سخن

یادداشت‌های ادبی ـ انتقادی محمد میرزاخانی

نام:
مکان: نا کجا, بی کجا, Iran

پنجشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۳

پوکه باز

" حرفی به حرفی می چسبد، کلمه ای شکل می گیرد، جمله ای ساخته می شود و تو پای گور می نشینی. همین طور است که آرام آرام پیش می رود، داستانی که به لطف کلمات، به قواره ی نیازهای جنون زده ای، جنایتکاری یا آدمی در پی انتقام دوخته می شود. بند اول که تمام شود، دیگر نه حروف، نه کلمات و نه جمله ها، هیچ کدام دیده نمی شوند.با شروع بند بعد، دیگر بندها هم به چشم نمی آیند و فقط داستان است که دیده می شود. داستانی که کلمات را پس می زند،جمله ها، بندها را پس می زند تا شخصیتی آرام آرام شکل بگیرد، از دل جمله ها و بندها بیرون بیاید و نشسته پای گوری تازه، گلی را پرپر کند. آرام آرام شکل می گیری. بی آنکه بدانی فریب خورده ای. سرنوشت شوم کلمات گریبانت را رها نمی کند. کلماتی که از دل هم بیرون می آمدند و به دور هم می گشتند بی آنکه جلو بروند. کلماتی که روزی بازیچه ات بودند اینک تو را به بازی می گیرند و به درون خود می کشند. گلی را برگ برگ بر خاک گور پرپر می کنی بی آنکه بدانی بازیچه ای هستی در دست کسی دیگر. کسی که در اتاقی نشسته است و می نویسد، سیگار می کشد و می نویسد. فکر می کردی با نقطه ی پایان، جهانت به کمال رسیده است و نمی دانستی که این تازه آغاز کار است. که کمالی در کار نیست. شکلی را که برای جهانت برگزیده بودی حالا تو را به درون خود کشیده است و تو در این شکل دَوَرانیِ بی انتهای مدام تکرار شونده ای که گریزی از آن نیست اسیر می شوی. جزئی از جهانی می شوی که خود خلق کرده ای و کلمات در اتاقی دوردست پس و پیش می شوند و تو، بی آن که این همه را بدانی، از پای گور بلند می شوی."1

این تکه ای است از آغاز داستان "گورستان" کورش اسدی. کورش اسدی ای که در توصیف اش نمی توانم چیزی جز این بگویم که انصافاً داستان و داستان نویسی را جدّی گرفته و داستان برایش از هر نظر مسأله است: زبان، نثر، و روایت بسیار برای او مطرح هستند و به وضوح او تنها قرار نیست قصه بگوید؛ و حتّا چه بسا داستانِ داستان هایش چیزِ چندان چشمگیر و برجسته ای نداشته باشد. امّا اسدی به خوبی گویا این نکته را فهمیده که این شیوه ی نوشتنِ توست که به داستانت برجستگی و در عینِ حال عمق می بخشد و نه چه نوشتن ات.
البته گفتنِ این سخن که اسدی از شاگردانِ مکتبِ گلشیری است شاید تا حدودی رویکردِ او را به داستان و شیوه ی خلقِ آن، آشکار کند. امّا به هر رو شاید بهتر باشد هر اثرآفرینی، ابتدا خودش و در کلیّتِ کار خودش در نظر گرفته شود.
دو-سه ماهی می شود که با اسدی و جهانِ داستانی اش آشنا شده ام. اسدی امّا دو مجموعه ی داستان کوتاه بیشتر ندارد.یکی با نامِ پوکه باز(1378) و دومی با نامِ باغ ملی(1382). این دو مجموعه هم جمعاً هجده داستان دارند. هیچ یک از این دو اثر هم به نظرِ من برتری خاصّی بر یکدیگر ندارند. در هر دو داستانِ خوب و قوی چند تایی می توان پیدا کرد. البته این کار چندان هم ساده نیست_ به همان دلایلی که پیشتر گفتم: از زبان و روایت بگیرید تا نثر برجسته و صیقل خورده اش ویا حتّا نوع برخورد یا مواجهه اش با پدیده ها و چیزهای دور و برش. و همین هاست که باعث شده بعضی داستان هایش را چندین و چند مرتبه با حوصله و وسواس بخوانم( همانطور که داستان های گلشیری را نیز اغلب بارها و بارها می خوانم و هر بار لذّت دیگری می برم و نیز هر بار پی می برم که خوب و سنجیده نوشتن یعنی چه، و چنین نوشته هایی چه نوع خواندنی را می طلبند. مثلاً داستان هایی چون: بختک، خانه روشنان، دخمه ای برای سمور آبی، حریفِ شبهای تار، {مجموعه ی} معصوم ها، و... را همیشه می خوانم و، با همه می خوانم و فقط دنبالِ فرصت هستم . همین که پیدا شود و مناسب باشد برای گلشیری خواندن دیگر غفلت نمی کنم. مثلاً " بختک " را نمی دانم چند بار خوانده ام ولی لا اقل ده-پانزده بار با بچه ها خوانده ام: با علی، فاطمه، کبرا، صابر، یاشا، احسان، مریم، هومن، ابوالفضل و امیر و محمود، محمدسپهر و سعید و... ؛ خلاصه با هر که یافته ام و فرصتی بو ده و نیز، بارها و بارها با خودم و برای خودم. و بعضی داستان ها ی اسدی هم به همین منوال ارزش زندگی کردن و باهاشان مدام به سر بردن دارند. مثلاً داستانِ "خنجر"، یا داستانِ "باغ مهتاب"، یا "سان شاین"، یا "ایستگاه فانوس".)
هنوز درباره ی اسدی آنچه را می خواهم و آنچه در ذهن دارم را خوب نمی توانم بنویسم. تا در آینده فرصتِ بیشتری و بهتری به دست بیاید و من هم باز بخوانمش و باهاش زندگی کنم تا... .
امّا حالا از کیسه ی اسدی مهمانتان می کنم به این یک تکه از داستانِ ایستگاه فانوس:

" اینم از اینجا. نیست. چی شد که یادم رفت بردارمش، سنگ سبزم؟ بی بی همدم؟ اینجا هم که نیست. اینجا؟ اینجا هم. خب چه کارتون بود به سنگم آدما؟ چه بویی داری تو ای گل! خستگیمو بر می داری می بری می بری می بری_ می شه تا خودِ کِی با تو که پر از بو چوب لنجی رفت تا، تا، تا_ ها، بهتره برم. آخ! چرا نگا نمی کنی به زیر پات؟ شبخون شبخون به هوا تلفن میای چیز روشن می کنی اینجا هی سرفه سرفه می کنی که چی؟ خوابت نمی بره خب نبره. مگه هر کی خوابش نبرد_ پروا نیست. ببین! بیا برام پیداش کن. چرا در رفتی؟ دَم که اینجور ترسیدی از ایستِ سوتشون فردا چه می کنی پس! فردا که می پرسنت چرا نگا نکردی پیشِ دستِ پیرافشون که می مالیدش گوشه به گوشه ی باجه ی هشتصدوهفتادوچار تا سبزشو پیدا کنه و شبشو روز و روزشو دیروزی که با سر زد به آب هوای بی بی همدم؟ پاشم پاشم برم اون یکی باجه. تو نبودی چه می کردم امشب ستاره؟ امشب به سرم از این گوش تا اون یکی، سوت می زنه میاد پیش. برم همونجا که اومدم. سرِ شهر. ته شهر. ول کن دستمو. بی نیازم.چارراها اینجا همه کف دستمه. برو سی خودت. این ستاره ها امشب می برنم همونجا که می خوام. آی آی آی... شمشادا تاکسی اون رنگیا. فانوس. چی بود که انگشتمو گزید چنونی که هنوز که هنوزه یادم می آد جاش می سوزه، می خاره؟ سرم سنگینه امشب. نمی خوابم ولی. سنگم نیست." 2 .... .

---------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت
کورش اسدی. پوکه باز.انتشارات آگاه.چ اول:1378. ص93-94 .
کورش اسدی. باغ ملی.نشر سالی.چ اول:1382. ص73-74.









0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی