شهریار وقفیپور و رمانِ کتابِ اعتیاد
دربارهی شهریار وقفیپور
تقریباً هیچ چیز آنچنانییی از او نمیدانم. جز اینکه نویسنده و مترجمی است جوان و کمابیش پرکار. نویسندهای که کار را سریع و در آغاز جوانی شروع کرده و حالا هم، همچنان مشغول است.
مترجمی که هم داستان ترجمه کرده، هم رمان، هم نقد و نظریه.
شهریار متولد ۱۳۵۶ است. نمیدانم دقیقاً چند تا کتاب منتشر کرده. ولی از سه داستان، و سه ترجمهاش خبر دارم.
شهریار روزگاری در «کارنامه» فعالیت داشت؛ روزگاری هم در «ارغنون»؛ که هر دو عاقبت به خیر شدند. و امروز هم نمیدانم.
با بعضی از بزرگان ادبیـفرهنگی هم دوستی و آشنایی و همکاری و اینجور چیزها داشته گویا. مثلاْ با براهنی و گلشیری و فرهادپور و ... .
به ادبیات پستـمدرن گویا علاقهی وافری دارد که این را هم می توان از مقالات و ترجمه هایش دریافت و هم از داستانهایش؛ و خودش هم بهنوعی داستاننویسی پستـمدرن به شمار میآید.
چند تا از کتابهای شهریار یا ناشر بدی داشتهاند و یا پخش بهدردنخوری و یا هر دو. دو-سه تا از کتابهایش را بهراحتی (یا حتّا بهسختی) هم نمیشد در بازار پیدا کرد.
اما دربارهی داستانها و داستاننویسیاش.
دَهِ مُرده را خواندهام. داستانی است بلند یا رمانی است کوتاه. دربارهی شهریار وقفیپور و زندگیاش. یک شبهِاتوبیوگرافیِ داستانی از جوانی حدوداً بیست ساله. داستانْ داستانِ شهریار وقفیپور است و زندگیاش و دوستاناش و ماجراهایی چون اعتیاد و خودکشی و زن و فعالیت سیاسی و چه و چه.
(الان کتاب را ندارم و چند سال پیش هم خواندهامش. به همین دلیل ناچارم از کلّیگویی!)
به هر جهت داستان فصلهای زیادی دارد که همه هم کوتاه هستند. یکـدو صفحه. خواندنش شاید یک ساعت هم وقت نگیرد. خودش هم حدود ۱۱۰-۱۵ صفحه داشت. عیب و ایرادِ داستانی شاید خیلی در آن باشد. و شاید هم به گمان بسیاری اصلاً داستان نباشد. اراجیفی باشد که یک نفر به اسم داستان سرهم کرده و به ناشر داده. نمیدانم. ولی این را میدانم که داستان گیرایی بود که در یک نشست حتماً میخواندیاش.
طرح کودتا در سه ضربه. فقط نام این کتاب را شنیدهام و به همان دلایلی که بالاتر گفتم پیدا نکردم تا بخوانم.
و اما دربارهی کتابِ اعتیاد.
کتابِ اعتیاد. گویا آخرین داستانی است که شهریار وقفیپور منتشر کرده.
رُمانی است که پنجاه صفحهی اولش نفسات را میبُرد تا تمام شود. سه بار شروع کردم و قبل از صفحهی ۵۰ زه زدم. جلوتر نتوانستم بروم. امّا با خودم کَل انداخته بودم که هر طور شده بخوانمش. دیگر حالم داشت بد میشد. داستان بدجور روغنسوزی داشت و دود و دَماش داشت من را هم میکشت. مثل کسی که با هزار زور و زحمت میخواهد به بالای کوهی برسد اما نرسیده به نوک، پایش لیز بخورد و باز برگردد پایین. تازه من اصلاً نمیدانستم که آنجا قلّه است. والاّ شاید بیشتر تحمل میکردم. این را بعد فهمیدم که دیگر از ۵۰ صفحهی اول گذشته بودم. خوب بود نویسنده اولِ کتاب میگفت! مثلاً میگفت خوانندگان عزیز ۵۰ صفحهی اول (و یا دقیقتر تا صفحهی ۶۲ ی کتاب، چون داستان از صفحهی ۹ شروع میشود) را تحمل کنید خواهش میکنم. بعد بهتر میشود. این ۵۰ صفحه ماجرایی دارد که بعداً میفهمید و از این حرفها!
داستان را خلاصه نمیکنم و سعی میکنم تعریفاش نکنم. چرا که شاید هنوز خیلیها نخوانده باشندش و بخواهند بخوانند. حیف است خراباش کنم. همان نکتهای هم که بالا گفتم به این دلیل بود که اگر کسی شروع کرد به خواندن، کمرش را تاصفحهی ۶۲-۳ محکم ببندد، بعد از آن جاده هموار میشود و بیسنگلاخ، که میشود عوضاش را درآورد و تختهگاز رفت.
اما چند نکته دربارهی داستان:
یک. بدون شک آن ۵۰ صفحه یکی از ایرادهای اصلی داستان است و با اینکه وجودش الزامی است و اساساً همهی داستان بهگونهای به آن مرتبط و یا اصلاً برپایهی آن است، ولی نبودش از اینطور بودنش بهتر است. بهگمانم اگر میشد شهریار این قسمت را در چاپهای بعدی بازنویسی و یا تغییر اساسی میداد، [نمیدانم اساساً چنین کاری در داستانها تا چه حد معمول است؛] هم داستاناش از این ضعف خلاص میشد و هم برای خودش هم تمرین دیگری بود که بداند قرار نیست یک نفر هر چه به قلم آورد دیگران بخوانند. یعنی داستان خواندن با اعمال شاقه را از خوانندگان نمیتوان انتظار داشت. مردم برای جیمز جویس هم کمتر از این فداکاریها میکنند.
دو. اگر قرار است ادامهی داستان (ماجرای عادل و پایاننامهاش و دوستاناش و بحث آنها دربارهی نویسندهای به نام ”راشه قوافی“ [که آن پنجاه صفحه مثلاً داستانی است از این آدم که به دلیل خودکشیاش ناقص مانده و حالا عادل پایان نامهاش دربارهی او و آثارش و ... است] و مسائل دیگر) دربارهی این داستان نیمهکارهی ۵۰ صفحهای باشد، و اگر راشه قوافی [یا بخوانید: شهریار وقفیپور] اینقدر نویسندهی بزرگ و مهمی است که در ادامهی داستان بر آن تأکید میشود، باید نوشتهاش این را برساند نه گفتههای راوی و شخصیتهای داستان. اگر او آنقدر اهمیت دارد که یک جوان پایاننامهاش را به بررسی آثارش اختصاص دهد و دستِکم یکـدو سال از زندگیاش را پای آن بگذارد، بهتر است این را در عمل بفهمیم. اما در عمل چه چیز دست خواننده را میگیرد؟ همانی که گفتم. خستگی و بیحوصلگی برای ادامه دادن داستان. در پنجاه صفحهی اول میتوانم بفهمم که نویسنده چه چیز را خواسته انتقال دهد، اما به گمانم بد به بیراهه رفته. انگار که آن ۵۰ صفحه نه اوهام و خواب و رویا یا نوشتههای فردی دیگرگون است که در اثر استعمال مفرط و مدام مواد مخدّر یا روانگردان چنین وضعی یافته، بلکه نوشتههای نوجوان یا کودکی است که به او گفتهاند یک داستان تخیلی بنویس و از هیچ قاعده و قانونی پیروی نکن. الان یک نفر را بکش. بعد بگو مغزش بیرون زد. بعد بگو کِرمهایی چنین و چنان از مغزش بیرون آمدند. بعد گربهها را خبر کن بیایند باقی ماندهی مغز را بلیسند بعد بگو آن مرد یکباره پکید و...... . اصلاً هر اراجیفی میخواهی به هم ردیف کن. نتیجهی چنین سفارشی به یک کودک تخیلی همانی میشود که در آن ۵۰ صفحه میبینیم.
سه. شهریار وقفیپور در پردازش آنچه که از عنوان کتاب برمیآید، یعنی اعتیاد، تا حدود زیادی موفق بوده است. خواننده میفهمد که راوی از ماجرایی که روایت میکند و از تکتک عناصری که بهره میگیرد، آگاهی نزدیک و بلکه آگاهی تنانهای دارد. خودش با تن و روح خود آن را درک کرده و حالا برگشته و برای ما روایت میکند و این در موفقیت نسبی نیمهی دوم داستان نقش مهمی دارد. او چنان از زندگی دانشجویی، شیطنتهایشان، بیحوصلگیهایشان، روابط جنسیشان، اعتیاد و بله مخصوصاً اعتیادشان، اعتیاد کشنده و مدامشان، تفریحاتشان، بحثهایشان، بطالتهایشان، و ... صحبت میکند و داستان روایت میکند، که کاملاً میفهمی زحمت زیادی کشیده تا توانسته اینها را از درون، بهعنوان کسی که دستِکم در دل داستان، خودش، درگیر همان ماجراهاست، برای خواننده روایت کند. میفهمی نویسندهـراوی از دل کتابها و شنیدهها و دیدهها این تجارب را کسب نکرده بلکه اهل خطر بوده و توانسته اخبار را از داخل، از درون ماجرا، گزارش کند.
چهار. قصهی کتابِ اعتیاد کاملاً تصویری است و هنگام خواندن، خیلی خوب و سریع، شخصیتها و فضاها در سرت نقش میبندند و باهاشان رابطه برقرار میکنی. به همین دلیل به نوعی باید گفت این داستان کاملاً قابلیت فیلم شدن دارد. البته نه در ایران بلکه مثلاً در آمریکا یا ... . شبیه پالپ فیکشن و امثال آن.
پنج. نظریهپردازیهایی که در داستان میشود و ارجاعات برونمتنی به اندیشهها و نظریههای اندیشمندان مطرح دنیا، جالب هستند ولی تأکید (که البته همه جا هم خیلی پررنگ نیستند) بر آنها که حتماً خواننده بفهمد این چیزی که در این چند سطر خواند، نظریهی فلان آدم است که سرش به تناش میارزد، به گمانم کار را تا حدودی خراب کرده است. این تصور را به خواننده میدهد که نویسنده بیشتر از آنکه داستانگویی بداند، از نظریه و نظریهبافی باخبر است و در هنگام نوشتن داستان، این مسئله را نتوانسته کتمان کند و خواسته بالاخره هرطور شده نشان دهد که من میدانم فلان آدم کیست و فلان نظریه چیست و در کجاها میتوان ازشان استفاده کرد و ... . به گمانم داستاننویس باید تکلیفاش را با خیلی چیزها روشن کند. باید بداند که سواد و آگاهی نظری او در هر موردی به خودش ارتباط دارد. زندگی شخصیاش، شخصی است. دوستانش، دوستانِ خودش هستند. کشیدن پای همهی اینها به داخل داستان، صد البته، ایرادی ندارد اما اگر به اقتضای داستان باشد نه هیچ چیز دیگری.
امیدوارم سالهای آینده نوشتههای بهتری از شهریار وقفیپور بخوانم. به نظرم او روایتگری را تا حدّ خوبی میشناسد؛ زبان ساده و روانی پیدا کرده؛ تجربهها و دانش خوب و مفیدی هم دارد؛ و ... . این عوامل نوید میدهند که در آینده نوشتههای بهتری از او خواهیم خواند. به امید آن روز.
«پیپ دیگری چاق میکنم. احساسِ فرماندهی لشگری را به آدم دست میدهد که آدرس را اشتباهی رفته است و با متحد خودش وارد جنگ شده است و وسط کار بگوید تو نمیتوانی شکسپیر بشوی، تو نمیتوانی جویس بشوی، خُب حالا چه فرقی هم میکند.» (کتابِ اعتیاد، شهریار وقفیپور، نشر قصه، ص۱۱۹)
تقریباً هیچ چیز آنچنانییی از او نمیدانم. جز اینکه نویسنده و مترجمی است جوان و کمابیش پرکار. نویسندهای که کار را سریع و در آغاز جوانی شروع کرده و حالا هم، همچنان مشغول است.
مترجمی که هم داستان ترجمه کرده، هم رمان، هم نقد و نظریه.
شهریار متولد ۱۳۵۶ است. نمیدانم دقیقاً چند تا کتاب منتشر کرده. ولی از سه داستان، و سه ترجمهاش خبر دارم.
شهریار روزگاری در «کارنامه» فعالیت داشت؛ روزگاری هم در «ارغنون»؛ که هر دو عاقبت به خیر شدند. و امروز هم نمیدانم.
با بعضی از بزرگان ادبیـفرهنگی هم دوستی و آشنایی و همکاری و اینجور چیزها داشته گویا. مثلاْ با براهنی و گلشیری و فرهادپور و ... .
به ادبیات پستـمدرن گویا علاقهی وافری دارد که این را هم می توان از مقالات و ترجمه هایش دریافت و هم از داستانهایش؛ و خودش هم بهنوعی داستاننویسی پستـمدرن به شمار میآید.
چند تا از کتابهای شهریار یا ناشر بدی داشتهاند و یا پخش بهدردنخوری و یا هر دو. دو-سه تا از کتابهایش را بهراحتی (یا حتّا بهسختی) هم نمیشد در بازار پیدا کرد.
اما دربارهی داستانها و داستاننویسیاش.
دَهِ مُرده را خواندهام. داستانی است بلند یا رمانی است کوتاه. دربارهی شهریار وقفیپور و زندگیاش. یک شبهِاتوبیوگرافیِ داستانی از جوانی حدوداً بیست ساله. داستانْ داستانِ شهریار وقفیپور است و زندگیاش و دوستاناش و ماجراهایی چون اعتیاد و خودکشی و زن و فعالیت سیاسی و چه و چه.
(الان کتاب را ندارم و چند سال پیش هم خواندهامش. به همین دلیل ناچارم از کلّیگویی!)
به هر جهت داستان فصلهای زیادی دارد که همه هم کوتاه هستند. یکـدو صفحه. خواندنش شاید یک ساعت هم وقت نگیرد. خودش هم حدود ۱۱۰-۱۵ صفحه داشت. عیب و ایرادِ داستانی شاید خیلی در آن باشد. و شاید هم به گمان بسیاری اصلاً داستان نباشد. اراجیفی باشد که یک نفر به اسم داستان سرهم کرده و به ناشر داده. نمیدانم. ولی این را میدانم که داستان گیرایی بود که در یک نشست حتماً میخواندیاش.
طرح کودتا در سه ضربه. فقط نام این کتاب را شنیدهام و به همان دلایلی که بالاتر گفتم پیدا نکردم تا بخوانم.
و اما دربارهی کتابِ اعتیاد.
کتابِ اعتیاد. گویا آخرین داستانی است که شهریار وقفیپور منتشر کرده.
رُمانی است که پنجاه صفحهی اولش نفسات را میبُرد تا تمام شود. سه بار شروع کردم و قبل از صفحهی ۵۰ زه زدم. جلوتر نتوانستم بروم. امّا با خودم کَل انداخته بودم که هر طور شده بخوانمش. دیگر حالم داشت بد میشد. داستان بدجور روغنسوزی داشت و دود و دَماش داشت من را هم میکشت. مثل کسی که با هزار زور و زحمت میخواهد به بالای کوهی برسد اما نرسیده به نوک، پایش لیز بخورد و باز برگردد پایین. تازه من اصلاً نمیدانستم که آنجا قلّه است. والاّ شاید بیشتر تحمل میکردم. این را بعد فهمیدم که دیگر از ۵۰ صفحهی اول گذشته بودم. خوب بود نویسنده اولِ کتاب میگفت! مثلاً میگفت خوانندگان عزیز ۵۰ صفحهی اول (و یا دقیقتر تا صفحهی ۶۲ ی کتاب، چون داستان از صفحهی ۹ شروع میشود) را تحمل کنید خواهش میکنم. بعد بهتر میشود. این ۵۰ صفحه ماجرایی دارد که بعداً میفهمید و از این حرفها!
داستان را خلاصه نمیکنم و سعی میکنم تعریفاش نکنم. چرا که شاید هنوز خیلیها نخوانده باشندش و بخواهند بخوانند. حیف است خراباش کنم. همان نکتهای هم که بالا گفتم به این دلیل بود که اگر کسی شروع کرد به خواندن، کمرش را تاصفحهی ۶۲-۳ محکم ببندد، بعد از آن جاده هموار میشود و بیسنگلاخ، که میشود عوضاش را درآورد و تختهگاز رفت.
اما چند نکته دربارهی داستان:
یک. بدون شک آن ۵۰ صفحه یکی از ایرادهای اصلی داستان است و با اینکه وجودش الزامی است و اساساً همهی داستان بهگونهای به آن مرتبط و یا اصلاً برپایهی آن است، ولی نبودش از اینطور بودنش بهتر است. بهگمانم اگر میشد شهریار این قسمت را در چاپهای بعدی بازنویسی و یا تغییر اساسی میداد، [نمیدانم اساساً چنین کاری در داستانها تا چه حد معمول است؛] هم داستاناش از این ضعف خلاص میشد و هم برای خودش هم تمرین دیگری بود که بداند قرار نیست یک نفر هر چه به قلم آورد دیگران بخوانند. یعنی داستان خواندن با اعمال شاقه را از خوانندگان نمیتوان انتظار داشت. مردم برای جیمز جویس هم کمتر از این فداکاریها میکنند.
دو. اگر قرار است ادامهی داستان (ماجرای عادل و پایاننامهاش و دوستاناش و بحث آنها دربارهی نویسندهای به نام ”راشه قوافی“ [که آن پنجاه صفحه مثلاً داستانی است از این آدم که به دلیل خودکشیاش ناقص مانده و حالا عادل پایان نامهاش دربارهی او و آثارش و ... است] و مسائل دیگر) دربارهی این داستان نیمهکارهی ۵۰ صفحهای باشد، و اگر راشه قوافی [یا بخوانید: شهریار وقفیپور] اینقدر نویسندهی بزرگ و مهمی است که در ادامهی داستان بر آن تأکید میشود، باید نوشتهاش این را برساند نه گفتههای راوی و شخصیتهای داستان. اگر او آنقدر اهمیت دارد که یک جوان پایاننامهاش را به بررسی آثارش اختصاص دهد و دستِکم یکـدو سال از زندگیاش را پای آن بگذارد، بهتر است این را در عمل بفهمیم. اما در عمل چه چیز دست خواننده را میگیرد؟ همانی که گفتم. خستگی و بیحوصلگی برای ادامه دادن داستان. در پنجاه صفحهی اول میتوانم بفهمم که نویسنده چه چیز را خواسته انتقال دهد، اما به گمانم بد به بیراهه رفته. انگار که آن ۵۰ صفحه نه اوهام و خواب و رویا یا نوشتههای فردی دیگرگون است که در اثر استعمال مفرط و مدام مواد مخدّر یا روانگردان چنین وضعی یافته، بلکه نوشتههای نوجوان یا کودکی است که به او گفتهاند یک داستان تخیلی بنویس و از هیچ قاعده و قانونی پیروی نکن. الان یک نفر را بکش. بعد بگو مغزش بیرون زد. بعد بگو کِرمهایی چنین و چنان از مغزش بیرون آمدند. بعد گربهها را خبر کن بیایند باقی ماندهی مغز را بلیسند بعد بگو آن مرد یکباره پکید و...... . اصلاً هر اراجیفی میخواهی به هم ردیف کن. نتیجهی چنین سفارشی به یک کودک تخیلی همانی میشود که در آن ۵۰ صفحه میبینیم.
سه. شهریار وقفیپور در پردازش آنچه که از عنوان کتاب برمیآید، یعنی اعتیاد، تا حدود زیادی موفق بوده است. خواننده میفهمد که راوی از ماجرایی که روایت میکند و از تکتک عناصری که بهره میگیرد، آگاهی نزدیک و بلکه آگاهی تنانهای دارد. خودش با تن و روح خود آن را درک کرده و حالا برگشته و برای ما روایت میکند و این در موفقیت نسبی نیمهی دوم داستان نقش مهمی دارد. او چنان از زندگی دانشجویی، شیطنتهایشان، بیحوصلگیهایشان، روابط جنسیشان، اعتیاد و بله مخصوصاً اعتیادشان، اعتیاد کشنده و مدامشان، تفریحاتشان، بحثهایشان، بطالتهایشان، و ... صحبت میکند و داستان روایت میکند، که کاملاً میفهمی زحمت زیادی کشیده تا توانسته اینها را از درون، بهعنوان کسی که دستِکم در دل داستان، خودش، درگیر همان ماجراهاست، برای خواننده روایت کند. میفهمی نویسندهـراوی از دل کتابها و شنیدهها و دیدهها این تجارب را کسب نکرده بلکه اهل خطر بوده و توانسته اخبار را از داخل، از درون ماجرا، گزارش کند.
چهار. قصهی کتابِ اعتیاد کاملاً تصویری است و هنگام خواندن، خیلی خوب و سریع، شخصیتها و فضاها در سرت نقش میبندند و باهاشان رابطه برقرار میکنی. به همین دلیل به نوعی باید گفت این داستان کاملاً قابلیت فیلم شدن دارد. البته نه در ایران بلکه مثلاً در آمریکا یا ... . شبیه پالپ فیکشن و امثال آن.
پنج. نظریهپردازیهایی که در داستان میشود و ارجاعات برونمتنی به اندیشهها و نظریههای اندیشمندان مطرح دنیا، جالب هستند ولی تأکید (که البته همه جا هم خیلی پررنگ نیستند) بر آنها که حتماً خواننده بفهمد این چیزی که در این چند سطر خواند، نظریهی فلان آدم است که سرش به تناش میارزد، به گمانم کار را تا حدودی خراب کرده است. این تصور را به خواننده میدهد که نویسنده بیشتر از آنکه داستانگویی بداند، از نظریه و نظریهبافی باخبر است و در هنگام نوشتن داستان، این مسئله را نتوانسته کتمان کند و خواسته بالاخره هرطور شده نشان دهد که من میدانم فلان آدم کیست و فلان نظریه چیست و در کجاها میتوان ازشان استفاده کرد و ... . به گمانم داستاننویس باید تکلیفاش را با خیلی چیزها روشن کند. باید بداند که سواد و آگاهی نظری او در هر موردی به خودش ارتباط دارد. زندگی شخصیاش، شخصی است. دوستانش، دوستانِ خودش هستند. کشیدن پای همهی اینها به داخل داستان، صد البته، ایرادی ندارد اما اگر به اقتضای داستان باشد نه هیچ چیز دیگری.
امیدوارم سالهای آینده نوشتههای بهتری از شهریار وقفیپور بخوانم. به نظرم او روایتگری را تا حدّ خوبی میشناسد؛ زبان ساده و روانی پیدا کرده؛ تجربهها و دانش خوب و مفیدی هم دارد؛ و ... . این عوامل نوید میدهند که در آینده نوشتههای بهتری از او خواهیم خواند. به امید آن روز.
«پیپ دیگری چاق میکنم. احساسِ فرماندهی لشگری را به آدم دست میدهد که آدرس را اشتباهی رفته است و با متحد خودش وارد جنگ شده است و وسط کار بگوید تو نمیتوانی شکسپیر بشوی، تو نمیتوانی جویس بشوی، خُب حالا چه فرقی هم میکند.» (کتابِ اعتیاد، شهریار وقفیپور، نشر قصه، ص۱۱۹)
2 نظر:
فرمایش شما کاملن صحیح است .
این دوستان کپی کردن نظریه ها را در شعر و داستان عین خلاقیت می دانند.
دریغ از چیزی به نام لذت هنگام خواندن متن
سلام. با نظر شما موافقم اما با نظری که دوست بی ناممان در کامنتتان گذاشته خیر.
شهریار یکی از نوترین نویسندگان ایران است. کتاب اعتیاد جان من را هم در آورد که بخوانمش اما جذبه ای فرامعمول داشت. برای ما که به فصه های کلاسیک یا مدرن عادت داریم خواندن داستانی پست مدرن پر از اینترتکستچوالیتی قاعدتا سخت خواهد بود. من شهریار را تحسین می کنم که در روزگار تکرار، نو می نویسد.
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی