سکوت دهشتناک در مجمعالجزایر گولاگ
(به یاد الکساندر سولژنیتسین که از پلشتی حکومتهای توتالیتر و ایدهئولوژیک پرده برداشت)
اینکه در مثلها آمده و در افواه افتاده که «سکوت نشانهی رضاست» گویا اغلب نه تنها چنین نیست که گاه خلاف آن درستتر است. ما مردم خیلی وقتها در مقابل آنچه برایمان رخ میدهد و به نفعمان نیست و حقوق مسلممان را نادیده میگیرد، سکوت میکنیم؛ از دید خودمان بزرگواری به خرج میدهیم؛ شرم و حیا جلوی اعتراضمان را میگیرد؛ جوری رفتار میکنیم که طرف خودش متوجه شود و اگر نشد ما کوتاه میآییم. از آنسو آنکه خودش ضایع کنندهی این حق بوده، وقتی سکوت ما را در برابر حقی که از ما ضایع شده میبیند، با خود میگوید: اگر اعتراضی کرد یک فکری میکنم؛ اگر ایستادگی کرد و حقاش را خواست که خب، من کوتاه میآیم و حقاش را میدهم؛ اگر هم چیزی نگفت خب حتما خیلی برایش مهم نبوده و نیست پس من هم چیزی نمیگویم. وقتی خودش اعتراضی نمی کند و سکوت پیشه کرده و ـ حال چه در باطن و چه به ظاهر ـ راضی است، پس من باید به طریق اولی راضی راضی باشم و سروصدایش را درنیاورم.
اگر وقوع انقلابها با فریاد همبسته است و شکستهشدن سکوت زیربنای مستحکمی برای سقوط یک حکومت و صعود حکومتی جدید است، بیشک سکوتشدن فریادها همواره نشانهی رضامندی تام و تمام شهروندان از حکمرانان جدید نیست. گاه این سکوت همسان همان فریاد است. اما فریادی که شنیده نمیشود؛ و آشکار است چنین فریادی به گوش شنوایی نمیسد و گره از کار فروبستهای نمیگشاید. فریادی که شنیده نشود بود و نبودش چندان تفاوتی نمیکند: بانگی است در آشفتهبازار مسگرها یا در اعماق خروشان آبها.
مجمعالجزایر گولاگ* از سویی شکست سکوتی است دهها ساله که گوشها را به نشنیدن ندای زبانها و وجدانها عادت داده بود؛ از سوی دیگر روایت سکوتی است که فرجامش نابودی است و نابودی است و نابودی: مرگ و شکنجه و تبعید چند ده میلیون انسان بیگناهی که خود با تمام وجود برای سرزمینشان تلاش و جانفشانی کردهاند و از هستونیست خویش گذشتهاند؛ نابودی استعدادهایی است که زیرچرخدندههای همان ماشین انقلابیای له شدهاند که خودشان آن را به راه انداختهاند. نابودی تمام امکانات و توانایی و داراییهای کشوری بزرگ و قدرقدرت است که نه تنها با ایدهئولوژی نابودگرش تیشه به ریشهی خود میزند که جهانی را در آتش خودکامگی و یکسونگری فرومیبرد و دهها میلیون انسان را، و بهواقع زندگی چند نسل از انسانهای این کرهی خاکی را، چنان با مرگ پیوند میزند که بازشناختن مرگ و زندگیشان از یکدیگر آسان نیست. و از سوی دیگر مجمعالجزایر گولاگ گزارشی است از چیستی انسان دو پا در عمل و نه روی کاغذ و در نظریههای زرورقپیچیدهی فیلسوفان و عارفان و عالمان اخلاق. گزارشی است از آنچه بعد از اکتبر 1917 در اتحاد جماهیر شوروی تا روزگار سقوط یوزف استالین رخ داد، و بهنوعی گزارشی است از چیستی استالینیسم.
در دورهی درازمدت حکمرانی استالین و استیلای استالینیسم آنچه دیوار کژوکوژبناشدهی استالین را سالهای سال برپا نگه داشت چیزی جز سکوت و رضامندی (ظاهری) مردم نبود. سکوت در برابر همه چیز. سکوت در برابر هر نوع زورگویی و اجحاف. در طی سه چهار دهه روز و شبی نیست که عدهای از مردم به بهانههای واهی و ساختگی راهی زندانها نشوند و دستخوش شکنجه و آزار و تیرباران نگردند. شبانه به در خانهات میآیند و میگویند باید برای پاسخ به پارهای پرسشها با آنها بروی و سروصدایی هم راه نیندازی و تو هم انگار سخن آنها وحی منزَل است، همان کاری را میکنی که آنها میگویند: نه اعتراضی، نه پرسشی، نه مقاومتی، نه سروصدایی تا دیگران ببینند و بدانند و آماده باشند و یا حتا به کمک بیآیند. و این سکوت چیزی است که آنها به آن نیاز دارند و شما هیچ احتیاجی به آن ندارید. شکستن آن آزادی شما و رسوایی آنها را در پی دارد، ولی کیست که بداند!؟ آری در آن سالها مقاومت تنها عضو غایب مردم بود. و سکوت یار غارشان و رفیق سفر و حضر و گرمابه و گلستانشان.
سولژنیتسین در آغازین صفحههای کتابش مینویسد: «و اکنون میبرندتان ... در اثناء بازداشتی که روز روشن صورت میگیرد، بیچون و چرا لحظهی کوتاهی هست، لحظهای هست که هرگز دیگر باز نمیگردد و در آن لحظه شما را میبرند. دهانتان را نبستهاند و بر شما جایز است که فریاد بزنید و باید بیچون و چرا این کار را کرد! باید فریاد بزنید که بازداشتتان کردهاند! که تبهکاران ... دست به شکار انسان زدهاند! که گریبان مردم را بر مبناء سخنچینیهای سراپا دروغ میگیرند! و آرام و بیسروصدا حساب میلیونها نفر را تسویه میکنند! اگر این فریادها روزانه چند بار در چهار گوشهی شهر شنفته میشد، شاید هم شهروندان ما گََهگیری و سرکشی میکردند، شاید بازداشتها دشوارتر میشد، ...» (ص 18)
و این سکوت به آنجا کشید که همه کموبیش میدانیم. استقرار نظامی که خود را مبرا از خطا میداند و شهروندانش تا جان در تن دارند باید خودشان را در راهش به آب و آتش بزنند و به هیچ وجه هم اعتراضی نکنند؛ نتیجه چنین شد که تکتک افراد باید تصفیه میشدند تا کوچکترین ناخالصیای در میان نماند؛ نتیجه این شد که «به استثناء حزب فاتح، هرچه حزب سیاسی در روسیه بود به خاک سپرده شد.» (ص 41). نتیجه چنین است که هرچه بکنی و هر چه نکنی، هر چه باشی و هر چه نباشی، هر چه بگویی و هر چه نگویی، هر جا بروی و هر جا نروی و ... در هر صورت مرتکب جرم شدهای و دست کم ده سالی روی شاخت است. آموزش مذهبی و داشتن دین و مذهب ممنوع میشود: «تعلیم دین و مذهب به فرزندان خود به موجب مادهی 58 بند 10 جرم سیاسی شناخته شد و به زبان دیگر تبلیغ ضد انقلابی به حساب آمد!» (ص 45) و این یعنی ده سال حبس. {جالب اینکه شبی را هم به همین نام مزین میکنند: شب مبارزه با مذهب، شب پیش از نوئل 1929، (ص62)} اگر زنی بدکاره بودی وضعیت بهتری داشتی: جرمت سه سال بود ودر زندان هم میتوانستی به فعالیتات در راه اهداف نظام ادامه بدهی و عطش زندانبانان را فروبنشانی! و در هر صورت همین که متهم و بازداشت میشدی تمام بود. اشتباهی از آنان سرنمیزد. هر کسی را حتما بهحق گرفتهاند: «از پاسدار انقلاب اشتباه سر نمیزند.» (ص 48)
و این بازداشتها و شکنجهها را تا جایی ادامه میدهند که دیگر خود مردم کار را آسان کنند. هر کس خودش بشود یک خبرچین یا به عبارتی خبرساز و شایعهپرداز و اتهامجعلکننده: و همه با این توجیه که اگر من نگویم دیگری میگوید! (ص57). و درست در همین هنگامهی بگیر و ببندها ـ باز به مدد سکوت مرگآور مردم ـ خانواده و اطرافیان همانهایی که پشت میلههای زندانها و در اردوگاههای مخوف در اسارتند، در دفاع از نظام بهگونهای خودخواسته به خیابانها میریزند و این بار سکوت را میشکنند و فریاد برمیآورند اما نه به اعتراض که در دفاع از خواستهها و کارهای نظام! و علیه آنهایی که گرفتار شدهاند، شعار «مرده باد، مرده باد» سر میدهند (ص58). و باز در همین گیرودار است که دستور میدهند مردم هرچه پول و سکه و طلا دارند بیآورند و دودستی تقدیم کنند و همچنان مردم سکوت کرده و به اجرای دستور قیام میکنند: و این مگر نه که این بار هم سکوت نشانهی رضا نیست!؟ و آرامآرام این سکوت نقشگردان همهی ماجراها میشود. حالا که سکوت پیشه کردهای بالاخره باید یک جا سکوتات را بشکنی و چه بهتر که این هنگام، هنگام بازجویی باشد: خودتان بگویید جرمتان چیست؟ کمکمان کنید تا برایتان پرونده بسازیم! (ص120) و این یعنی اینکه آنها مدرکی دال بر گناهکاری تو ندارند، زحمت بکش و خودت این مدرک را بساز، علیه خودت مدرکتراشی کن. و یا اگر خیلی دوست داری به تو شاید فرصتی بدهند که مدرکی بیاوری تا ثابت کند تو بیگناهی! (ص 170)
حال پرسش اینجاست که چرا همه سکوت میکنند. نه تنها متهمهای بیگناه ساکت ماندهاند بلکه بازجوهایی که خودشان به واهیبودن تهمتهایی که میزنند و ساختگیبودن اتهماتی که برای مردم میتراشند، کاملا واقفند چرا سکوت کردهاند و یک بار هم شده فریاد نمیزنند که: این مسخرهبازی چه معنایی دارد؟ چرا بازجوها در پی کشف حقیقت نبودند و به جای آن تنها به اثبات جرم میاندیشیدند؟ چرا این مثل میانشان متداول شده بود: «تو آدم پیدا کن ما برایش پرونده میسازیم.» (ص180) و چرا همین بازجوها که میدانستند هر چند سال یک بار خودشان هم به دلایلی واهیتر از آنچه آنها دیگران را به جرمش بازداشت و شکنجه میکردند، تصفیه میشوند، باز مهر سکوت از لبها برنمیداشتند و زبان به اعتراض نمیگشودند؟ و سادهتر اینکه چرا انسانها گرگ میشوند؟ آیا به راستی قدرت زهر است؟ (ص 181) و آدمِ خوب و بد نمیشناسد و همه را به فساد و تباهی سوق میدهد؟ آیا واقعا یک «سردوشی افسرسی» آنقدر در فرد احساس غرور و قدرتمندی میبخشد که یکشبه از انسانیت به حیوانیت سقوط کند؟ (202) و آیا درست است که: «هر انسان واحدی ممکن است در سنین مختلفهی عمر خویش، و در اوضاع و احوال مختلفهای که زندگی برایش پیش میآورد، پاک موجود متفاوتی از آب درآید. گاهی به شیطان نزدیکتر است و گاه به قدیسها ...» (ص 206)؟ آیا ممکن نیست از میان این همه آدم یکی شجاعانه برخیزد و فریاد بزند و همچون کودکی که به پادشاه برهنه بودنش را گوشزد کرد، بگوید که این راهش نیست؟ بگوید که شما میخواهید کشور را پیش ببرید یا فرو ببرید؟ آیا همه نمیتوانند مثل زنی باشند که جلوی بسیاری از سران و شکنجهگران برپاخواست و گفت: «... امروز که در مرحلهی عمران و نوسازی و پیشرفت در این دنیا هستید، چرا بهترین هممیهنانتان را شکنجه میدهید؟ اینها درواقع گرانبهاترین لوازم و مصالح شما هستند. ... توقیف مردم به چه درد میخورَد؟» (ص 210)
آری سکوت در برابر ایدهئولوژیهایی که به نابودی دنیا کمر بستهاند فرجامی هم جز این ندارد. سکوت اینگونه ایدهئولوژیها را آبیاری میکند. تخمشان را بارور میکند. موجب میشود هر دم از این باغ بری دررسد. ایدهئولوژیای که هر چیزی را توجیه میکند و استثنا برنمیدارد. و به گفته سولژنیتسین: «در سایهی ایدهئولوژی است که قرن بیستم فرصت آزمودن تبهکاری را به مقیاس میلیون میلیون پیدا کرد.» (ص 213). آن سکوت وقتی زمین چنین ایدهئولوژیای را بارور کند، نتایجش اگر چنین هم شود نباید شگفتزده شد: «در سالهای 1918 تا 1920 این شایعه بر سر زبانها افتاده بود که چکای پتروگراد به ریاست اوریتسکی، و چکای اودسا به ریاست دایخ، همهی محکومهای خودشان را تیرباران نمیکنند، که برخی از این محکومها را زنده زنده به خورد حیوانهای درندهی باغوحش شهر میدهند.» (ص 214)
در پایان اینکه، تا سکوت از میان نرود، تا مردم یاد نگیرند که بدهکار حکومت نیستند سهل است که ولینعمت حکومت و حاکماناند و این حکومت است که باید خواستههای آنها را به بهترین نحو تحقق ببخشد نه اینکه آنها مزدور و بردهی بیجیره و مواجب حکومت شوند، تا زمانی که از حقوق قانونی خود بیخبر باشند و ندانند که برای گناه ناکرده نباید با سکوت و سرِ به زیر افکنده به زندانها رفت، و خلاصه تا هنگانی که سکوت سرور است، و فریاد و اعتراض ذلیل و مقهور و غیرمجازند، سرنوشت همین است. جادهی سرنوشت در چنین روزگار و زمانهای به مجمعالجزایر گولاک منتهی میشود. به زندانها و اردوگاهها و تبعیدگاههایی دهشتناک که خواندن چگونگیشان از پس گذر شش هفت دهه، مو بر تن خواننده راست میکند.
«ما باید آشکارا این تصور را هم که برخی از انسانها حق دارند که به انسانهای دیگر زور بگویند، محکوم کنیم. اگر در برابر فساد و رذیلت خاموش بمانیم و اگر فساد و رذیلت را چنان در اعماق وجود خودمان فرو ببریم که هیچ اثری ار آن در بیرون نمایان نباشد، در حکم این است که تخم فساد و رذیلت میافشانیم، تخمی که در آینده هر دانهاش هزار جوانه خواهد زد ... اگر فساد و رذیلت را کیفر ندهیم، و تبهکاران را به باد سرزنش نگیریم، تنها به حمایت و حراست پیریِ مسکنتبارشان اکتفا نکردهایم: زیر پای نسلهای تازه، همهی بنیان عدالت را برانداختهایم. به این دلیل است که این نسلهای تازه در میان «عدم اعتنا» و نه در نتیجهی «نارسایی و نقص کار آموزشی و پرورشی» بزرگ میشوند. جوانان این اندیشه را به تحلیل میبرند که در این دنیا ننگ و رسوایی هرگز کیفر نمیبیند، که همیشه سرچشمهی خوشبختی و ناز و نعمت است.» (ص218)
........................................................................................................
* کتاب مجمعالجزایر گولاگ ( (The Gulag Archipelago / L’archipel du Goulagنوشتهی الکساندر سولژنیتسین (Alexandre Solzhenitsyn) را زندهیاد عبدالله توکل از روی ترجمههای انگلیسی و فرانسوی به فارسی برگردانده است. این کتاب نخستین بار در سال 1366 و توسط انتشارات سروش منتشر شده است.
1 نظر:
خسته نباشی محمد میرزاخانی. جواد ماه زاده هم سلام می رسونه. راستی چشممون روشن؛ رفتی قاطی مستهجن ها، فیلترت کردن. من تا حالا یه دوست فیلترشده نداشتم. خیلی خوشحالم. گمونم اگه همین طوری تلاش بکنی به زودی به مقام رفیعی می رسی. از اون بلندی ها که می دونی! مخلصیم
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی