دیرگچین و آموزه هایش
امروز از صبح با بچه ها رفتیم دیدن کاروانسرای دیرینه سالِ "دیرِ گچین". این کاروانسرای بزرگ که گویا زمانی برای خودش اُبهتی داشته و سرپناه انسان هایِ گوناگونی بوده که از جای جایِ کشور به آن سمت و سوها آمده بودند، و از آنجا گذر می کرده اند، امروز یکسره ویژه ی گوسفندان و برّه های چند تا آدمی شده که البته من هیچ نه شناختم شان و نه می توانستم از هیچ راهی بشناسم شان. و چه زیاد بودند گوسفندها و ایل و تبارشان. و چه زاد و ولد بسیاری دارند: همانجا که بودیم یک گوسفند بره ای زایید.
دیرگچین آخرهایِ مرزِ ورامین و نرسیده به محدوده های قم بنا شده. روزگاری گویا شکوهی داشته و این از طول و عرضِ زیادش( با مساحتِ بیش از یک هکتار ) پیداست. سبک و سیاقِ معماری اش مثل دیگر کاروانسراهایی است که به کاروانسرایِ عباسی مشهورند: همان ماجرایِ 999 تا کاروانسرا و قصه های مربوط به آن.
حمید رضا یک جورهایی همه کاره ی گروه بود، و علیِ عزیز هم که همیشه با مدیریت ها و حسابگری هاش در اندیشه ی پیش رفتِ کار بود، و احسان نازنین مدام تلاش کرد و یک جورهایی خیلی از کارهای اصلی در نهایت به دستِ او انجام یافت؛و احسان چقدر خوب و منظّم و با پشتکار است. من و علی روستا و امیرپویان و فرهاد هم،اِی، بودیم و لِک و لِکی می کردیم و البته و صد البته خیلی وقت ها هم ضررمان بیشتر از سودِمان بود.
راستش در اصل قرار بود یک فیلمکی بسازیم درباره ی کاروانسراها؛ اول هم قرار نبود برویم دیرگچین ولی بالاخره جور شد و رفتیم و چیزکی ساختیم و اسمش هم شاید بشود فیلم گذاشت: تا ببینیم از زیرِ دست های با کفایت و نگاهِ هوشمندانه ی احسانِ نازنین در تدوین چه بیرون می آید.
خیلی برایم دوست داشتنی و زیبا بود این سفرِ یک روزه. البته خیلی می روم سفر و بدجور دوست دارم تو طبیعت باشم و از هوای بوگندوی تهران برای چند ساعت هم که شده خلاص بشوم ولی این بار چون قصدمان تفریح نبود و بیشتر جنبه ی حرفه ای بازی(!) پیدا کرده بود، کلِ ماجرا فرق می کرد. همراه ها هم هر یک به هنری آراسته: حمید رضا که همچنان کوهِ انرژی بود که بود، احسان جدّیت اش همراه با شوخ طبعی های همیشگی اش بود، علی روستا هم که تویِ کلّ ِ سلول هایِ بدن اش جز طنز و شیرین زبانی نمی شد دید، فرهاد هم که به خاطر که خوابیِ همیشگی( یا بهتره بگم بی-خوابیِ همیشگی اش) به قدرِ کافی سردماغ نبود، و ...و...و.. .
به هر رو کار بد پیش نرفت و ما هم خیلی چیزها فهمیدیم:
_ فهمیدیم فیلم ساختن و داشتنِ امکانات برایِ این کار معنی اش چیست.
_ فهمیدیم جایی که جلویِ درش،رویِ تابلوی نصب شده ی موجود، نوشته ورودِ هر گونه دام ممنوع، می شه به راحتی صدها گوسفند و برّه و.. داخلش برد و تمام سطح قابلِ راه رفتن و استفاده بردن اش را با پشکلِ این چارپاها آراست.
_ فهمیدیم اینکه اگر به یک نفر بگویی همین طور خود خواسته و بدونِ هیچ مزد و چشمداشتی _ وحتّا با هزینه کردن از اوقافِ جیبِ مبارک _ آمده ای یک اثر(فیلم) بسازی که جنبه ی آموزشیِ صِرف داشته باشد_ آنهم برای 20-30 تا دانش آموزِ 12-13 ساله _ و او باور نکند و به ریشِ داشته-ناداشته ی خود یا دوستانت بخندد، هیچ نباید تعجّب بکنی.
_ فهمیدیم با نظم و هماهنگی و پشتکار و فقط با خوردنِ یک جرقّه تویِ ذهنِ یکی از یک جمع، می شه دسته جمعی رفت و تجربه هایی اندوخت و یک روز را طورِ دیگری گذراند.
_ فهمیدیم خیلی از مشکل ها یا جنجال ها از یک سؤتفاهم کوچولو شروع می شوند و بهز فهمیدیم که نه دعوا خیلی مشکل گشاست و نه همیشه کوتاه آمدن.
_ و باز و باز و باز فهمیدیم و دانستیم که فیلم ساختن، آنهم از نوعِ خوب و دیدنی اش، چه اندازه دشوار است و چه اندازه توی ایران سخت است یا نمی شود فیلم ساخت_ البته فیلم نه فییییلم.
دیرگچین آخرهایِ مرزِ ورامین و نرسیده به محدوده های قم بنا شده. روزگاری گویا شکوهی داشته و این از طول و عرضِ زیادش( با مساحتِ بیش از یک هکتار ) پیداست. سبک و سیاقِ معماری اش مثل دیگر کاروانسراهایی است که به کاروانسرایِ عباسی مشهورند: همان ماجرایِ 999 تا کاروانسرا و قصه های مربوط به آن.
حمید رضا یک جورهایی همه کاره ی گروه بود، و علیِ عزیز هم که همیشه با مدیریت ها و حسابگری هاش در اندیشه ی پیش رفتِ کار بود، و احسان نازنین مدام تلاش کرد و یک جورهایی خیلی از کارهای اصلی در نهایت به دستِ او انجام یافت؛و احسان چقدر خوب و منظّم و با پشتکار است. من و علی روستا و امیرپویان و فرهاد هم،اِی، بودیم و لِک و لِکی می کردیم و البته و صد البته خیلی وقت ها هم ضررمان بیشتر از سودِمان بود.
راستش در اصل قرار بود یک فیلمکی بسازیم درباره ی کاروانسراها؛ اول هم قرار نبود برویم دیرگچین ولی بالاخره جور شد و رفتیم و چیزکی ساختیم و اسمش هم شاید بشود فیلم گذاشت: تا ببینیم از زیرِ دست های با کفایت و نگاهِ هوشمندانه ی احسانِ نازنین در تدوین چه بیرون می آید.
خیلی برایم دوست داشتنی و زیبا بود این سفرِ یک روزه. البته خیلی می روم سفر و بدجور دوست دارم تو طبیعت باشم و از هوای بوگندوی تهران برای چند ساعت هم که شده خلاص بشوم ولی این بار چون قصدمان تفریح نبود و بیشتر جنبه ی حرفه ای بازی(!) پیدا کرده بود، کلِ ماجرا فرق می کرد. همراه ها هم هر یک به هنری آراسته: حمید رضا که همچنان کوهِ انرژی بود که بود، احسان جدّیت اش همراه با شوخ طبعی های همیشگی اش بود، علی روستا هم که تویِ کلّ ِ سلول هایِ بدن اش جز طنز و شیرین زبانی نمی شد دید، فرهاد هم که به خاطر که خوابیِ همیشگی( یا بهتره بگم بی-خوابیِ همیشگی اش) به قدرِ کافی سردماغ نبود، و ...و...و.. .
به هر رو کار بد پیش نرفت و ما هم خیلی چیزها فهمیدیم:
_ فهمیدیم فیلم ساختن و داشتنِ امکانات برایِ این کار معنی اش چیست.
_ فهمیدیم جایی که جلویِ درش،رویِ تابلوی نصب شده ی موجود، نوشته ورودِ هر گونه دام ممنوع، می شه به راحتی صدها گوسفند و برّه و.. داخلش برد و تمام سطح قابلِ راه رفتن و استفاده بردن اش را با پشکلِ این چارپاها آراست.
_ فهمیدیم اینکه اگر به یک نفر بگویی همین طور خود خواسته و بدونِ هیچ مزد و چشمداشتی _ وحتّا با هزینه کردن از اوقافِ جیبِ مبارک _ آمده ای یک اثر(فیلم) بسازی که جنبه ی آموزشیِ صِرف داشته باشد_ آنهم برای 20-30 تا دانش آموزِ 12-13 ساله _ و او باور نکند و به ریشِ داشته-ناداشته ی خود یا دوستانت بخندد، هیچ نباید تعجّب بکنی.
_ فهمیدیم با نظم و هماهنگی و پشتکار و فقط با خوردنِ یک جرقّه تویِ ذهنِ یکی از یک جمع، می شه دسته جمعی رفت و تجربه هایی اندوخت و یک روز را طورِ دیگری گذراند.
_ فهمیدیم خیلی از مشکل ها یا جنجال ها از یک سؤتفاهم کوچولو شروع می شوند و بهز فهمیدیم که نه دعوا خیلی مشکل گشاست و نه همیشه کوتاه آمدن.
_ و باز و باز و باز فهمیدیم و دانستیم که فیلم ساختن، آنهم از نوعِ خوب و دیدنی اش، چه اندازه دشوار است و چه اندازه توی ایران سخت است یا نمی شود فیلم ساخت_ البته فیلم نه فییییلم.
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی