باز فرانکولا
پس از این چند روز که دوباره به فرانکولا می اندیشم، می بینم که جذّاب ترین و باورپذیرترین شخصیّت این رمان پست مدرن کسی نیست مگر مدیر سیرک. مدیری که فرانکولا، فرانکولا شدن اش را پیش و بیش از هر کس وهر چیز مدیونِ اوست. در حقیقت همه کاره ی صحنه ی فرانکولاگری همین مدیرِ سیرک است و اندیشه ی مسلّط او. اندیشه ی انسانی آگاه به همه ی شرایط زیستن در چنین عالمی وآشنا با قواعد پیچیده امّا بی چون و چرای آن.
مدیر برای نخستین بار به فرانکولا می فهماند که او چیزی از هیولائیت راستینِ خود در نیافته. هنوز باید راه ها برود تا نیرو و توان فراوانِ هیولائیت خویش را از قوّه به فعل برساند. او اوّلین پیشنهادش به فرانکولا این است:" مهم این است که حالا هیولا جلوه کنید. به جلوه فکر کنید." در واقع می توان گفت مدیر سیرک که نامش هم شبیه است به فرانکولا( فرانکوفیل) ، انسانی است مدرن در جهانِ استعاری-رویاییِ داستان،آنهم در قالب ِرمانی پست مدرن.
فرانکوفیل با همه ی قواعد این عرصه خوب و به قدر کفایت آشنا است. او قواعد بازی را خوب می شناسد. برد و باخت را می داند که چیست و هرگز خود را به خیال ها و رویاهای ناهمخوان با یک زندگیِ مدرن، دلگرم نمی کند. فرانکوفیل به بازی تن داده است. در جریانِ بازیِ دنیایی سراپا مدرن افتاده و خود را با آن یگانه و همخوان کرده است. او یکسر به پیروزی و پیشرفت می اندیشد و مدام راه های نو و شگفت می یابد تا در بازیِ پیش گرفته، رقبا را کنار و یا پشتِ سر بگذارد. اما مهم ترین نکته در این جا این است که این واقعیت را هم خوب و کامل در می یابد که اگر رقیب مقتدرتر و آگاه تر از تو بود و اگر توانست دستِ تو را خوب و به موقع بخواند و در ضمن تو نتوانستی با او از نظر دانش و درایت مقابله کنی، راه تو چیزی نیست الّا این که به شکست ات اقرار کنی، و به آن گردن بنهی.
بازی امری دوسویه است: یکی تو هستی و یکی دیگری به عنوانِ رقیبِ تو؛ که البته آشکار است رقیبِ تو لزوماً یک نفر و یک چیز نیست. فرانکوفیل تا زمانی که می تواند و توانِ فکری اش اجازه می دهد در بازی است.اما همین که رقیبانِ قدرتمند از او پیش می افتند، نه خیلی ناراحت می شود و نه خیلی متعجب. او خوب می داند که زمانی هم خودش رقیبی نیرومند برای رقیبانش بوده و آنها را پشت سر گذاشته و حال دیگر دوره اش تمام شده و باید یا با بازی و بازیگرانِ این صحنه خداحافظی کند و یا اگر بتواند باید بازیِ دیگری را، با دیگری های دیگری، بیآغازد.
فرانکوفیل پذیرفته است که آنچه به ظاهر بسیار جدّی و روشنفکرانه و معقول است، چه بسا تنها در دنیای خیال و یا در یک عالمِ ایده آل اینگونه باشد.او پایبند به این سخنِ هگل است که: " هر آنجه معنای عمیقی دارد درست از همان رو بی ارزش است. " و بر همین مبنا است که وقتی فرانکولا ( به عنوانِ نمادی از شخصیّت هایی که دنیا را خیلی جدّی می گیرند و می خواهند بسیار روشنفکرانه و سطحِ بالا حال بکنند و موسیقی های متعالی گوش کنند و اعمالِ شان را با این دغدغه ی جانخراشِ همیشگی انجام می دهند که مبادا این کار یا رفتار و اندیشه مان مبتذل و سطحی، و دور از شأن و پرستیژِ اجتماعی-روشنفکری مان باشد) به مدیر، معترضِ این ماجرایِ ابتذال و سطحی نگری در یکی از میهمانی های مدیر می شود، مدیر به او پاسخ می دهد: " اختیار دارید! مبتذل؟ سطحی؟ چه خوب! خب ما هم همین را می خواهیم. مگر غیر از این است؟! من که می میرم برای موسیقیِ مبتذل! "
به هر حال، حالا که دوباره به فرانکولا فکر می کنم همین شخصیّت جذّاب و باورپذیر و مدرن و بازی شناسِ فرانکوفیل است که بیشتر از همه در یادم مانده و بر ذهنم تأثیر گذاشته.
فرانکوفیل در نهایت در اوجِ شکستِ خود و فرانکولا مجبور می شود به این واقعیّت بسیار راستین و غیر قابل انکار انگشت بنهد که: " خب، تردید ندارم، تو بازی گر بزرگی بودی، اما به هر حال هیچ بازی گری نمی تواند از خودِ بازی بزرگ تر باشد. "
یاد تکه ای از داستانِ "خانه خاموشان" پیام می افتم. داستانی که با یادکردی از داستانِ بی نظیر " خانه روشنان " زنده نام هوشنگ گلشیری، نوشته شده است:
مدیر برای نخستین بار به فرانکولا می فهماند که او چیزی از هیولائیت راستینِ خود در نیافته. هنوز باید راه ها برود تا نیرو و توان فراوانِ هیولائیت خویش را از قوّه به فعل برساند. او اوّلین پیشنهادش به فرانکولا این است:" مهم این است که حالا هیولا جلوه کنید. به جلوه فکر کنید." در واقع می توان گفت مدیر سیرک که نامش هم شبیه است به فرانکولا( فرانکوفیل) ، انسانی است مدرن در جهانِ استعاری-رویاییِ داستان،آنهم در قالب ِرمانی پست مدرن.
فرانکوفیل با همه ی قواعد این عرصه خوب و به قدر کفایت آشنا است. او قواعد بازی را خوب می شناسد. برد و باخت را می داند که چیست و هرگز خود را به خیال ها و رویاهای ناهمخوان با یک زندگیِ مدرن، دلگرم نمی کند. فرانکوفیل به بازی تن داده است. در جریانِ بازیِ دنیایی سراپا مدرن افتاده و خود را با آن یگانه و همخوان کرده است. او یکسر به پیروزی و پیشرفت می اندیشد و مدام راه های نو و شگفت می یابد تا در بازیِ پیش گرفته، رقبا را کنار و یا پشتِ سر بگذارد. اما مهم ترین نکته در این جا این است که این واقعیت را هم خوب و کامل در می یابد که اگر رقیب مقتدرتر و آگاه تر از تو بود و اگر توانست دستِ تو را خوب و به موقع بخواند و در ضمن تو نتوانستی با او از نظر دانش و درایت مقابله کنی، راه تو چیزی نیست الّا این که به شکست ات اقرار کنی، و به آن گردن بنهی.
بازی امری دوسویه است: یکی تو هستی و یکی دیگری به عنوانِ رقیبِ تو؛ که البته آشکار است رقیبِ تو لزوماً یک نفر و یک چیز نیست. فرانکوفیل تا زمانی که می تواند و توانِ فکری اش اجازه می دهد در بازی است.اما همین که رقیبانِ قدرتمند از او پیش می افتند، نه خیلی ناراحت می شود و نه خیلی متعجب. او خوب می داند که زمانی هم خودش رقیبی نیرومند برای رقیبانش بوده و آنها را پشت سر گذاشته و حال دیگر دوره اش تمام شده و باید یا با بازی و بازیگرانِ این صحنه خداحافظی کند و یا اگر بتواند باید بازیِ دیگری را، با دیگری های دیگری، بیآغازد.
فرانکوفیل پذیرفته است که آنچه به ظاهر بسیار جدّی و روشنفکرانه و معقول است، چه بسا تنها در دنیای خیال و یا در یک عالمِ ایده آل اینگونه باشد.او پایبند به این سخنِ هگل است که: " هر آنجه معنای عمیقی دارد درست از همان رو بی ارزش است. " و بر همین مبنا است که وقتی فرانکولا ( به عنوانِ نمادی از شخصیّت هایی که دنیا را خیلی جدّی می گیرند و می خواهند بسیار روشنفکرانه و سطحِ بالا حال بکنند و موسیقی های متعالی گوش کنند و اعمالِ شان را با این دغدغه ی جانخراشِ همیشگی انجام می دهند که مبادا این کار یا رفتار و اندیشه مان مبتذل و سطحی، و دور از شأن و پرستیژِ اجتماعی-روشنفکری مان باشد) به مدیر، معترضِ این ماجرایِ ابتذال و سطحی نگری در یکی از میهمانی های مدیر می شود، مدیر به او پاسخ می دهد: " اختیار دارید! مبتذل؟ سطحی؟ چه خوب! خب ما هم همین را می خواهیم. مگر غیر از این است؟! من که می میرم برای موسیقیِ مبتذل! "
به هر حال، حالا که دوباره به فرانکولا فکر می کنم همین شخصیّت جذّاب و باورپذیر و مدرن و بازی شناسِ فرانکوفیل است که بیشتر از همه در یادم مانده و بر ذهنم تأثیر گذاشته.
فرانکوفیل در نهایت در اوجِ شکستِ خود و فرانکولا مجبور می شود به این واقعیّت بسیار راستین و غیر قابل انکار انگشت بنهد که: " خب، تردید ندارم، تو بازی گر بزرگی بودی، اما به هر حال هیچ بازی گری نمی تواند از خودِ بازی بزرگ تر باشد. "
یاد تکه ای از داستانِ "خانه خاموشان" پیام می افتم. داستانی که با یادکردی از داستانِ بی نظیر " خانه روشنان " زنده نام هوشنگ گلشیری، نوشته شده است:
" یکی بود، یکی نبود. یه روز تو یه جنگل دور، اسبه که حوصله اش سر رفته بود، زنگ زد به یه سیرک. صاحب سیرک ستاره طلایی که آقا خپله ی کله طاس بود گفت: " خب، جان م، شما بلدی از توی حلقه ی آتش بپری؟ " اسبه گفت: " نه." گفت: " بلدی روی دو تا پا وا ایستی؟ " گفت: " نه. " گفت: " بلدی روی توپ راه بری؟ " گفت: " نه." آقای رئیس عصبانی شد و گفت: " پس بی خود مزاحم شدی که چی؟ " اسبه گفت: " آقا درست صحبت کن. من یه اسب م، دارم باهات حرف می زنم! "
1 نظر:
دوست عزیزم، ممنون. خوشحال ام که هستی و می نویسی. می دانی که نگاه تیزبیانه ات را دوست دارم. راستی چرا آدرس ایمیل ات را روی وبلاگ نگذاشته ای؟ یکی دو نکته به ذهن ام رسید که می خواستم برای ات بنویسم ...
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی