به همين تعداد اکتفا کرده و اگر نياز شد در بين مطالبِ موردِ تحليل، جملاتِ ديگری نيز بر آن بيست مورد می افزايم. چند توجه در بابِ گزاره های فوق:
الف . با پذيرش گزاره ی 1 تمام گزاره های ديگر باطل می شوند. اگر بچه در خانه است و خوب و ... نمی تواند دزديده شده باشد و نباشد و ...؛ در مقابل:
ب . با پذيرش گزاره های بعد از 1، گزاره ی 1باطل می شود: اگر بچه گُم شده و در خانه نيست و پيدا نمی شود، پس نمی توانسته در خانه هم باشد و ...؛
پ . گزاره های 10 و 19 نمی توانند هر دو در آنِ واحد صادق باشند، پذيرشِ هر يکی بی ثباتی ديگری را در پی دارد.
ت . گزاره های 1 ـ 13 و 2 ـ 13 با هم سازگاری ظاهری ندارند.
ث . گزاره های 14 و 15 نيز همين طورند : اگر بچه پيدا شده و از دزد پس گرفته شده ديگر گفتنِ ”بقای شما باد“ که به جهتِ مرگِ کسی به بازماندگانش می گويند چه معنايي می تواند داشته باشد. مگر بچه مرده است؟
ج . گزاره های 6 و 18 همين طور : با اين که نبوی خودش در راهِ بازگشت همه ی کلانتری ها را گشته، و نيز با در نظر گرفتنِ اينکه اصلاً خودِ اشرف السادات سريع به دنبال گمشده اش رفته و او را در دست دزد يافته، باز گفتنِ اين که برو به کلانتری ها خبر بده چه معنی دارد ؟
خب , حالا اگر از اين نگاه ماشينی و دو ـ دوتا چهار تايي و به اصطلاح نگاهِ منطقی بگذريم به اين نکته می رسيم که پس اگر در داستان اين همه تناقص وجو دارد، چرا در دلِ خود داستان اين تناقضات تا اين حد بروز ندارد؟ چرا داستان، داستان بودنِ خود را حفظ کرده است؟ و اساساً چگونه توانسته اين کار را بکند؟ چگونه اين بی منطقی ها، در دلِ يک داستان به منطقِ آن داستان می انجامند؟ اصلاً داستان از چه منطقی پيروی می کند؟ آيا بايد بگوييم که:
ـ اين داستان، داستانی است بي منطق و پرتناقض؛
ـ داستانی است پازل وار و معمايي؛
ـ داستانی است بی انسجام و در اصل سرکاری؛
ـ داستانی است که چيزی ندارد جز درهم ريزی هاي ارکانِ داستانی، آن هم به دستِ شخصِ خودِ نويسنده؛
يا : ـ داستانی است که در آن خودِ نويسنده هم، ندانسته چه می خواهد بگويد و از سرِ نئشگی و افراط در مصرفِ موادِ مُخدّر آن را نوشته؛
و يا .......؛
شايد کسی باشد که بخواهد يکی از چند گزاره ی فوق را قبول کند، ولی اين درست مثل اين است که وقتي انسان از حل يک مسئله ناتوان شد، به پاک کردنِ صورتِ مسئله مبادرت ورزد؛ آيا خيلی سبکسرانه و از روی تنبلیِ فکری نخواهد بود که با گفتنِ اينکه داستان ايراد دارد، معيوب است، معلوم نيست چه می خواهد بگويد، نويسنده اش در عالم هُشياری نبوده، و ...، بخواهيم به اصطلاح مشکل را حل بکنيم. به هر صورت از نظرِ من داستان، داستانی است تمام. با منطقِ خاصِ حاکم برخود. از قوی ترين و پراهميّت ترين داستان هايي که از آغاز تا به امروز به زبان فارسی، در تمام دنيا، نوشته شده است.
شالوده شکنان می گفتند که:
1 . هر چه هست متن است، خارج از تجربه ی متنی چيزی وجود ندارد .
2 . هيچ ساختار نهايي و پايه ی بنيادينِ لايـتغيري وجود ندارد .
3 . معنایِ نهايي، حرفی پوچ و از سرِ سادگی و تنبلی فکری است ـ يا از سر عادت .
4 . رابطه ی دال و مدلول فريبی بيش نيست .
5 . معنایی اگر هست در جريان همين حرکت از يک دال به دالِ ديگر است که به وجود می آيد و در عين حال تغيير می يابد. و در نهايت به همين خاطر معنايی که بشود انگشت رویِ آن گذاشت وجود ندارد و بالاخره اينکه ما هميشه در دلِ اين بازیِ دال ها گرفتاريم .
6 .ما بايد تقابل های دوگانه ی مفهومی را کنار بگذاريم تا بال و پَرِ ذهن برای رسيدن به عرصه های ناانديشيده و دست نخورده، باز شود .
و ...
و می بينيم که تَک تَکِ اين گزاره ها را، البته با تفاوت هايي، می توان در بختک پيدا کرد . هر چه هست در خود بختک است: بختک يک متن است : چيزی خارج از آن وجود ندارد: تأويلِ آن با اين حرف که نويسنده فلان و بهمان بوده کاملاً بي مورد بوده است: نمی توان برايش معنايي نهايي که ذرّه ای خلل در آن راه نيابد متصوّر شد: دال های بختک راه به مدلولی نمی برند: معنا در سَيَلان و حرکتی مُدام اسير است: همه ی معنای داستان هم همين است: حرکت از دالی به دالی، معنايي به معنايي، لغزشی به لغزشی، عدمِ ثبوتی به عدمِِ ثبوتی ديگر: داستان به اين تقابلِ دوگانه که هر متن يا يک معنایِ واضح و روشن و قابلِ دسترسِ مشترکِ همگان دارد و يا بی معناست و مشکل در متن و نويسنده اش هست، گردن ننهاده : عرصه ی ديگری برای خود , ورای اين دوگانه انديشی خلق کرده؛ می شود متنِ نوعِ سوّمی هم يافت که نه آن معنایِ خالص و صاف و ساده را در خود داشته باشد، نه با نسبت دادنش به بی معنايی مشکلش حل شود، بلکه داستانی است با طرحی نو: داستانی که طرحی نو در افکنده: با پيش فرض ها و پنداشت های پيشين و مفروضِ ذهنی ما کنار نيامده، آنها را به بازی يا به چالش کشيده و اين چالش و بازی شده خودِ داستان: که داستان چيزی جز اين ها نبوده و نيست و نمی توانسته باشد.
بختک اين پنداشت ها را به چالش کشيده :
1 . وجودِ يک معنایِ کلی و درست و حسابی و بلکه منسجم در دل يک متن ؛
2 . توالیِ زمانی ـ مکانی مشخص در هر روايت و پايبندی هر گونه روايت به يک منطق زمانی خاص؛
3 . حضورِ شخصيت های داستانیِ قابل شناسايي؛
4 . يکتا بودنِ هر شخصيت و ادغام نشدن اش با شخصيت های ديگر؛
5 . معلوم بودنِ ماجرایِ اصلی داستان يا روايت؛
6 . مشخص بودنِ گوينده و شنونده ی هر گفته؛ و غيره .
با خواندن هر جمله يا هر پاراگراف از بختک , تعدادی از پنداشت های پيشين ويران شده، پنداشت هاي ديگر که به همان ميزان سست اند جايشان را می گيرند:
ـ در آغازِ داستان تصوّر می شود که با موضوعی سياسی روبرو هستيم ولی در ادامه اين پنداشت فرو می ريزد و در نهايت باز به همان تصوّر اولی برمی گرديم . در عين حال که نمی توانيم بپذيريم اش ـ چرا که ظاهراً ( و نه قطعاً ) داستان اين را نمی گفت .
ـ زمان معين نيست : الان است، پانزده سال پيش است، بينِ اين دو زمان است، يا ... ؛
ـ موضوع رُبوده شدنِ يک پسر است يا نه؟ اصلاً پسری در ميان بوده يا خير؟ يا دو پسر بوده اند : يکی 15 سال پيش و يکی الان ؟ يا ... ؛
ـ بالاخره پسر پيدا می شود، زنده است، مرده است، در خانه است، در خانه نيست، يا ...؛
ـ اسمِ پسر اصغر است، يا دو پسراَند که هر دو ” اصغر“ هستند، يا ...؛
ـ نبوی همان راوی است، راوی همان همسرِ اشرف السادات است، يا ...؛
ـ اساساً هيچ ماجرايی رخ داده، هيچ حرفی زده شده، هيچ گفتگويی ميانِ راوی با ديگران صورت گرفته يا نه. ما مُدام حرف هایِ راوی را می شنويم که می گويد: گفتم ... گفتم ... گفتم ...؛ ولی بعد با اين جمله روبرو می شويم :
” همين طوری برايش حرف زدم، حتی باور کنيد سعی کردم برايش شکلک در بياورم، امّا همان طور نشسته بود و شايد با نوکِ شست پايش روی خاکِ باغچه خط می کشيد. پاهاش برهنه بود، برهنه و سفيد. بعد هم انگار گفتم ... خوب , قبول دارم که حرف نزدم، که حتی يک کلمه باش حرف نزدم، اما می خواستم بگويم ، ... . “
اين يک حرف را قبول کنيم يا همه ی حرف های قبلی را .
به هر صورت، فعلاً به همين ميزان بسنده می کنم، بقيه را می سپارم به خواننده ی بختک .

-----------------------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت
( برایِ نوشتنِ این مختصر به منابعِ متعددی رجوع کرده ام. نمی دانم تا چه اندازه این مفهوم را توانسته ام درست بفهمم، ولی برداشتِ خودم از این مقوله را هم به هر صورت، برداشتی (درست یا نادرست، خوب یا بد) می دانم که لااقل با پای بندی به بنیان هایِ ساختارشکنی نمی توان غلط یا نادرست اش دانست. از جمله به منابعِ زیر رجوع کرده ام):

1. احمدی، بابک(1375)؛ ساختار و تأويل متن؛ تهران: نشر مركز .
2. دریدا، ژاک(1381)؛ مواضع؛ ترجمه ی پيام يزدانجو؛ تهران: نشر مركز .
3. سوسور، فردينان( 1378 )؛ دوره ی زبان شناسی عمومی؛ ترجمه ی كورش صفوی ، تهران: هرمس .
4. گلشیری، هوشنگ (1380)؛ نیمه ی تاریک ماه؛ تهران: نیلوفر.
5.گنتزلر، اروين(1380)؛ نظريه های ترجمه در عصر حاضر؛ ترجمه ی علی صلح جو، تهران: هرمس .
6.نجوميان،اميرعلي(1382)؛ ”در آمدي بر شالوده شكني“(دريدا، بورخس، دُن كيشوت)؛ در: كتاب ماهِ ادبيات و فلسفه، ش 67 .
7.Culler,Jonathan( 1998 ); On Deconstruction ; London: Routledge .
8. Lechte,John(2001); Fifty Key Contemporary Thinkers: From Structuralism to Postmodernity . Routledge.
9. Norris,Christofer(2002); Deconstruction ; Routledge.

3 نظر:

Anonymous ناشناس گفت...

برادر سلام.
خوب است آدمیزاد نوآوری داشته باشد امّا نه به قیمتی.
رسم الخط زبان فارسی ملک طلق ما نیست که هر جور خواستیم در آن به جولان بپردازیم.
خوب است یک جوری بنویسید که مجبور نشوید صحنه نوشتن را به سرعت ترک نمایید.

یکشنبه اسفند ۲۳, ۰۸:۰۸:۰۰ قبل‌ازظهر  
Blogger پيام يزدانجو گفت...

خواندنی بود. می دانی که جای این جور کارها چه قدر خالی است. و می دانم که صحنه را خالی نخواهی کرد. موق باشی

یکشنبه اسفند ۲۳, ۰۶:۴۹:۰۰ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس گفت...

سلام
زیاد بد نبود
با آرزوی موفقیت
حمیدرضا

دوشنبه اسفند ۲۴, ۱۲:۴۰:۰۰ قبل‌ازظهر  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی