سخن

یادداشت‌های ادبی ـ انتقادی محمد میرزاخانی

نام:
مکان: نا کجا, بی کجا, Iran

پنجشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۳

حمید رضا درمتن و حاشیه

دیشب ماجرایِ حمید رضا را شنیدم. چند دقیقه اصلاً باورم نمی شد. هر چه می آمد باورم بشود از آن طرف عمق ماجرا را بیشتر می فهمیدم و باز به شکّ و پرسش دچار می شدم: حمید رضا هر چه داشته و نداشته همه را داده به این و آن، چیزی برایِ خودش نگاه نداشته به غیر از چند تا تکه-پاره هایِ ضروری و شخصی،مثل لباس و کوله پشتی و قاشق و چنگال و دو سه تا از اینجور چیزها.
البته هنوز هم باورش برایم آسان نشده چرا که به هر صورت هم خودم را می بینم و هم دور و بری هایم را. هیچ همچنین خبری نبوده و نیست.
حمید رضا حدودِ250 جلد کتاب،که تعداد قابلِ توجه شان قیمتِ بالایی هم داشتند،کامپیوتر، 60 تا فیلم، کلّی نوار و سی دیِ، و حتی همه ی مقاله ها یا تحقیق هایِ کامل و ناقص اش را، داد به این و آن؛ هدیه کرد؛ بخشید؛ به دوست هاش، به دانشگاه، به کتابخانه، و .. . جالبه دیشب به من می گفت هنوز یک چیزِ دیگر برایم مانده که اگر یک نفر را پیدا کردی که واقعاً به دردش می خورد بیا بگیر بده به اش، واین آخرین چیز هم تمپو یش بود که با تلاش زیاد حسابی داشت یاد می گرفت و یادمه یک وقت می گفت به سازهایی مثلِ تمپو جفا شده و بیشتر لوث شان کرده اند تا نواخته باشندشان.
الان حمید رضا مانده است و یک کوله پشتی و چند تا وسایلِ شخصیِ ضروری. همین. دیگر خانه زندگی اش واقعاً رویِ دوش اش است.
نمی دانم باید درباره ی حمید رضا و کار عجیب اش چطور اصلاً فکر کنم. به هر صورت از یک طرف آنقدر از اینگونه داستان ها درباره ی عرفا و متصوفه ی روزگاران گذشته خوانده ام، آنقدر خوانده ام و در این کتاب و آن کتاب دیده ام که فلان هر چه داشت به آب داد و بهمان به خاک کرد وآندیگر سوزاند و...که برایم هیچ مطلبِ جدیدی نیست؛ ولی از طرفِ دیگر فکر می کنم این اولین مورد است که خودم شاهد چنین ماجرایِ شگفتی هستم. چرا که اولاً آن حرف ها و گفته ها و نوشته ها برایِ همان بستر است: بسترِ کتاب و حرف. و درثانی حمید عارف و صوفی نیست که بخواهم او را هم با همان چشم ببینم که مثلاً غزالی را یا ابوسعید را یا مولانا را یا جز این ها را.
حمید رضا آشنایی زدایی کرده و این باعث شده نه خوب کارش را بفهمم و نه خوب به دلایل اش واقف شوم. او کاری کرده که پیش از این سابقه ای داشته و تاریخچه ای و مرام و شیوه ای. از سویِ دیگر کارش _ چنانکه من می دانم_ نه با آن مبانی جور در می آید و نه در ادامه ی منطقیِ آن تاریخچه و آن اندیشه ی پشتِ سرش قرار گرفته، و نه درنهایت چنین روزگاری جایِ هضمِ این کنش ها را برایِ ما(یا لااقل من) گذاشته. جامعه ی سلاطینِ کوچک_ که تعدادشان دیگر فکر می کنم میلیونی شده_ سلاطینی که مُدام در تلاش اند تا به دامنه و وسعتِ قلمرویِ شان بیافزایند و حتا تا جایی که بتوانند سلاطینِ همسایه را از دور خارج کنند؛ جامعه ی گُلد کوئست-بازها و تاجرانِ ماشین نشینِ موبایل به دستِ تا لنگِ ظهر خوابِ روزی چند ساعت لایِ ترافیکِ خود ایجاد کرده، اسیر.
و حال در این جامعه دریافتِ کار حمید رضا دشوار می شود و حل و هضم اش ناممکن. در ضمن درست و نادرستِ اندیشه و رفتارِ هر کس به خودِ او باز بسته است و من هم هیچ نگاهِ ارزشیِ خاصی به کارِ حمید رضا نمی خواهم داشته باشم و ندارم بلکه بیشتر حمید رضا و عملِ شگفتِ برخاسته از اندیشه اش را به سانِ یک متن(یک رُمان، یک داستان) می بینم، همان طور که هر چیز و کس و موقعیتِ دیگری را. حال چنین متنی تنها، خوانده می شود؛ که البته خوانشِ هر کس برایِ خود اوست(همان گونه که خوانشِ حمید رضا از خود و روزگارِ خودش همین است که می بینیم) و این تنها حقِ مسلّم و یگانه ی هر انسانی است: انسانی که یکسر با متن ها در تماس و چالش است و اگر همین حق را هم نداشت_ که خواه و ناخواه و چار و ناچار، دارد_ هیچ وقت کسی مثلِ حمید از این میان به در نمی آمد.
حمید متنِ دلکشی است( ببخشید این نگاهِ مردانه را) چه موافق اش باشم و چه نه. از آن گونه متن هایی است که پس از زاده شدن نمی میرند بلکه هر روز خوانده می شوند و می خوانانند، آفریده می شوند و نو می شوند و می آفرینانند و نو به نو می کنند:گیرم مخالفانشان را. اما چه باک. متن اند. امروز این خوانش را می انگیزند و بر می تابند و فردا خوانشی دیگر و دیگر و دیگر را. و در نهایت چه خوب ما را می خوانند: ما متن هایِ ساده و تکثیری را.

3 نظر:

Blogger پيام يزدانجو گفت...

از بابت جواب نامه ممنون ام. در هر حال موفق باشی، همیشه

جمعه اسفند ۰۷, ۰۷:۰۰:۰۰ قبل‌ازظهر  
Anonymous ناشناس گفت...

اين ماجراهایِ «شگفت‌انگيز» و «جذّاب» -از رمانتيک‌بودن‌شان که در اين زمانه بگذريم- تا اندازه‌ای حسِ شکاکيت و بدبينیِ مرا برمی‌انگيزند...

جمعه اسفند ۰۷, ۰۲:۵۴:۰۰ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس گفت...

من که میخکوب شدم . باورش برام سخته . به‌نظرم دل‌کندن از اون تمپو سخت‌تر . فکرم خیلی درگیر شد آقا محمد . خیلی .

شنبه اسفند ۰۸, ۰۷:۲۵:۰۰ قبل‌ازظهر  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی