ما و شعر
خوب نمی دانم چه شده که هم نسلهایم کمتر شعر می خوانند و اگر هم می خوانند, بیشتر به همان قدیمی ترها بسنده می کنند: شاملو می خوانند, فروغ می خوانند, یا اخوان و نیما و سهراب وسه -چهار نفر دیگر را. خیلی از دوستانم را دیده ام ساعتها به خواندن یک مقاله می نشینند, ساعتها داستان می خوانند, بسیاری از نویسنده های ایرانی و غیر ایرانی را می شناسند و این ور و آنور کارهایشان را دنبال می کنند اما همین ها کمتر حوصله می کنند شعر بخوانند, کمتر می شود شاعران جدید را بشناسند, کمتر می شود نمونه ی خوبی از شعر شاعران این ده-بیست ساله را در یاد داشته باشند و.... . به هر رو بارها به این موضوع فکر کرده ام و بارها و بارها با بعضی دوستان که گاه خیلی بهتر و بیشتر از من شعر می خوانند و می فهمند, بحث کرده ام اما کمتر به نتیجه ای در خور رسیده ام ( اگر می توانید کمی راهنمایی ام کنید و نظرات خود را در این مورد بگویید). به هر جهت چند نکته ای را که به ذهن خودم می آید
می نویسم که باز پس از این هم بیاندیشم تا چه بسا به یک نتیجه ی نسبی برسم؛ البته نرسم هم مهم نیست, همین که بنشینم و فکر کنم گویا کافی است.
یک) هر چیزی گویا دوره ی اوج و فرودی دارد, و شاید دوره ی اوج شعر هم فعلاً به سر آمده و شعر, جایگاهش را به داستان داده. یعنی می شود گفت پس از دوره ی چند صد ساله ی استیلای بلامنازع شعر, وپس از یک دوره کسادش , وبازدوره ی اوج دوباره اش پس از ورود نیما و دیگر نوسرایان, این بار هم برای چند سال شعر به یک حضیض گرفتار شده. و البته هیچ هم معلوم نیست بار دیگر شعر از کجا و با چه حرکتی و با کدام شیوه ی نویی وارد گود خواهد شد, و چگونه جایگاه از دست داده اش را باز پس خواهد گرفت.
دو) شعر به سقوط و ضعف گرفتار نشده, بلکه تنها آدم هایی مثل من هستند که شعر نمی خوانند و یا اگر می خوانند چیزی از آن سر در نمی آورند؛ و الّا شعر همان است که بوده و شاعران همان طور در اوجند که پیشتر از اینها بوده اند و چه و چه وچه و... . نمی دانم چه بسا از منظری خاص این حرف درست باشد. اما به هر جهت نظر نهاییِ من هرگز چنین چیزی نیست.
سه) آنقدر از شعر کار کشیده اند و آنقدر مفاهیم گوناگون و سبک های متنوع و اندیشه های هزار رنگ را در دل شعر ریخته اند و انقدر هر جه نوآوری بوده و نبوده کرده اند که دیگر نه شعر از پس این همه توانسته برآید و نه شاعران توانسته اند دیگر بار از این جسم هزاران ساله کامی دیگر در خور خود و روزگار خود بستانند ( یک موقعی فکر می کردم _ البته اگر متهم به داشتنِ ذهنیت مردسالار نشوم _شعر زن زیبایی است [در ضمن با توجه به اینکه در طول تاریخ اغلب شعرای ما, مثل همه چیز دیگر ما , مرد بوده اند] که مردان هر از گاهی از او کام دل می ستانند و احساسات و عقده ها و لذت ها و داشته و نداشته شان را در آن خالی می کنند. انگار مردانِ شاعر مردانی بوده اند که یا در حال شعر گویی{ کام ستانی و همآغوشی} بوده اند و یا وقتی شعر نمی گفته اند سرگرم سفت کردن کمر برای چنان روزی و چنان لحظه ای بوده اند. و البته به همین دلیل هم هست که بعضی شاعران به پرگویی و جفنگ سرایی و تکرار خود و دیگران دچار می شده اند: مگر نه اینکه لذتِ جنسی هم( خیلی راه دوری نروید, همین در حدّ یک حمام رفتن و...) مثل هر چیز دیگر حدّ و مرز و اندازه می شناسد و اگر آن حد رعایت نشود, نه تنها لذّتی حاصل نمی شود که ضعف فراوانی سراپا را در بر می گیرد و حالت هم به هم می خورد و آن منبع لذّت می شود مایه ی نفرت و انزجار خودت و دیگران.) به هر جهت اگر شعر چنین موجودی باشد, که به نظر من هست, می بایست در مواجهه با آن طریق دیگری در پیش گرفت. اما چه طریقی؟ نمی دانم.
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی