سخن

یادداشت‌های ادبی ـ انتقادی محمد میرزاخانی

نام:
مکان: نا کجا, بی کجا, Iran

یکشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۳

پاستور و اندیشه

راست اش خیلی ورق بازی بلد نیستم و علاقه ی چندانی هم به آموختن اش ندارم. البته یک موقع عاشقِ ورق بودم: از ده-دوازده سالگی تا حدودِ17-18 سالگی. ورق هم تویِ خانه نداشتیم و درضمن پدرم هم خیلی بدش می آمد که ببیند ما مشغول ورق هستیم. به همین دلیل تنها فرصت هایی که برایمان(برایِ من و برادرهایم) پیش می آمد در میهمانی ها بود؛ و از همه هم بهتر زمانی که می رفتیم دِه. توی ده آنقدر ورق بازی می کردیم که واقعاً دیگه حالِ خودمان هم به هم می خورد:من و سعید و مجید و پسرخاله هامون و پسر دایی هامون_ و چقدر حضور دخترها کم بود و کم هست: آنها اصلاً به حساب نمی آمدند و اگر هم احیاناً نقشی پیدا می کردند از آوردنِ چای و میوه و شبچره برایِ ما بالاتر نبود.
الان هم که هر از گاهی برادرهایم می نشینند برایِ ورق،خیلی قاطی نمی شوم ولی گاه به اجباری یا تحریکی یا همین طور محض دورِ هم بودنی، اِی، یک چند دقیقه ای مشغول می شوم.
من البته به غیر از چهار برگ و حُکم، بازیِ خاصِ دیگری را بلد نیستم. چند روز پیش یک کتاب به دستم رسید به اسمِ "فلسفه در عمل"*(Philosophy in practice) . کتابِ خیلی جالبی یه. مخصوصاً ساختارِ کتاب و شیوه ی نگاهِ نویسنده به موضوعات و در عینِ حال گستردگیِ دیدِ نویسنده اش. چند جایِ کتاب را که بیشتر جذب ام کرد خواندم و یکی از مواردش که بیشتر از همه جذاب بود مسئله ای بود که نویسنده از تجربه ی خودش از ورق بازی نوشته بود.
نویسنده از یک بازی ای نام می برد به اسمِ "تقلّب". نحوه ی بازی اینطور است که :
دسته ی ورق را بین همه ی بازیکنان پخش می کنید. سپس یکی از بازیکنان شروع می کند: برگی را، پشت و رو، پایین می آیید و می گوید که چه خالی است. بعداً هر بازیگر باید به ترتیب چهار برگ، از پشت، روی دسته ی ورق هایِ رویِ زمین بگذارد. برگ ها باید همه یکسان و با برگی ردیف باشند که بازیگرِ قبلی پایین آمده است: به طوری که اگر آخرین برگ ها خالِ هفت باشند شما باید خالِ هشت یا شش را بیاندازید. یا در هر حال باید بگویید که خالِ هشت یا شش را انداخته اید. تلاشِ اصلیِ همه هم این است که قبل از دیگران دست شان را از برگ خالی کنند. به همین دلیل اگر مثلاً فقط یک هشت دارید یا اصلاً هشت ندارید می توانید چها برگ بیاندازید و بگویید که همه شان هشت هستند. هر کس که گمان کند شما دروغ می گویید می تواند با گفتنِ کلمه ی "تقلب" به شما اعتراض کند و شما در این صورت باید برگه ها رانشان دهید. اگر دروغ گفته باشید، باید همه ی ورق هایِ رویِ زمین را جمع کنید.
می بینید که تا اینجایِ بازی چیزِ خاصی نداشت و تقریباً بازی ای است مثلِ خیلی بازی هایِ دیگر. اما نویسنده از بازیِ خودشان به نکاتی دست یافته که خیلی تفکّر انگیز است و در عین حال می توان آنرا در دسته ی مسائلِ اندیشه ای-فلسفی، یا اندیشه هایِ پارادوکسیکال جای داد.
« باری، در میانه ی بازی بودیم، و من هم کارم را به خوبی انجام می دادم. چهار برگ در دستم بود که شخصِ سمتِ راستم چهار برگ بر زمین گذاشت و گفت "چهار سه". کاملاً مطمئن بودم که چهار سه قبلاً بازی شده بود و بر دسته ی ورق هایِ روی زمین قرار داشت. پس فریاد زدم "تقلب". و با کمالِ تعجب اشتباه کردم _ چهار تا سه ی واقعی بود. حالا ناچار بودم در حدودِ دوازده برگه را جمع کنم. این نکته مرا به این فکر واداشت که چرا دانستنِ این که شخصِ دیگر راست می گوید یا نه این قدر دشوار است. »
مسئله اصلی این است که او می داند در دست خودش چه چیزهایی دارد ولی نمی داند در دستِ حریف هایش چه چیز هایی هست و همچنین چه برگه هایی رویِ زمین است. ...... ......
نویسنده تصمیم می گیرد که خیلی دقت اش را زیاد کند و همه ی ورق ها را کنترل کند و درضمن بی خودی هم تا یقین پیدا نکرده کسی را متهم به دروغ گویی نکند.
« در این موقع حیرت انگیزترین واقعه روی داد: شخصِ سمتِ راستم سه برگ رویِ زمین گذاشت و گفت: "سه سرباز". خوب، خودِ همین شخص دفعه ی قبل سه سرباز بر زمین انداخته بود. و مسلماً دسته ی ورق ها شش سرباز نداشتند. بنابر این فریاد زدم "تقلب". اما وقتی که ورق ها رو شد سه سرباز بود. از آنجا که ناگزیر بودم برگ های رویِ زمین را جمع کنم، در جست و جو بر آمدم تا بفهمم در دوازده حرکتِ قبل چه اتفاقی افتاده است..... آنچه دریافتم این بود که حریفِ من حتا موقعی هم که می توانست حقیقت را بگوید دروغ گفته بود. او ، نه در بازیِ پیشین بلکه در بازیِ قبل از آن هم، ناچار شده بود که سربازها یا نُه ها را بر زمین بیاندازد، و سه سرباز هم در دست داشت، اما دو نُه و یک پنج بر زمین انداخته و آن ها را سه سرباز اعلام کرده بود. چرا؟ درست همان دفعه ی قبل که او می توانست سه سرباز را پایین بیایید و مرا در موردِ دروغگو نامیدن اش فریب دهد. وی حقیقت را زمانی می گفت که کلاه بر سرِ من می گذاشت.»
بعد نویسنده هم تصمیم می گیرد بازی را با دروغ پیش ببرد و تقلب را در حدّ اعلایش انجام دهد. اما حریف هایش می فهمند که او مُدام دروغ می گوید و به همین دلیل به راحتی هر بار به عنوانِ متقلب گیرش می اندازند. نویسنده بعد از باختن و جریمه شدن به فکر فرو می رود:
« من قبلاً به ترفند سِمی(حریف ام) پی برده بودم. او موقعی هم که می توانست راست بگوید دروغ می گفت. بنابر این وقتی که راست می گفت هم گمان می کردید که دروغ می گوید. این شیوه ی کار کاملاً فریبکارانه بود. اما بدتر و فریبکارانه تر، شیوه ی هیلاری( حریفِ دوم ام) بود: او تقریباً همیشه راست می گفت. از این رو هر وقت که در پیِ اعتراض برمی آمدی، می دیدی که اشتباه کرده ای و مجبور می شدی که همه ی ورق هایِ رویِ زمین را جمع کنی. سپس موقعی که برگِ مناسب را در دست نداشت با خیالِ راحت برگه ی دیگری می آمد و آن را همان برگی معرفی می کرد که شخصِ دیگری در دوازده حرکت قبل آن را بر زمین انداخته بود، و هیچ کس جرأتِ اعتراض کردن به او نداشت چرا که همه فکر می کردند که دروغگو شخصِ دیگری بوده است. حتا فکر می کردند موقعی هم که دروغ نگفته اند شاید دروغ گفته باشند.»
دیگر بعد از این نویسنده به این شک و تردیدها می رسد که نکند در تمامِ زندگی هم همین طورها باشد. و...و... .
به هر رو چنین بازی یی که درعینِ عادی بودنِ ابتدایی اش به یک معضلِ اندیشه ای-فلسفی کشیده می شود، برایم خیلی جذاب بود و به این فکر کردم که اولاً حقیقت چقدر گریزپا و دروغ آمیز است و در ثانی چقدر می شود هر چیز را دیگرگون دید و به هر کوچکترین چیزی برجستگی و اهمیت داد و از نگاهِ کلیشه ای به هر چیز گریخت.

پی نوشت:
* فلسفه در عمل(1383). اَدَم مورتون. ترجمه ی فریبرز مجیدی. انتشارات مازیار.

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی