سخن

یادداشت‌های ادبی ـ انتقادی محمد میرزاخانی

نام:
مکان: نا کجا, بی کجا, Iran

شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۷

دولت، روز خبرنگار، و داستان کاوه و ضحاک





خدا بیآمرزد فردوسی بزرگ را که داستان‌های باستان را برای ما جاودانه کرد و تاریخ را برای حافظه‌ی تاریخی ناپایدار ما حفظ کرد.

خدا بیآمرزد پدر فردوسی بزرگ را که در آغاز شاهنامه داستان ضحاک و کاوه‌ی آهنگر را به زیبایی و شکوه روایت کرد تا ضحاک‌ها و کاوه‌های همه‌ی دوران‌ها بخوانند و بدانند که گردش روزگار بر چه مداری است و سرشت انسان چگونه معجونی است که گاه تا اوج فریدونی و ایرجی و کیخسرویی و سیاووشی بال می‌کشد و گاه تا حضیض ضحاکی فرومی‌غلتد.

داستان ضحاک را از هر کجایش در نظر بگیری، تصویر تمام‌نمای جاودانی است از سرشت ضد انسانی و خودکامه‌ی حکومت‌ها و حاکمان تمامت‌خواهی که همه چیز و همه کس را فدای یک دقیقه حکومت خود می‌کنند.

اما آنچه از داستان ضحاک بیش از همه در این نوشتار مد نظر من است، صحنه‌ی رویارویی ضحاک است با کاوه. ضحاک در کسوت و جایگاه تنها قدرت مطلقه و بلامنازع روزگار خود (که این روزگار به شمار زمانی شاهنامه هزار سال است)، در مقابل کاوه در کسوت یکی از همه‌ی مردم مظلوم و ستم‌دیده که تا ژرفاهای دوردست پوست و خون خود، با تک‌تک سلول‌هایش، با از دست دادن جوانان رشیدش ـ که هر کدام را با فشاندن جان خود و با عرق جسم و روحش در آن روزگار پرآشوب پروریده بود ـ طعم تلخ زندگی را چشیده و با رگ‌رگِ تن تنومند اما تکیده از ستم روزگاران خویش به کنه چیستی مفاهیم متضادی چون «داد / بیداد»، «ظالم / مظلوم»، «حاکم / محکوم» پی برده است.

ضحاک با کاوه در حضور بزرگان کشور رفتاری دیگرگونه پیشه می‌کند: سراسر تواضع می‌شود و همه‌ی شکایت‌ها، انتقادها و سرزنش‌های کاوه را که خواسته‌ای ندارد جز آنکه «دادخواه» است و آمده تا در سرگذشت‌اش «داوری» شود، به‌دقت گوش می‌کند و با بخشندگی و بزرگواری همه‌ی خواست کاوه را که در آن مجلس میسر بوده برمی‌آورَد: پسرش را آزاد می‌کند و با مهربانی تلاش می‌کند تا دل او را با خود هم‌راه و هم‌پیوند کند. اما به بهای این کارها تنها از کاوه یک خواهش دارد و آن اینکه گواه بر محضری باشد که نشانگر دادگری ضحاک است!

کاوه در لحظه‌ی دشوار یا بغرنجی گرفتار می‌آید. از یک‌سو نه تنها به راستی ضحاک این بار دادِ او را داده و خواسته‌اش را برآورده است، بلکه با مهربانی و خوشرویی به سخنانش گوش داده و انتقادها و سرزنش‌هایش را با تحمل فراوان برتابیده است. اما از سوی دیگر کاوه فراموش نکرده است که اگر جان این یک فرزند را بخشیده، جان دَه فرزند دیگرش و هزاران فرزند بی‌گناه مردم سرزمین‌اش به دست او و عُمال‌اش در کام اژدهایان مرگ فرو رفته است. در چنین لحظه‌ی دشواری است که کاوه سکوت را روا نمی‌داند و جان خود و فرزندش را به خطر می‌اندازد و سخن حق را به زبان می‌آورَد و مصلحت‌بازی و گلیم خود از آب بیرون کشیدن را رها می‌کند و نقاب مِهر و دادِ ساختگی را از چهره‌ی آنکه چون به خلوت می‌رود آن کار دیگر می کند، برمی‌دارد و در پیش همه‌ی بزرگان رسوایش می‌کند!

کاوه از سویی شجاعت فراوانی داشته که به تنِ تنها به بارگاه ضحاک آمده؛ از سوی دیگر پیش این ستمکاره‌ی بی‌مانندِ همه‌ی روزگاران زبان به شکایت می‌گشاید؛ و از همه‌ی اینها بالاتر به ظاهرسازی‌ها و دروغ و تزویر او وقعی نمی‌نهد و نه تنها نامه‌ی گواهِ دادگری ضحاک را از هم می‌درد و زیر پا می‌اندازد که حتا رو می‌کند به سران و چشم و گوش آن‌ها را به این ستم آشکار باز می‌کند که: شما چرا؟ شما مگر حقیقت را نمی‌بینید؟ چرا خودتان را سُخره‌ی دست ستمگری کرده‌اید که هر چه می‌خواهد می‌کند، اما جور دیگر نشان می‌دهد؟ چرا حرفی نمی‌زنید؟ چرا اعتراضی نمی‌کنید؟ مگر چشم ندارید؟ مگر زبان‌تان را بریده‌اند؟ دادگری و عدالت‌پیشگی چه بدی‌ای دارد که رها کرده‌اید و سویه‌ی بیداد و ستم‌گری را اختیار کرده‌اید؟ چرا اعتراض که نمی‌کنید هیچ، برایش طومار عدال‌پیشگی و دادگری هم نوشته‌اید و بر آن گواه شده‌اید؟ ترس تا کی؟ سکوت تا کی؟ و در پایان می‌گوید که: نمی‌دانم شما چه خواهید کرد ولی دست‌کم من تکلیف‌ام روشن است؛ من چنین چیزی را امضا نمی‌کنم سهل است که پاره‌اش می‌کنم و همه‌جا هم جار خواهم زد و کوس رسوایی‌تان را خواهم نواخت و تشت بدنامی‌تان را از بلندترین بام‌ها به زیر خواهم افکند. سکوت در برابر بیدادگران عین بیداد است. عین هم‌دستی با بیدادگر است.

پیش و پس این ماجرا را هم که همه می‌دانند و نیازی به توضیح من نیست. اما:

مناسبت این داستان با روزگار ما آشکارتر از آن است که نیاز به شرح و تفسیر آن‌چنانی داشته باشد.

کارهای دولت از یک‌سو در ستیز با ابتدایی‌ترین آزادی‌های انسانی ـ شهروندی شهره‌ی آفاق است؛ و از سوی دیگر نشست‌ها و همایش‌ها و کنفرانس‌هایی که چپ‌وراست راه می‌اندازند و با بوق و کَرنای تمامِ رسانه‌هایی که تماماً در اختیارشان است چنان از تحمل بالا، آزادی‌ستایی، دفاع از آزادی بیان، اعتقادشان به جایگاه رفیع آزادی و خبررسانی راست و درست، و ... سخن می‌رانند که هرکس نداند گمان می‌کند که گویا واقعاً همین‌طور است! ولی آنکه چنین باوری پیدا کند همان کاوه‌ای است که فریب ضحاک را خورده و مرعوب او شده و در دام سخنان شیرین و مهربانی مصلحتی ضحاکان روزگار خود گرفتار آمده است. و آن‌کس هم که فریب نخورده اما از سر ترس یا مصلحت شاهدِ خاموشِ نمایشِ دروغ است، همانی‌ست که هم‌دست بیدادگر است. همان کسانی‌اند که از ترس با ضحاک همداستان شدند و طوماری نوشتند تا امضا جمع کنند که بله ببینید پادشاهِ سراسر مهر و داد را که جز تخم نیکی نکاشته است و هرگز گَردِ دروغ بر لبانش ننشسته است و ذره‌ای در دیوار رفیع داد رخنه‌ی بیداد را مجال نداده است!

می‌توانی به مجلس بیدادگران نروی (البته می‌دانم که در ایران خیلی وقت‌ها نمی‌توانی و به زور می‌بَرَندت!) ولی اگر رفتی و سکوت کردی و با سکوت‌ات مُهر تأیید بر اعمال بیدادگران گذاشتی و به ماندگاری و استواری پایه‌های بیداد و بیدادگران یاری رساندی، تردید نباید داشت که خودت شریک جرم هم آنهایی.

در هر دو صورت چه فریب چنین دروغ‌گویان را بخوری و چه از ترس حرفی نزنی، یک چیز مسلم است: حافظه‌ی تاریخی‌ات مشکل دارد. تاریخ نشان داده که ضحاک‌ها کم نیستند و هر از گاهی از یک جایی پیدای‌شان می‌شود اما این کاوه‌ها هستند که باید شجاع باشند و حرف حق را بزنند. اگر همه یاد بگیرند که حق را بگویند و مصلحت‌بازی را برای همیشه کنار بگذارند آرام‌آرام دروغ و بیداد از جامعه رخت خواهد بست یا دست‌کم بیداد در جامه‌ی داد نمی‌رود و گرگ‌ها پوستین بره به تن نمی‌کنند.

اگر خبرنگاران (که البته همواره شجاعت بسیاری‌شان ستودنی‌ست) با تمام شجاعت و صراحت توی روی دولت و رئیس‌اش بایستند و دروغ و تزویرش را نشان‌اش دهند، اگر به او بگویند این چه روز خبرنگاری است، و این چه آزادی‌ای است که دم‌به‌دقیقه روزنامه‌ای توقیف می‌شود، خبرنگاری زندانی می‌شود، وبلاگ‌نویسی اعدام می‌شود، آن یکی تهدید می‌شود، این یکی امنیت شغلی‌اش از میان می‌رود، آن دیگری مجبور می‌شود از کشور بگریزد، یکی دیگر حق ورود به جلسه را ندارد، آن یکی حق پرسش ندارد، و ... ؟ چنین روز خبرنگاری نبودش صدها مزیت بر بودن‌اش دارد.

وقتی دولت و آن رئیس غریب‌اش دوست دارند همه چیز را وارونه نشان دهند ما چرا آب به آسیاب‌شان بریزیم؟ و وقتی بر این کار مداومت و تعمد و پافشاری عجیبی دارند و از همه مهم‌تر این که این همه جلوه و جلای دین و اخلاق به کارشان می‌دهند، ما چرا اخلاق خودمان را زیر سوال ببریم؟

سکوت دهشتناک در مجمع‌الجزایر گولاگ



(به یاد الکساندر سولژنیتسین که از پلشتی حکومت‌های توتالیتر و ایده‌ئولوژیک پرده برداشت)


اینکه در مثل‌ها آمده و در افواه افتاده که «سکوت نشانه‌ی رضاست» گویا اغلب نه تنها چنین نیست که گاه خلاف آن درست‌تر است. ما مردم خیلی وقت‌ها در مقابل آنچه برایمان رخ می‌دهد و به نفع‌مان نیست و حقوق مسلم‌مان را نادیده می‌گیرد، سکوت می‌کنیم؛ از دید خودمان بزرگواری به خرج می‌دهیم؛ شرم و حیا جلوی اعتراض‌مان را می‌گیرد؛ جوری رفتار می‌کنیم که طرف خودش متوجه شود و اگر نشد ما کوتاه می‌آییم. از آنسو آنکه خودش ضایع کننده‌ی این حق بوده، وقتی سکوت ما را در برابر حقی که از ما ضایع شده می‌بیند، با خود می‌گوید: اگر اعتراضی کرد یک فکری می‌کنم؛ اگر ایستادگی کرد و حق‌اش را خواست که خب، من کوتاه می‌آیم و حق‌اش را می‌دهم؛ اگر هم چیزی نگفت خب حتما خیلی برایش مهم نبوده و نیست پس من هم چیزی نمی‌گویم. وقتی خودش اعتراضی نمی کند و سکوت پیشه کرده و ـ حال چه در باطن و چه به ظاهر ـ راضی است، پس من باید به طریق اولی راضی راضی باشم و سروصدایش را درنیاورم.

اگر وقوع انقلاب‌ها با فریاد همبسته است و شکسته‌شدن سکوت زیربنای مستحکمی برای سقوط یک حکومت و صعود حکومتی جدید است، بی‌شک سکوت‌شدن فریادها همواره نشانه‌ی رضامندی تام و تمام شهروندان از حکمرانان جدید نیست. گاه این سکوت همسان همان فریاد است. اما فریادی که شنیده نمی‌شود؛ و آشکار است چنین فریادی به گوش شنوایی نمی‌سد و گره از کار فروبسته‌ای نمی‌گشاید. فریادی که شنیده نشود بود و نبودش چندان تفاوتی نمی‌کند: بانگی است در آشفته‌بازار مسگرها یا در اعماق خروشان آب‌ها.

مجمع‌الجزایر گولاگ* از سویی شکست سکوتی است ده‌ها ساله که گوش‌ها را به نشنیدن ندای زبان‌ها و وجدان‌ها عادت داده بود؛ از سوی دیگر روایت سکوتی است که فرجامش نابودی است و نابودی است و نابودی: مرگ و شکنجه و تبعید چند ده میلیون انسان بی‌گناهی که خود با تمام وجود برای سرزمین‌شان تلاش و جانفشانی کرده‌اند و از هست‌ونیست خویش گذشته‌اند؛ نابودی استعدادهایی است که زیرچرخ‌دنده‌های همان ماشین انقلابی‌ای له شده‌اند که خودشان آن را به راه انداخته‌اند. نابودی تمام امکانات و توانایی و دارایی‌های کشوری بزرگ و قدرقدرت است که نه تنها با ایده‌ئولوژی نابودگرش تیشه به ریشه‌ی خود می‌زند که جهانی را در آتش خودکامگی و یکسونگری فرومی‌برد و ده‌ها میلیون انسان را، و به‌واقع زندگی چند نسل از انسان‌های این کره‌ی خاکی را، چنان با مرگ پیوند می‌زند که بازشناختن مرگ و زندگی‌شان از یکدیگر آسان نیست. و از سوی دیگر مجمع‌الجزایر گولاگ گزارشی است از چیستی انسان دو پا در عمل و نه روی کاغذ و در نظریه‌های زرورق‌پیچیده‌ی فیلسوفان و عارفان و عالمان اخلاق. گزارشی است از آنچه بعد از اکتبر 1917 در اتحاد جماهیر شوروی تا روزگار سقوط یوزف استالین رخ داد، و به‌نوعی گزارشی است از چیستی استالینیسم.

در دوره‌ی درازمدت حکمرانی استالین و استیلای استالینیسم آنچه دیوار کژوکوژبناشده‌ی استالین را سالهای سال برپا نگه داشت چیزی جز سکوت و رضامندی (ظاهری) مردم نبود. سکوت در برابر همه چیز. سکوت در برابر هر نوع زورگویی و اجحاف. در طی سه چهار دهه روز و شبی نیست که عده‌ای از مردم به بهانه‌های واهی و ساختگی راهی زندان‌ها نشوند و دست‌خوش شکنجه و آزار و تیرباران نگردند. شبانه به در خانه‌ات می‌آیند و می‌گویند باید برای پاسخ به پاره‌ای پرسش‌ها با آنها بروی و سروصدایی هم راه نیندازی و تو هم انگار سخن آنها وحی منزَل است، همان کاری را می‌کنی که آنها می‌گویند: نه اعتراضی، نه پرسشی، نه مقاومتی، نه سروصدایی تا دیگران ببینند و بدانند و آماده باشند و یا حتا به کمک بیآیند. و این سکوت چیزی است که آنها به آن نیاز دارند و شما هیچ احتیاجی به آن ندارید. شکستن آن آزادی شما و رسوایی آنها را در پی دارد، ولی کیست که بداند!؟ آری در آن سالها مقاومت تنها عضو غایب مردم بود. و سکوت یار غارشان و رفیق سفر و حضر و گرمابه و گلستان‌شان.

سولژنیتسین در آغازین صفحه‌های کتابش می‌نویسد: «و اکنون می‌برندتان ... در اثناء بازداشتی که روز روشن صورت می‌گیرد، بی‌چون و چرا لحظه‌ی کوتاهی هست، لحظه‌ای هست که هرگز دیگر باز نمی‌گردد و در آن لحظه شما را می‌برند. دهانتان را نبسته‌اند و بر شما جایز است که فریاد بزنید و باید بی􈫾چون و چرا این کار را کرد! باید فریاد بزنید که بازداشت‌تان کرده‌اند! که تبهکاران ... دست به شکار انسان زده‌اند! که گریبان مردم را بر مبناء سخن‌چینی‌های سراپا دروغ می‌گیرند! و آرام و بی‌سروصدا حساب میلیون‌ها نفر را تسویه می‌کنند! اگر این فریادها روزانه چند بار در چهار گوشه‌ی شهر شنفته می‌شد، شاید هم شهروندان ما گََهگیری و سرکشی می‌کردند، شاید بازداشت‌ها دشوارتر می‌شد، ...» (ص 18)

و این سکوت به آنجا کشید که همه کم‌وبیش می‌دانیم. استقرار نظامی که خود را مبرا از خطا می‌داند و شهروندانش تا جان در تن دارند باید خودشان را در راهش به آب و آتش بزنند و به هیچ وجه هم اعتراضی نکنند؛ نتیجه چنین شد که تک‌تک افراد باید تصفیه می‌شدند تا کوچک‌ترین ناخالصی‌ای در میان نماند؛ نتیجه این شد که «به استثناء حزب فاتح، هرچه حزب سیاسی در روسیه بود به خاک سپرده شد.» (ص 41). نتیجه چنین است که هرچه بکنی و هر چه نکنی، هر چه باشی و هر چه نباشی، هر چه بگویی و هر چه نگویی، هر جا بروی و هر جا نروی و ... در هر صورت مرتکب جرم شده‌ای و دست کم ده سالی روی شاخت است. آموزش مذهبی و داشتن دین و مذهب ممنوع می‌شود: «تعلیم دین و مذهب به فرزندان خود به موجب ماده‌ی 58 بند 10 جرم سیاسی شناخته شد و به زبان دیگر تبلیغ ضد انقلابی به حساب آمد!» (ص 45) و این یعنی ده سال حبس. {جالب اینکه شبی را هم به همین نام مزین می‌کنند: شب مبارزه با مذهب، شب پیش از نوئل 1929، (ص62)} اگر زنی بدکاره بودی وضعیت بهتری داشتی: جرمت سه سال بود ودر زندان هم می‌توانستی به فعالیت‌ات در راه اهداف نظام ادامه بدهی و عطش زندانبانان را فروبنشانی! و در هر صورت همین که متهم و بازداشت می‌شدی تمام بود. اشتباهی از آنان سرنمی‌زد. هر کسی را حتما به‌حق گرفته‌اند: «از پاسدار انقلاب اشتباه سر نمی‌زند.» (ص 48)

و این بازداشت‌ها و شکنجه‌ها را تا جایی ادامه می‌دهند که دیگر خود مردم کار را آسان کنند. هر کس خودش بشود یک خبرچین یا به عبارتی خبرساز و شایعه‌پرداز و اتهام‌جعل‌کننده: و همه با این توجیه که اگر من نگویم دیگری می‌گوید! (ص57). و درست در همین هنگامه‌ی بگیر و ببندها ـ باز به مدد سکوت مرگ‌آور مردم ـ خانواده و اطرافیان همان‌هایی که پشت میله‌های زندان‌ها و در اردوگاه‌های مخوف در اسارتند، در دفاع از نظام به‌گونه‌ای خودخواسته به خیابان‌ها می‌ریزند و این بار سکوت را می‌شکنند و فریاد برمی‌آورند اما نه به اعتراض که در دفاع از خواسته‌ها و کارهای نظام! و علیه آنهایی که گرفتار شده‌اند، شعار «مرده باد، مرده باد» سر می‌دهند (ص58). و باز در همین گیرودار است که دستور می‌دهند مردم هرچه پول و سکه و طلا دارند بیآورند و دودستی تقدیم کنند و همچنان مردم سکوت کرده و به اجرای دستور قیام می‌کنند: و این مگر نه که این بار هم سکوت نشانه‌ی رضا نیست!؟ و آرام‌آرام این سکوت نقش‌گردان همه‌ی ماجراها می‌شود. حالا که سکوت پیشه کرده‌ای بالاخره باید یک جا سکوت‌ات را بشکنی و چه بهتر که این هنگام، هنگام بازجویی باشد: خودتان بگویید جرم‌تان چیست؟ کمک‌مان کنید تا برای‌تان پرونده بسازیم! (ص120) و این یعنی اینکه آنها مدرکی دال بر گناهکاری تو ندارند، زحمت بکش و خودت این مدرک را بساز، علیه خودت مدرک‌تراشی کن. و یا اگر خیلی دوست داری به تو شاید فرصتی بدهند که مدرکی بیاوری تا ثابت کند تو بی‌گناهی! (ص 170)

حال پرسش اینجاست که چرا همه سکوت می‌کنند. نه تنها متهم‌های بی‌گناه ساکت مانده‌اند بلکه بازجوهایی که خودشان به واهی‌بودن تهمت‌هایی که می‌زنند و ساختگی‌بودن اتهماتی که برای مردم می‌تراشند، کاملا واقفند چرا سکوت کرده‌اند و یک بار هم شده فریاد نمی‌زنند که: این مسخره‌بازی چه معنایی دارد؟ چرا بازجوها در پی کشف حقیقت نبودند و به جای آن تنها به اثبات جرم می‌اندیشیدند؟ چرا این مثل میان‌شان متداول شده بود: «تو آدم پیدا کن ما برایش پرونده می‌سازیم.» (ص180) و چرا همین بازجوها که می‌دانستند هر چند سال یک بار خودشان هم به دلایلی واهی‌تر از آنچه آنها دیگران را به جرمش بازداشت و شکنجه می‌کردند، تصفیه می‌شوند، باز مهر سکوت از لب‌ها برنمی‌داشتند و زبان به اعتراض نمی‌گشودند؟ و ساده‌تر اینکه چرا انسان‌ها گرگ می‌شوند؟ آیا به راستی قدرت زهر است؟ (ص 181) و آدمِ خوب و بد نمی‌شناسد و همه را به فساد و تباهی سوق می‌دهد؟ آیا واقعا یک «سردوشی افسرسی» آن‌قدر در فرد احساس غرور و قدرتمندی می‌بخشد که یک‌شبه از انسانیت به حیوانیت سقوط کند؟ (202) و آیا درست است که: «هر انسان واحدی ممکن است در سنین مختلفه‌ی عمر خویش، و در اوضاع و احوال مختلفه‌ای که زندگی برایش پیش می‌آورد، پاک موجود متفاوتی از آب درآید. گاهی به شیطان نزدیک‌تر است و گاه به قدیس‌ها ...» (ص 206)؟ آیا ممکن نیست از میان این همه آدم یکی شجاعانه برخیزد و فریاد بزند و همچون کودکی که به پادشاه برهنه بودنش را گوشزد کرد، بگوید که این راهش نیست؟ بگوید که شما می‌خواهید کشور را پیش ببرید یا فرو ببرید؟ آیا همه نمی‌توانند مثل زنی باشند که جلوی بسیاری از سران و شکنجه‌گران برپاخواست و گفت: «... امروز که در مرحله‌ی عمران و نوسازی و پیشرفت در این دنیا هستید، چرا بهترین هم‌میهنان‌تان را شکنجه می‌دهید؟ اینها درواقع گرانبهاترین لوازم و مصالح شما هستند. ... توقیف مردم به چه درد می‌خورَد؟» (ص 210)

آری سکوت در برابر ایده‌ئولوژی‌هایی که به نابودی دنیا کمر بسته‌اند فرجامی هم جز این ندارد. سکوت اینگونه ایده‌ئولوژی‌ها را آبیاری می‌کند. تخم‌شان را بارور می‌کند. موجب می‌شود هر دم از این باغ بری دررسد. ایده‌ئولوژی‌ای که هر چیزی را توجیه می‌کند و استثنا برنمی‌دارد. و به گفته‌ سولژنیتسین: «در سایه‌ی ایده‌ئولوژی است که قرن بیستم فرصت آزمودن تبهکاری را به مقیاس میلیون میلیون پیدا کرد.» (ص 213). آن سکوت وقتی زمین چنین ایده‌ئولوژی‌ای را بارور کند، نتایجش اگر چنین هم شود نباید شگفت‌زده شد: «در سالهای 1918 تا 1920 این شایعه بر سر زبانها افتاده بود که چکای پتروگراد به ریاست اوریتسکی، و چکای اودسا به ریاست دایخ، همه‌ی محکوم‌های خودشان را تیرباران نمی‌کنند، که برخی از این محکوم‌ها را زنده زنده به خورد حیوان‌های درنده‌ی باغ‌وحش شهر می‌دهند.» (ص 214)

در پایان اینکه، تا سکوت از میان نرود، تا مردم یاد نگیرند که بدهکار حکومت نیستند سهل است که ولی‌نعمت حکومت و حاکمان‌اند و این حکومت است که باید خواسته‌های آنها را به بهترین نحو تحقق ببخشد نه اینکه آنها مزدور و برده‌ی بی‌جیره و مواجب حکومت شوند، تا زمانی که از حقوق قانونی خود بی‌خبر باشند و ندانند که برای گناه ناکرده نباید با سکوت و سرِ به زیر افکنده به زندان‌ها رفت، و خلاصه تا هنگانی که سکوت سرور است، و فریاد و اعتراض ذلیل و مقهور و غیرمجازند، سرنوشت همین است. جاده‌ی سرنوشت در چنین روزگار و زمانه‌ای به مجمع‌الجزایر گولاک منتهی می‌شود. به زندان‌ها و اردوگاه‌ها و تبعیدگاه‌هایی دهشتناک که خواندن چگونگی‌شان از پس گذر شش هفت دهه، مو بر تن خواننده راست می‌کند.

«ما باید آشکارا این تصور را هم که برخی از انسان‌ها حق دارند که به انسان‌های دیگر زور بگویند، محکوم کنیم. اگر در برابر فساد و رذیلت خاموش بمانیم و اگر فساد و رذیلت را چنان در اعماق وجود خودمان فرو ببریم که هیچ اثری ار آن در بیرون نمایان نباشد، در حکم این است که تخم فساد و رذیلت می‌افشانیم، تخمی که در آینده هر دانه‌اش هزار جوانه خواهد زد ... اگر فساد و رذیلت را کیفر ندهیم، و تبهکاران را به باد سرزنش نگیریم، تنها به حمایت و حراست پیریِ مسکنت‌بارشان اکتفا نکرده‌ایم: زیر پای نسل‌های تازه، همه‌ی بنیان عدالت را برانداخته‌ایم. به این دلیل است که این نسل‌های تازه در میان «عدم اعتنا» و نه در نتیجه‌ی «نارسایی و نقص کار آموزشی و پرورشی» بزرگ می‌شوند. جوانان این اندیشه را به تحلیل می‌برند که در این دنیا ننگ و رسوایی هرگز کیفر نمی‌بیند، که همیشه سرچشمه‌ی خوشبختی و ناز و نعمت است.» (ص218)

........................................................................................................

* کتاب مجمع‌الجزایر گولاگ ( (The Gulag Archipelago / L’archipel du Goulagنوشته‌ی الکساندر سولژنیتسین (Alexandre Solzhenitsyn) را زنده‌یاد عبدالله توکل از روی ترجمه‌های انگلیسی و فرانسوی به فارسی برگردانده است. این کتاب نخستین بار در سال 1366 و توسط انتشارات سروش منتشر شده است.

یکشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۷

پژوهش‌های یک سگ

Investigations of a Dog

مقایسه‌ی سه ترجمه‌ی یکی از داستان‌های فرانتس کافکا


تقدیم به: هدایت، قائمیان، بهزاد، حداد، جمادی، طاهری، مقدادی، اعلم، افتخاری، اسلامیه

و

همه‌ی آنهایی که ما را با کافکا آشنا کردند


در میان ترجمه‌هایی که از آثار فرانتس کافکا به فارسی ارائه شده است، کار چند مترجم بیشتر از بقیه قابل اعتناست؛ که از میان آنها کار دو مترجم زیر را برگزیده‌ام برای یک مقایسه: 1. علی اصغر حداد؛ 2. سیاوش جمادی

البته حداد حجم بسیار بیشتری از آثار کافکا را نسبت به جمادی ترجمه کرده است. اما آنچه وجه مشترک کار این دو مترجم است، که در کار خیلی از مترجم‌های اسم و رسم درکرده‌ی دیگر وجود ندارد این است که:

اولاً: هم حداد و هم جمادی آثار کافکا را از روی اصل آلمانی ترجمه کرده‌اند؛ برخلاف کسانی چون صادق هدایت و امیرجلال‌الدین اعلم و فرزانه طاهری و ... که از روی برگردان‌های فرانسوی و انگلیسی این کار را کرده‌اند. (البته فرامرز بهزاد هم آنچه از و درباره‌ی کافکا به فارسی ترجمه کرده همه از آلمانی ترجمه کرده است، مثل گفتگو با کافکا، پزشک دهکده، و ... )

در ثانی این دو مترجم، هم وقت زیادی را ـ به گواهی آثارشان ـ به تأمل روی نوشته‌های کافکا اختصاص داده‌اند و هم به غیر از کافکا روی آثار دیگر نویسندگان و اندیشمندان آلمانی فراوان کار کرده‌اند و کتاب‌های مهم دیگری از آلمانی به فارسی درآورده‌اند. ویژگی‌ای که دیگر مترجمان آثار کافکا ـ تا آنجا که من می‌دانم ـ فاقد آن هستند.

از اینها گذشته زبان ترجمه‌های این دو مترجم، بسیار خوب و خواندنی و مقبول است. برخلاف زبان کسی چون جلال‌الدین اعلم که کاملاً خواننده را می‌رماند و می‌گریزاند و هیچ زیبایی و فخامت و روانی و کششی ندارد و سرشار است از بازی‌های سره‌گرایانه و کوچه‌بازاری، زبان ترجمه‌ی این دو مترجم به گونه‌ای است که موقع خواندن متوجه ترجمه بودن متن نمی‌شوید.

البته نیاز به توضیح نیست که زبان این دو مترجم با یکدیگر تفاوت‌های بسیاری دارد، اما هر یک در نوع و جایگاه خود، بسنده و رسا و پرتوانند. و شاید خواست این نوشته هم تا حدودی بررسی همین تفاوت است.

علی اصغر حداد تمام داستان‌های کوتاه کافکا را به فارسی برگردانده و افزون بر این، رمان ناتمام محاکمه را منتشر کرده است.

سیاوش جمادی به غیر از این که دو کتاب درباره‌ی کافکا تألیف کرده (یک. یادبود ایوب در جهان کافکا، نشر قطره، 1379 // دو. سیری در جهان کافکا، نشر ققنوس، 1382)، شماری از داستان‌های کوتاه و کلمات قصار (گزین‌گویه‌های) کافکا را هم به پیوست کتاب یادبود ایوب ... ترجمه کرده است. افزون بر اینها کتاب نامه‌های کافکا به میلنا را هم ترجمه کرده است (نامه‌هایی به میلنا، نشر شادگان، 1382).

من ترجمه‌ی دو مترجم را از داستان «پژوهش‌های یک سگ» شاید بیشتر برای دل خودم ـ تا آداب ترجمه را بهتر و بیشتر بیآموزم ـ با هم و سپس با ترجمه‌ی انگلیسی Willa and Edwin Muir تطبیق دادم و آنچه در پی می‌آید، نتیجه‌ی ‌این کار است. از آنجا که آلمانی نمی‌دانم، (دست ما کوتاه و خرما بر نخیل!) آشکار است که نمی‌توانسته‌ام ترجمه‌ها را با اصل آلمانی بسنجم. و سنجش این دو ترجمه با انگلیسی هم به معنای این نیست که برگردان انگلیسی را با اصل آلمانی برابر دانسته‌ام؛ بلکه در واقع این کار را می توان مقایسه‌ای میان سه ترجمه از آثار کافکا دانست: دو تا به فارسی یکی به انگلیسی.

اختلاف‌ها و کم و کاست‌ها گاه فراوان و عمده بود و گاه بسیار اندک و قابل چشم‌پوشی؛ از میان آنها مواردی که برجسته‌تر بود ارائه می‌شود.

جدای از نکته‌های زیر، آنچه شایسته‌ی یاد کردن است، برابری تقریباً صددرصدی ترجمه‌ی حداد است با ترجمه‌ی انگلیسی از نظر بندها یا پاراگراف‌بندی. اغلب، بندهای داستان بسیار بلند و گاه چندین صفحه هستند. اما در ترجمه‌ی جمادی بندها تغییر کرده و همگی کوتاه‌تر شده‌اند.

مشخصات متن‌های مورد استفاده در پانوشت آمده است.

شماره‌های داخل کمان ( ) اشاره به این کتاب‌ها دارد. به جای نام مترجمان انگلیسی تنها «انگلیسی» گذاشته‌ام، و برای مترجمان فارسی هم تنها نام خانوادگی را آورده‌ام.

در ضمن من دو یادداشت بسیار کوتاه درباره‌ی این دو مترجم (علی اصغر حداد و سیاوش جمادی) در ویکی‌پدیا نوشتم. امید است که دیگران بر آن بیفزایند.

.............................................................................

1. جمادی جمله‌ای افزوده دارد که در انگلیسی و حداد نیست.

جمله‌ی افزوده: اما از این که بگذریم، مانع نمی‌شدند که مال خود را با دیگران قسمت نکنم. (217)


2. جمادی افزوده دارد؛ انگلیسی و حداد برابرند.

جمادی: تحقیقات ناچیز، ناپخته و نومیدانه و در عین حال تحقیقاتی که برای من گریزناپذیر و ضرور است. (218)

حداد: خرده‌پژوهش‌های نومیدانه‌ای که دل‌کندن از آنها برایم مقدور نیست. (476)

انگلیسی: indispensable little investigations (146)

جمادی هم افزوده دارد و هم ایجاز دو ترجمه‌ی دیگر را ندارد.


3. جمادی افزوده دارد، انگلیسی و حداد برابرند:

افزوده: چرا که هر چه باشد همین تحقیقات شاید دلم را به امیدی نهانی خوش کنند. (218)


4. جمادی: هنوز می‌توانم دورادور امت خود را به خاطر بیاورم (218)

حداد: همنوعان خود را همچنان از دور نظاره می کنم (476)

انگلیسی: (146) I have not lost sight of my people

جمادی با دو ترجمه‌ی دیگر متفاوت است.


5. جمادی: هنوز اخباری که از آنها می‌رسد بر من تأثیر می‌گذارد، هرچند که این اخبار هم رفته‌رفته واقعاً تکراری می‌شوند و گهگاه هم از حال و وضع خودم به آنها خبر می‌سانم. (218)

حداد: اغلب از آنها اخباری به گوشم می‌رسد و خود نیز گاهی برای آنها پیغامی می‌فرستم. (476)

انگلیسی: news often penetrates to me, and now and then I even let news of myself reach them. (146)

دو جمله‌ای که در جمادی تیره کرده‌ام، در حداد و انگلیسی نیستند.


6. جمادی: سگ‌های دیگر نسبت به من حرمت و حرف‌شنوی دارند. (218)

حداد: رفتارشان با من محترمانه است. (476)

انگلیسی: The others treat me with respect (146)

جمادی قسمت تیره را افزوده دارد.


7. جمادی: امت سگان در کل صفاتی مخصوص به خود دارند. (218)

حداد: سگ‌ها چه موجودات خوشبختی هستند. (476)

انگلیسی: I see that dogdom is in every way a marvelous institution (146)

جمادی با دو ترجمه‌ی دیگر متفاوت است. گرچه در ترجمه‌ی حداد هم معادلی برای in every way که جمادی «در کل» گذاشته، وجود ندارد.


8. جمادی چند جمله افزوده دارد:

«یا بخت یار شود و لقمه‌ی دندانگیری در بساط آنها پیدا شود. (اتفاقی که خیلی بعید است).» (219)

که در حداد و انگلیسی نیست.


9. جمادی: آنها را فراموش کرده یا اصلاً کشف نکرده‌ام. (219)

حداد: از یاد برده‌ام، (476)

انگلیسی: I have forgotten (147)

جمادی جمله‌ی تیره را افزوده دارد.


10. جمادی: اما حالا روی دیگر سکه را تماشا کنید. (219)

حداد: ولی برعکس. (477)

انگلیسی: But now consider the other side of the picture. (147)

ترجمه‌ی جمادی کاملاً با انگلیسی برابر است.


11. جمادی: همسایه‌ی بغل‌دستی (220)

حداد: دیگری (477)

انگلیسی: canine neighbors (147)

جمادی با انگلیسی تقریباً یکسانند و حداد متفاوت است.


12. جمادی جمله‌ی زیر را ندارد ولی حداد و انگلیسی دارند و با هم برابرند:

حداد: چرا مانند دیگران کنار قوم و قبیله‌ی خود در صلح وصفا به سر نمی‌برم، (477)

انگلیسی: (147)... Why do I not do as the others: live in harmony with my people and


13. حداد جمله‌ی معترضه‌ی زیر را ندارد، جمادی و انگلیسی هم اندک تفاوتی دارند:

جمادی: ـ با قدرتی که بی‌تردید در اغلب موارد مقاومت‌ناپذیر است ـ (220)

انگلیسی: as though by sheer force (147)


14. جمادی جمله‌ی درازی دارد که در حداد و انگلیسی در چند کلمه است و آن هم به گونه‌ای دیگر:

جمادی: این احساس ناراحتی خاص من، یک جور ناراحتی که هرگز به طور کلی تخفیف پیدا نمی‌کند ـ اوّلین بار در روزگار نوجوانی در پی نشانه‌هایی چند آغاز شد که در آن میان یک اتفاق جای خاص خود را داشت. (220)

حداد: از دوران نوجوانی خود خاطره‌ای را به یاد می‌آورم. (477)

انگلیسی: I can recall an incident in my youth; (147)

حداد و انگلیسی هم تقریباً برابرند به جز آنکه معنای جمله‌ی انگلیسی تقریباً این است:

از روزگار نوجوانی رویدادی را به یاد می‌آورم.


15. جمادی: هنوز توله‌سگ خیلی جوانی ـ تقریباً در پایان دوران پسری ـ بودم. (220)

حداد: سگی بودم کم سن و سال. (477)

انگلیسی: I was still quite a puppy (147)

جمله‌ی معترضه‌ی جمادی افزون از دو ترجمه‌ی دیگر است.


16. جمادی: تا اینکه در حقیقت آن ماجرای استثنایی رخ داد که گویی ... (220)

حداد: سپس رویدادی استثنایی موجب شد ... (477)

انگلیسی: ...and presently something actually did happen, something so extraordinary that… (147)

همه با هم تفاوت دارند، اما نکته در اینجاست که در جمادی "ماجرا" معرفه یا شناخته شده است حال آنکه در دو ترجمه‌ی دیگر ناشناخته است.


17. حداد قید «به حکم تصادف» را در جمله‌ی زیر آورده که در دو ترجمه‌ی دیگر نیست:

حداد: داستان از این قرار بود که به حکم تصادف به دسته‌ی کوچکی از سگ‌ها برخوردم. (478)


18. جمادی: به پیش و پس سرسره می‌خوردند، (222)

حداد: اشکال چنبره‌مانندی به وجود می‌آوردند (478)

انگلیسی: and going through complicated concerted evolutions (148)

هر سه با هم متفاوتند اما حداد و انگلیسی به هم نزدیکند.


19. جمادی: حضورشان با هیاهویی همراه بود که به‌راستی درهم‌ترین هیاهوی عالم بود، (222)

حداد: سروصدایی که همراهی‌شان می‌کرد شک و تردید برمی‌انگیخت، (479)

انگلیسی: and although I was profoundly confused by the sounds that accompanied them (148)

دو ترجمه‌ی فارسی هریک از جهتی شبیه انگلیسی‌اند و از جهتی دیگر متفاوت. شاید ترجمه‌ی انگلیسی هم چنین چیزی شود:

گرچه من از سروصدایی که همراه آنها بود به‌کلی گیج شده بودم


20. جمادی: آیا ممکن بود که آنها اصلاً سگ نباشند؟ (224)

حداد: چه بسا آنها اصلاً سگ نبودند؟ ولی چگونه ممکن بود سگ نباشند؟ (480)

انگلیسی: Perhaps they were not dogs at all? But how should they not be dogs? (148)

جمادی به جای دو جمله، تقریباً مفهوم را در یک جمله گنجانده است.


21. جمادی: آنها راست راست از پشت هم بالا می‌رفتند. (225)

حداد: پاهای جلویی را بلند می‌کردند و روی پاهای عقبی راه می‌رفتند. (481)

انگلیسی: they were walking on their hind legs. (149)

جمادی متفاوت است و انگلیسی هم ترجمه‌ی دقیق‌ترش می‌تواند چنین چیزی باشد:

ـ روی پاهای عقب‌شان راه می‌رفتند


22. جمادی: بچه هر کاری هم بکند، کسی آن را قبول نمی‌کند، (228)

حداد: بچه‌ها را به خاطر هر عملی سرزنش می‌کنند، (483)

انگلیسی: Now children are blamed for all they do (150)

جمادی با دو ترجمه‌ی دیگر متفاوت است.


23. جمادی: ... و تا امروز هم قدمی پیش‌تر برنداشته‌ام. (228)

حداد و انگلیسی این جمله را ندارند.


24. جمادی: این پرسش موضوع اصلی همه‌ی تفکرات ماست. (229)

انگلیسی: it is the chief object of all our meditation (150)

حداد این جمله را ندارد.


25. جمادی: در این دانش پیوسته قسمت‌هایی از حکمت کهن که مدت‌ها از پیدایش آنها می‌گذرد کشف می‌گردد و زحمات زیادی باید صرف بازیافت آنها گردد. (229)

حداد: ... باری که پیوسته تکه‌ای جداشده از آن به مایملکی قدیمی تبدیل می‌شود و جز با تلاش و کوشش بسیار تکمیل‌شدنی نیست، (484)

انگلیسی: for it ever and again crumbles away like a neglected ancestral inheritance and must laboriously be rehabilitated anew. (150)


26. جمادی: من آن قدر دانش، پشتکار و ... ندارم (230)

حداد: برای گسترش آن پشتکار و ... ندارم (484)

انگلیسی: but to increase knowledge I lack the equipment (150)

حداد و انگلیسی برابرند در جمادی ارکان جمله جابه‌جا شده‌اند. در دو ترجمه‌ی دیگر می‌گوید: من برای گسترش/افزایش دانش، پشتکار کافی ندارم، اما در جمادی دانش و پشتکار همراه هم شده‌اند.


27. جمادی: اما از دیدگاه کشاورزی، به نظر نمی‌رسد که این امر درخور ناچیزترین بازبینی ابتدایی و روشمندانه باشد. (230)

حداد: ولی برای کندوکاو منظم در زمینه‌ی کشاورزیِ کهن کم‌ترین ارزشی قائل نیستم. (485)

انگلیسی: but the slightest preliminary methodical politico-economical observation of it does not seem to me worth while, (150)

جمادی با دو ترجمه‌ی دیگر که تقریباً یکسانند، کاملاً متفاوت است.


28. جمادی: اما زمین نیز به پیشاب ما نیاز دارد. (230)

حداد: ولی زمین به آب ما نیاز دارد، (485)

انگلیسی: but the earth needs our water (150)


29. جمادی: برای من بسی مایه‌ی خرسندی است که با همنوعانم همداستان باشم. (230)

حداد: اگر بتوانم با همنوعانم به توافق فکری برسم احساس رضایت می‌کنم، و البته در این زمینه با آنها به توافق رسیده‌ام. (485)

انگلیسی: I am only too happy when I can agree with my comrades, as I do in this case. (151)

جمادی جمله‌ی تیره را کم دارد.


30. یک صفحه در جمادی ـ احتمالاً موقع تایپ ـ افتاده است؛ (از یک خط مانده به پایان صفحه‌ی 235)

در ترجمه‌ی حداد، آغاز افتادگی ِ جمادی اینگونه است: من آنها را درک می‌کنم، خون من از خون آنها است، از خون بینوا، خون بارها تازه شده و پرتمنای آنها است. ....

و اینگونه پایان می‌یابد: ولی این گفته عملاً چیزی نیست جز یک استعاره. مغزی که مطرح کردم خوردنی نیست، نقطه‌ی مقابل آن است، سم است. (489)

و آغاز آن در انگلیسی چنین است:

I understand my fellow dogs, am flesh of their flesh, of their miserable, ever-renewed, ever also, and not only knowledge, but the key to it as well…

و پایانش:

… But it is only a metaphor. The marrow that I am discussing here is no food; on the contrary, it is a poison. (152)


31. جمادی: تفاوتی است که برای فرد خیلی مهم است و در عین حال برای کل نژاد سگان نیز اهمیت دارد (238)

حداد: تفاوتی بسیار بزرگ از نظر فردی، ولی بی‌اهمیت از لحاظ قومی (491)

انگلیسی: a difference very important for the individual, insignificant for the race (153)

معنای جمادی تقریباً متضاد دو ترجمه‌ی دیگر است.


32. جمادی یک جمله را ندارد.

جمله‌ی افتاده، در حداد چنین است: هر اندازه هم سخت‌دل باشی مراوده با هر سگی به گونه‌ای اجتناب‌ناپذیر رؤیاهای مبهمی به بار می‌آورد. (501)

انگلیسی: to cease giving way to the vague dreams which all contact with dogs unavoidably provokes, no matter how hardened one may consider oneself (158)


33. جمادی: در صورت موفقیت تحقیقاتم دیگر زندگی سگی در شأن من نیست. (259)

حداد: در این صورت، وجودم برای زندگی سگانه بی‌فایده نخواهد بود، (507)

انگلیسی: I would not be lost to ordinary dog life (160)

ترجمه‌ی جمادی تقریباً مخالف دو ترجمه‌ی دیگر است.


34. جمادی جمله‌ی زیر را افزوده دارد که در دو ترجمه‌ی دیگر نیست:

گریه‌ی من هیچ وقت چیزی را تصویب نکرده است. (259)


35. جمادی: با ترس و لرز گفتم: «اگرچه حرف مرا انکار می‌کنی، اما باید بگویم آواز تو قبلاً کوک شده (267)

حداد: با تنی لرزان گفتم: «آوازت را می‌شنوم، هر چند تو انکار می‌کنی.» (513)

انگلیسی: "I can hear it already, though you deny it," I said, trembling (163)

حداد و انگلیسی کاملاً برابرند اما پاره‌ی دوم جمادی چیز دیگری می‌گوید.


36. جمادی جمله‌ی زیر را ندارد:

حداد: ضعیف‌تر از آن بودم که چیزی بگویم (514)

انگلیسی: but I was too feeble (164)


37. جمادی جمله‌ی زیر را ندارد:

حداد: باشد که این واقعیت را هرگز از یاد نبرم (515)

انگلیسی: This fact I cannot get away from (164)


38. حداد جمله‌ی زیر را افزوده دارد که در جمادی و انگلیسی نیست:

راستی که چنین پدیده‌ای دست‌کم بسیار شگفت‌انگیز خواهد بود. (516)

نکته‌ی پایانی: کار هر دو مترجم فارسی ستودنی و شایسته‌ی تقدیر است. هر یک در حد توان خود متن شسته‌رفته و خواندنی‌ای ارائه کرده‌اند که دست‌مریزاد دارند. کار این بزرگواران می‌تواند از یکسو الگوی خوبی برای مترجمان جوان‌تر و تازه‌کارتر باشد، از سوی دیگر خواندن این آثار خیال خواننده را آسوده می‌کند که متنی که در دست گرفته نه تنها تا حد قابل ستایشی مطمئن و امین است، بلکه زبانی شایسته و پخته و محکم دارد.


...........................................................................

پانوشت

ـ ترجمه‌ی علی اصغر حداد از این داستان با نام «پژوهش‌های یک سگ» در کتاب زیر از صفحه‌ی 475 تا 516 است:

داستان‌های کوتاه کافکا، نشر ماهی، 1384

ـ ترجمه‌ی سیاوش جمادی از این داستان با نام «تحقیقات یک سگ» در کتاب زیر از صفحه‌ی 216 تا 271 است:

یادبود ایوب در جهان کافکا، همراه با آثاری از کافکا، نشر قطره، 1379

ـ و ترجمه‌ی انگلیسی داستان با نام «Investigations of a Dog» در کتاب زیر از صفحه‌ی 146 تا 164 است:

_ The Complete Stories, by Franz Kafka, Nahum Norbet Glatzer, 1971.

که در واقع این ترجمه زیر نظر ناهوم (Nahum) توسط چند مترجم از آلمانی به انگلیسی برگردانده شده است که داستان مورد نظر را Willa and Edwin Muir ترجمه کرده اند.