سخن

یادداشت‌های ادبی ـ انتقادی محمد میرزاخانی

نام:
مکان: نا کجا, بی کجا, Iran

جمعه، آبان ۰۵، ۱۳۸۵

نگاهی به داستان «کی ما را داد به باخت؟» نوشته‌ی فرهاد کشوری


کی ما را داد به باخت؟*

«کی ما را داد به باخت. کی ما را فروخت به یک پول سیاه. تو را به سلطان ابراهیم کی بوده؟»

این داستان از معدود داستان‌هایی است که به زبان فارسی اما تا حدودی بر اساس یکی از گویش‌های جغرافیایی خاص نوشته شده است. زبان داستان، متناسب با فضای جغرافیاییِ وقایع آن، زبان فارسی‌ای است که گویش‌وران بختیاری نواحی غربی ایران از آن بهره می‌گیرند. همین عامل موجب شده تا زبان و نثر، شاخص‌ترین ویژگی این داستان ۹۰ صفحه‌ای بشود.
پیش از این هم داستان و رمان‌هایی دیده و خوانده بودم که با زبان فارسیِ گویش‌‌های متنوع جغرافیایی ایران نوشته شده باشند اما این مورد به نظرم از آنجا که بسیار یک‌دست است و زبان‌اش از درون داستان جوشیده و طرز گفتارها به گونه‌ای است که انگار اگر این گفته‌ها با زبان فارسیِ معمولیِ معیار و روزنامه‌ای بازگو می‌شدند، دیگر همان بار معنایی و عاطفی، و همان تأثیر را بر خواننده نمی‌گذاشتند، می‌تواند جزء شاخص‌ترین این‌گونه داستان به حساب بیاید.

این اولین نوشته‌ای است که از فرهاد کشوری می‌خوانم. جالب است که میان تاریخ نوشته شدن داستان و تاریخ انتشار آن ۱۰ سال فاصله است. اولی سال ۱۳۷۴ است و دومی ۱۳۸۴.**

به هر رو زبان داستان چنانکه گفتم محور اصلی این داستان است که باقی قضایا گردِ آن می‌گردند. اما ناگفته نماند که خواندن داستان‌هایی که با گویش یا لهجه‌ی خاصی نوشته شده باشند اندکی دشواری دارد و روند خواندن کمی کُندتر می‌شود. اما جدای از دشواری‌هایی از این قبیل یکی از نکاتی که برایم بسیار جالب بود، به کار گرفتن واژگانی بود که اصلاً ما در زبان فارسی معمولِ خود آنها را نداریم و یا ازشان استفاده نمی‌کنیم. نویسنده بی‌محابا و با خیال راحت تعدادی از این گونه واژه‌ها را در داستان خود آورده بدون اینکه بترسد از اینکه چه‌بسا خواننده از معنای‌شان سر در نیاورد. و نشانه‌‌ی این بی‌باکی هم این‌که پایان داستان، برخلاف بعضی از اینگونه داستان‌ها، هیچ واژه‌نامه‌ای وجود ندارد.
مهم‌تر از این موارد، این برایم جالب بود که بالاخره گویش‌وران گونه‌گون زبان رنگارنگِ فارسی، این‌بار با گویش و لهجه‌ی خودشان، یا دستِ‌کم با چیزی شبیه آن، به کلام آمده‌اند و قصه‌شان را خودشان به زبان خود (و به تبعِ آن با نگاه و اندیشه و برداشت و شیوه‌ی خود) روایت می‌کنند. آنها دیگر سوژه‌ی گفتارهای دیگران نیستند. در کلام دیگران یک جای احتمالی نمی‌یابند تا دیگران از آنها هر آنچه می‌خواهند بگویند، بل خودشان رشته‌ی سخن را به دست می‌گیرند و ما خوانندگان را با خود می‌برند به درون زبان‌شان، درون جانِ اندیشنده و کلامِ پرآهنگ‌‌شان.
اما همین‌جاست که ماجرا تلخ می‌شود: درون پرآشوب این قوم که قرن‌ها همیشه در سکوت بوده، همواره و هرساله از این‌سو به آن‌سو در حرکت و کوچ بوده و در این رفت‌وآمد، جز زبان نگاه، چیزی همراه نداشته، آنگاه که به سخن می‌آید تلخ می‌آید و جانگزا. داستان از همان سطر نخست غمی جانکاه و هردَم‌اَفزون بر قلب‌ات هوار می‌کند. و تازه می‌فهمی که این داستان، با این زبان و این طرز نگاه، داستان خیانت است و استیصال.
درمانده‌ای، عاجزی، راهِ چاره‌ای نداری، زخم بر زخم‌ات می‌نشیند و غم روزگاران و جفای زمانه چنان درمانده و خسته‌ات می‌کند که به‌کلّی مستأصل می‌شوی و آن‌گاه زندگی‌ات در چنبره‌ی این دردها به چنان راهی می‌رود و تو را کِشان می‌بَرد که نه تو می‌توانی پیش‌بینی‌اش کنی و نه در صورت پیش‌بینی می‌توانی از مقصدش پیش‌گیری کنی.
داستان البته قصّه‌ی خاص یا بهتر است بگویم قصّه‌ی شگفتی ندارد. قصّه قصّه‌ای است ساده که نظیرش را بسیار و بارها شنیده‌ایم:
درماندگی عدّه‌ای از عشایر، خیانت بعضی از خودی‌ها به خودشان، ستمِ خان‌ها به عشایر و مردان صبور امّا دست‌تنگ‌شان و زندان و رنج و مرگ و .... .
اما زبان داستان و نوعِ برخوردِ راوی با آن، این قصّه‌ی ساده را خوب و خواندنی کرده است.
.................. اگر گوش جن بدهکار این حرف‌ها نباشه و بیا بالا و دست‌های دالو را بگیره و بندازه سر کول و ببره ... بعد پیرزن دست ببره ریش سُرخش را بگیره و تکون بده. بگه آهن به جیب دارم، سوزن به جیب دارم، می‌گذارش سر زمین... اگر دوباره اومد و حرف دالو را باور نکرد؟ خوب همه‌اش که جن‌ها نیستن، دختر شاه پریون هم هست، مگر دالو بعضی وقت‌ها از دختر شاه پریون حرف نمی‌زد؟ قشنگ‌ترین دختر عالم، گردی صورتش مثل قرص ماه، چشم‌ها، مثل چشم آهو، موها شلال تا قوزک پا. بلندبالا، نه چاق، نه لاغر، پوست بدن رنگ برف. وقتی موهاش را شونه می‌کنه همین‌طور یاقوت و مروارید و فیروزه و زمرد می‌ریزه رو زمین. حالا یکی شانس داشته باشه همون موقع اونجا باشه... . (ص۸۴)

به همین بسنده می‌کنم و باقی را به خواننده‌ی داستان می‌سپارم.

نکته‌ی آخر اینکه در تمام کتاب حتّا یک مورد هم غلط یا اشتباه تایپی یا نگارشی و ویرایشی وجود نداشت که این خودش جای تشکر فراوان و ویژه‌ای دارد. باید سپاسگزار انتشارات نیلوفر باشیم که نمی‌دانم اگر نبود آثار داستانی چه سرنوشتی در پیش داشتند. کاش بعضی از ناشرها هم کمی به این مسئله توجه داشته باشند.

پی‌نوشت:
* کی ما را داد به باخت، فرهاد کشوری، انتشارات نیلوفر، چ اول، ۱۳۸۴. [بد نیست بگویم: قیمت کتاب ۱۱۰۰ تومان است و شمارگانِ آن ۱۶۵۰. کشوری متولد ۱۳۲۸ است و داستان‌های دیگری هم دارد که یک از آن‌ها نامش چنین است: شب طولانی موسا.]
** و این هنوز زمانی است که کتاب کمابیش در این سرزمین اجازه‌ی انتشار دارد و فکر می‌کنم اگر سال گذشته هم انتشار نمی‌یافت دیگر رفته بود برای یک خواب ده ساله‌ی دیگر. مثل صدها کتاب دیگری که هر یک بی‌دلیل این روزها در انبارهای ارشاد خاک می‌خورند به این بهانه که در انتظار خوانده شدن و بررسی هستند. منتظر باشید. و گویا این ارشادی‌ها گمان کرده‌اند مردم هم مثل خودشان هستند. وقتی با چیزی مخالفی، مثلاً با فرهنگ و ادب و علم و آگاهی و آزادی و ... خوب است مرد باشی و همان را بگویی نه آنکه چیزی بگویی و کاری دیگر بکنی و تازه لبخند هم بزنی. به هر صورت اینجا ایران است و ما هم ایرانی و سرزمین‌مان هم سرزمین گل و بلبل.

چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۵

شهریار وقفی‌پور و رمانِ کتابِ اعتیاد

درباره‌ی شهریار وقفی‌پور
تقریباً هیچ چیز آنچنانی‌یی از او نمی‌دانم. جز اینکه نویسنده و مترجمی است جوان و کمابیش پرکار. نویسنده‌ای که کار را سریع و در آغاز جوانی شروع کرده و حالا هم، هم‌چنان مشغول است.
مترجمی که هم داستان ترجمه کرده، هم رمان، هم نقد و نظریه.
شهریار متولد ۱۳۵۶ است. نمی‌دانم دقیقاً چند تا کتاب منتشر کرده. ولی از سه داستان، و سه ترجمه‌اش خبر دارم.
شهریار روزگاری در «کارنامه» فعالیت داشت؛ روزگاری هم در «ارغنون»؛ که هر دو عاقبت به خیر شدند. و امروز هم نمی‌دانم.
با بعضی از بزرگان ادبی‌ـ‌فرهنگی هم دوستی و آشنایی و همکاری و این‌جور چیزها داشته گویا. مثلاْ با براهنی و گلشیری و فرهادپور و ... .
به ادبیات پست‌ـ‌‌مدرن گویا علاقه‌ی وافری دارد که این را هم می توان از مقالات و ترجمه هایش دریافت و هم از داستان‌هایش؛ و خودش هم به‌نوعی داستان‌نویسی پست‌ـ‌مدرن به شمار می‌آید.
چند تا از کتاب‌های شهریار یا ناشر بدی داشته‌اند و یا پخش به‌دردنخوری و یا هر دو. دو-سه تا از کتاب‌هایش را به‌راحتی (یا حتّا به‌سختی) هم نمی‌شد در بازار پیدا کرد.

اما درباره‌ی داستان‌ها و داستان‌نویسی‌اش.
دَهِ مُرده را خوانده‌ام. داستانی است بلند یا رمانی است کوتاه. درباره‌ی شهریار وقفی‌پور و زندگی‌اش. یک شبهِ‌اتوبیوگرافیِ داستانی از جوانی حدوداً بیست ساله. داستانْ داستانِ شهریار وقفی‌پور است و زندگی‌اش و دوستان‌اش و ماجراهایی چون اعتیاد و خودکشی و زن و فعالیت سیاسی و چه و چه.
(الان کتاب را ندارم و چند سال پیش هم خوانده‌امش. به همین دلیل ناچارم از کلّی‌گویی!)
به هر جهت داستان فصل‌های زیادی دارد که همه هم کوتاه هستند. یک‌ـ‌دو صفحه. خواندنش شاید یک ساعت هم وقت نگیرد. خودش هم حدود ۱۱۰-۱۵ صفحه داشت. عیب و ایرادِ داستانی شاید خیلی در آن باشد. و شاید هم به گمان بسیاری اصلاً داستان نباشد. اراجیفی باشد که یک نفر به اسم داستان سرهم کرده و به ناشر داده. نمی‌دانم. ولی این را می‌دانم که داستان گیرایی بود که در یک نشست حتماً می‌خواندی‌اش.

طرح کودتا در سه ضربه. فقط نام این کتاب را شنیده‌ام و به همان دلایلی که بالاتر گفتم پیدا نکردم تا بخوانم.

و اما درباره‌ی کتابِ اعتیاد.
کتابِ اعتیاد. گویا آخرین داستانی است که شهریار وقفی‌پور منتشر کرده.
رُمانی است که پنجاه صفحه‌ی اولش نفس‌ات را می‌بُرد تا تمام شود. سه بار شروع کردم و قبل از صفحه‌ی ۵۰ زه زدم. جلوتر نتوانستم بروم. امّا با خودم کَل انداخته بودم که هر طور شده بخوانمش. دیگر حالم داشت بد می‌شد. داستان بدجور روغن‌سوزی داشت و دود و دَم‌اش داشت من را هم می‌کشت. مثل کسی که با هزار زور و زحمت می‌خواهد به بالای کوهی برسد اما نرسیده به نوک، پایش لیز بخورد و باز برگردد پایین. تازه من اصلاً نمی‌دانستم که آنجا قلّه است. والاّ شاید بیشتر تحمل می‌کردم. این را بعد فهمیدم که دیگر از ۵۰ صفحه‌ی اول گذشته بودم. خوب بود نویسنده اولِ کتاب می‌گفت! مثلاً می‌گفت خوانندگان عزیز ۵۰ صفحه‌ی اول (و یا دقیق‌تر تا صفحه‌ی ۶۲ ی کتاب، ‌چون داستان از صفحه‌ی ۹ شروع می‌شود‌) را تحمل کنید خواهش می‌کنم. بعد بهتر می‌شود. این ۵۰ صفحه ماجرایی دارد که بعداً می‌فهمید و از این حرف‌ها!

داستان را خلاصه نمی‌کنم و سعی می‌کنم تعریف‌اش نکنم. چرا که شاید هنوز خیلی‌ها نخوانده باشندش و بخواهند بخوانند. حیف است خراب‌اش کنم. همان نکته‌ای هم که بالا گفتم به این دلیل بود که اگر کسی شروع کرد به خواندن، کمرش را تاصفحه‌ی ۶۲-۳ محکم ببندد، بعد از آن جاده هموار می‌شود و بی‌سنگلاخ، که می‌شود عوض‌اش را درآورد و تخته‌گاز رفت.

اما چند نکته درباره‌ی داستان:
یک. بدون شک آن ۵۰ صفحه یکی از ایرادهای اصلی داستان است و با اینکه وجودش الزامی است و اساساً همه‌ی داستان به‌گونه‌ای به آن مرتبط و یا اصلاً برپایه‌ی آن است، ولی نبودش از اینطور بودنش بهتر است. به‌گمانم اگر می‌شد شهریار این قسمت را در چاپ‌های بعدی بازنویسی و یا تغییر اساسی می‌داد، [نمی‌دانم اساساً چنین کاری در داستان‌ها تا چه حد معمول است؛] هم داستان‌اش از این ضعف خلاص می‌شد و هم برای خودش هم تمرین دیگری بود که بداند قرار نیست یک نفر هر چه به قلم آورد دیگران بخوانند. یعنی داستان خواندن با اعمال شاقه را از خوانندگان نمی‌توان انتظار داشت. مردم برای جیمز جویس هم کمتر از این فداکاری‌ها می‌کنند.

دو. اگر قرار است ادامه‌ی داستان (ماجرای عادل و پایان‌نامه‌اش و دوستان‌اش و بحث آنها درباره‌ی نویسنده‌ای به نام ”راشه قوافی“ [که آن پنجاه صفحه مثلاً داستانی‌ است از این آدم که به دلیل خودکشی‌اش ناقص مانده و حالا عادل پایان نامه‌اش درباره‌ی او و آثارش و ... است] و مسائل دیگر) درباره‌ی این داستان نیمه‌کاره‌ی ۵۰ صفحه‌ای باشد، و اگر راشه قوافی [یا بخوانید: شهریار وقفی‌پور] این‌قدر نویسنده‌ی بزرگ و مهمی است که در ادامه‌ی داستان بر آن تأکید می‌شود، باید نوشته‌اش این را برساند نه گفته‌های راوی و شخصیت‌های داستان. اگر او آنقدر اهمیت دارد که یک جوان پایان‌نامه‌اش را به بررسی آثارش اختصاص دهد و دستِ‌کم یک‌ـ‌دو سال از زندگی‌اش را پای آن بگذارد، بهتر است این را در عمل بفهمیم. اما در عمل چه چیز دست خواننده را می‌گیرد؟ همانی که گفتم. خستگی و بی‌حوصلگی برای ادامه دادن داستان. در پنجاه صفحه‌ی اول می‌توانم بفهمم که نویسنده چه چیز را خواسته انتقال دهد، اما به گمانم بد به بیراهه رفته. انگار که آن ۵۰ صفحه نه اوهام و خواب و رویا یا نوشته‌های فردی دیگرگون است که در اثر استعمال مفرط و مدام مواد مخدّر یا روان‌گردان چنین وضعی یافته، بلکه نوشته‌های نوجوان یا کودکی است که به او گفته‌اند یک داستان تخیلی بنویس و از هیچ قاعده و قانونی پیروی نکن. الان یک نفر را بکش. بعد بگو مغزش بیرون زد. بعد بگو کِرم‌هایی چنین و چنان از مغزش بیرون آمدند. بعد گربه‌ها را خبر کن بیایند باقی مانده‌ی مغز را بلیسند بعد بگو آن مرد یکباره پکید و...... . اصلاً هر اراجیفی می‌خواهی به هم ردیف کن. نتیجه‌ی چنین سفارشی به یک کودک تخیلی همانی می‌شود که در آن ۵۰ صفحه می‌بینیم.

سه. شهریار وقفی‌پور در پردازش آنچه که از عنوان کتاب برمی‌آید، یعنی اعتیاد، تا حدود زیادی موفق بوده است. خواننده می‌فهمد که راوی از ماجرایی که روایت می‌کند و از تک‌تک عناصری که بهره می‌گیرد، آگاهی نزدیک و بلکه آگاهی تنانه‌ای دارد. خودش با تن و روح خود آن را درک کرده و حالا برگشته و برای ما روایت می‌کند و این در موفقیت نسبی نیمه‌ی دوم داستان نقش مهمی دارد. او چنان از زندگی دانشجویی، شیطنت‌هایشان، بی‌حوصلگی‌هایشان، روابط جنسی‌شان، اعتیاد و بله مخصوصاً اعتیادشان، اعتیاد کشنده و مدام‌شان، تفریحات‌شان، بحث‌هایشان، بطالت‌هایشان، و ... صحبت می‌کند و داستان روایت می‌کند، که کاملاً می‌فهمی زحمت زیادی کشیده تا توانسته اینها را از درون، به‌عنوان کسی که دستِ‌کم در دل داستان، خودش، درگیر همان ماجراهاست، برای خواننده روایت کند. می‌فهمی نویسنده‌ـ‌‌راوی از دل کتاب‌ها و شنیده‌‌ها و دیده‌ها این تجارب را کسب نکرده بلکه اهل خطر بوده و توانسته اخبار را از داخل، از درون ماجرا، گزارش کند.

چهار. قصه‌ی کتابِ اعتیاد کاملاً تصویری است و هنگام خواندن، خیلی خوب و سریع، شخصیت‌ها و فضاها در سرت نقش می‌بندند و باهاشان رابطه برقرار می‌کنی. به همین دلیل به نوعی باید گفت این داستان کاملاً قابلیت فیلم شدن دارد. البته نه در ایران بلکه مثلاً در آمریکا یا ... . شبیه پالپ فیکشن و امثال آن.

پنج. نظریه‌پردازی‌هایی که در داستان می‌شود و ارجاعات برون‌متنی به اندیشه‌ها و نظریه‌های اندیشمندان مطرح دنیا، جالب هستند ولی تأکید (که البته همه جا هم خیلی پررنگ نیستند) بر آنها که حتماً خواننده بفهمد این چیزی که در این چند سطر خواند، نظریه‌ی فلان آدم است که سرش به تن‌اش می‌ارزد، به گمانم کار را تا حدودی خراب کرده است. این تصور را به خواننده می‌دهد که نویسنده بیشتر از آنکه داستان‌گویی بداند، از نظریه و نظریه‌بافی باخبر است و در هنگام نوشتن داستان، این مسئله را نتوانسته کتمان کند و خواسته بالاخره هرطور شده نشان دهد که من می‌دانم فلان آدم کیست و فلان نظریه چیست و در کجاها می‌توان ازشان استفاده کرد و ... . به گمانم داستان‌نویس باید تکلیف‌اش را با خیلی چیزها روشن کند. باید بداند که سواد و آگاهی نظری او در هر موردی به خودش ارتباط دارد. زندگی شخصی‌اش، شخصی است. دوستانش، دوستانِ خودش هستند. کشیدن پای همه‌ی اینها به داخل داستان، صد البته، ایرادی ندارد اما اگر به اقتضای داستان باشد نه هیچ چیز دیگری.

امیدوارم سال‌های آینده نوشته‌های بهتری از شهریار وقفی‌پور بخوانم. به نظرم او روایت‌گری را تا حدّ خوبی می‌شناسد؛ زبان ساده و روانی پیدا کرده؛ تجربه‌ها و دانش خوب و مفیدی هم دارد؛ و ... . این عوامل نوید می‌دهند که در آینده نوشته‌های بهتری از او خواهیم خواند. به امید آن روز.

«پیپ دیگری چاق می‌کنم. احساسِ فرمانده‌ی لشگری را به آدم دست می‌دهد که آدرس را اشتباهی رفته است و با متحد خودش وارد جنگ شده است و وسط کار بگوید تو نمی‌توانی شکسپیر بشوی، تو نمی‌توانی جویس بشوی، خُب حالا چه فرقی هم می‌کند.» (کتابِ اعتیاد، شهریار وقفی‌پور، نشر قصه، ص۱۱۹)