سخن

یادداشت‌های ادبی ـ انتقادی محمد میرزاخانی

نام:
مکان: نا کجا, بی کجا, Iran

شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۳

هم نواییِ شبانه

رضا قاسمی را دو سالی میشود که می شناسم.هم با سایت اش و هم با نوشته هایی که این سو و آن سو ازش دیده ام. قاسمی از آنهایی است که به درستی می توان گفت دربابِ ادبیات ، آنهم ادبیات داستانی، به نوعی آگاهیِ مدرن و جهانی دست یافته که مسلماً یکی از دلایل این مهم زندگیِ خودخواسته-ناخواسته ی اوست در خارج از میهن اش_در غربت.
قاسمی البته شمارِ آثارش خیلی هم فراوان نیست و من هم از همین ها بعضی شان را نخوانده ام. اما به جرأت می گویم آنچه خوانده ام همه خوب و اُستوار بوده است.
قاسمی در زمینه ی ادبیاتِ انتقادی هم جایگاه شایسته ای دارد و مقاله هایش هر یک گواهی بر این مدعایند.
قاسمی چند سال است که سایتی هم به راه انداخته که هر روز و شب می توان به آن سری زد و از تازه هایش بسیار لذت برد. و با یک نظرِ کوچک هم می توان به پشتکار و پر کاریِ او در این عرصه هم پی برد. اما مقاله های او در همین سایت اش گاه بسیار خواندنی و مهم هستند. از آن گونه مقاله هایی که می توان گفت خواندن شان همراه با سرخوشی و لذت باری است.
رمان همنوایی شبانه ی ارکستر شبانه ی چوبها هم، در این چند ساله جزوِ مطرح ترین کارها در زمینه ی ادبیات داستانی بوده است و جوایزی هم از آنِ خود کرده است. همنوایی... هم از نظر ساختار و هم از نظرِ شیوه ی روایتگری برجستگی های شایانِ توجهی داردکه بعدها به تفصیل و در نوشتاری دیگر به آن خواهم پرداخت. اما جدای از زبان و روایت و ساختار و دیگر عناصر و تکنیک های داستانی ، همنوایی... داستانِ جالبی هم دارد. داستان تعدادی از آنهایی که خواسته-ناخواسته وطن شان را ترک کرده اند و در غربتی غریب و جانفرسا به سر می برند. و این ماجرای از ایران رفته-گریخته ها( یعنی ماجرای کسانی مثلِ خودِ قاسمی) از مهم ترین قضایایی است که علیرغم اهمیت اش کمتر دیده ام کسی به آن در رمان یا داستان (مگر خیلی ها اذعان ندارند که حکومت ها و حاکمانِ تمامت خواه و غیر دموکرات، پیش و بیش از هر چیز از رمان و پدیدآورندگانشان می ترسند) بپردازد_ چند هفته ی قبل در یکی از رادیوها شنیدم که فقط یازده هزار ایرانی با مدارکِ دکترا و بالاتر در ایالات متحده زندگی می کنند. به هر رو ارزش و اهمیتِ همنوایی... هر چه باشد، چیزی است که جایِ بحث و بررسیِ درست و با حوصله دارد، اما اینک تنها یک صفحه از همنوایی را که در واقع از بخش هایِ اندیشه ایِ داستان است( فارغ از اینکه آنچه را می گوید قبول داشته باشیم یا خیر) می آورم که به نظرِ من قطعاً خواندنی است و جالب:

« تاریخچه ی اختراعِ زنِ مدرنِ ایرانی بی شباهت به تاریخچه ی اختراعِ اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل کالسکه ای بود که اول محتوایش عوض شده بود( یعنی اسب هایش را برداشته به جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم کم شکلش متناسبِ این محتوا شده بود و زنِ مدرنِ ایرانی اول شکلش عوض شده بود و بعد، که دنبالِ محتوای مناسبی افتاده بود، کار بیخ پیدا کرده بود.( اختراعِ زنِ سنتی هم، که بعدها به همین شیوه صورت گرفت، کارش بیخ کمتری پیدا نکرد). این طور بود که هر کس، به تناسبِ امکانات و ذائقه ی شخصی، از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زنِ مدرن ترکیبی ساخته بود که دامنه ی تغییراتش،گاه، از چادر بود تا مینی ژوپ. می خواست در همه ی تصمیم ها شریک باشد اما همه ی مسئولیت ها را از مردش می خواست. می خواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش اما با جاذبه های زنانه اش به میدان می آمد. مینی ژوپ می پوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما، اگر کسی به او چیزی می گفت، از بی چشم و رویی مردم شکایت می کرد. طالبِ شرکتِ پایاپایِ مرد در امورِ خانه بود اما در همان حال مردی را که به این اشتراک تن می داد ضعیف و بی شخصیت قلمداد می کرد. خواستارِ اظهارِنظر در مباحثِ جدی بود اما برای داشتنِ یک نقطه نظرِ جدی کوششی نمی کرد. از زندگیِ زناشویی اش ناراضی بود اما نه شهامت جدا شدن داشت، نه خیانت. به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت اما، وقتی کار به جدایی می کشید، به جوانی اش که بی خود و بی جهت پای دیگری حرام شده بود تأسف می خورد.»1


پی نوشت:

1. قاسمی، رضا. همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها. نشر ورجاوند:1381. صفحه ی 86.

1 نظر:

Blogger میم میم گفت...

salaam khedmat-e hame-ye khaanande-haaye aziz.

شنبه اسفند ۰۸, ۰۱:۵۰:۰۰ بعدازظهر  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی