سخن

یادداشت‌های ادبی ـ انتقادی محمد میرزاخانی

نام:
مکان: نا کجا, بی کجا, Iran

سه‌شنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۴

طوطیِ زکریا هاشمی

پیش از خواندنِ رُمانِ طوطیِ زکریا هاشمی، هیچ تصوّرِ خاصی از شهرِ نو و چیستی و چگونگی اش نداشتم. گمان می کردم که تنها نامش "شهر" بوده ولی با خواندنِ طوطی دریافتم که برایِ خودش شهری (یا لا اقل شهرکی) بوده است: شهری با همه ی لازمه هایِ یک شهر؛ دارایِ کوچه ها و خیابان ها، پاسگاه، فروشگاه، و... . (البته همه ی این ها مبتنی بر داستان است و نمی دانم که این داستان چقدر با واقعیّتِ بیرونی انطباق دارد.) به هر رو داستانِ طوطی از دو جهت به نظرم برجسته و شاخص است و چه بسا از یک منظر یکّه و بی همانند باشد:
موضوعِ داستان و زبانِ حاکم بر آن، دو چیزی است که انگیزه دهنده ی من شده برایِ خوانشی از این داستان.
داستان، شرحِ ماجرایِ دو جوان است به نام هایِ هاشم و بهروز. این دو جوان از آغازِ داستان که باهاشان آشنا می شویم بیشترِ وقت شان را در شهر نو می گذرانند. و همین باعث شده تا با شهر نو بیشتر آشنا شویم. این دو جوان از کودکی با هم بوده اند، با هم درس خوانده اند، با هم کار کرده اند و آرام آرام با یکدیگر بزرگ شده اند تا به اینجایی رسیده اند که هستند: دو جوانِ حدوداً 27-8 ساله که روزها سرِ کار می روند (و البته غیبت هم جزء لا ینفکِ کار و زندگی شان شده) و بعد از بازگشتن از کار، باقیِ روز را در شهر نو سر می کنند. این دو شاید برایِ یک هفته هم خانه و زندگیِ خودشان را به کلّی فراموش کنند اما تقریباً محال است که شهر نو را برایِ یک شب هم که شده از یاد ببرند.
هاشم و بهروز از طریقی به پولِ نسبتاً هنگفتی دست یافته اند. و همین موضوع سبب شده که بیشتر به یادِ شهر نو بیفتند، چرا که جیب ها پُر است و دغدغه ی مادّی یی در کار نیست. این دو پول هایشان را فقط در پایِ شب خواب هایشان صرف نمی کنند بلکه بسیار ولخرج اند و مُدام پول است که در پایِ هر چیز و ناچیزی می دهند.
همان طور که گفتم موضوعِ داستان از مهم ترین شاخصه هایِ آن است: داستانی درباره ی شهر نو و شهر نو رَوَندگان و کارکنانِ آنجا و ساختمان هایِ آن و قوانین اش و نِرخ هایش و غیره و غیره اش. گمان هم نمی کنم که هیچ رُمانِ دیگری در زبانِ فارسی داشته باشیم که از آغاز تا انجامِ آن یکسره در شهر نو بگذرد. البته در فیلم هایِ قدیمی می توان نشانی از آن یافت اما نه به این شدّت و گستردگی (این را هم ناگفته نگذارم که فیلمِ طوطی هم ساخته شده است، گرچه خودم آنرا ندیده ام). به هر رو می توان ادّعا کرد که داستان موضوعی یگانه و منحصر به فرد دارد. از طرفِ دیگر، زبانِ نسبتاً شاخصِ داستان هم به عنوانِ دوّمین شاخصِ برجسته ی داستان، به این موضوع برجستگی و درخششِ بیشتری داده است. زبانِ داستان، متناسب با موضوع و فضایِ شهرنویی داستان، زبانی شهرنویی است: زبانی فیلمفارسیانه. زبانی که بیانگرِ اندیشه ی واقعیِ آدم هایی است که در داستان حضور دارند. زبانِ مرد سالار و خشک و خشن. زبانی هماهنگ با ملازماتِ چنان فضایی و چنان شخصیّت هایی: زبانی در خور گفتار و پندارِ لات و لوت ها، فاحشه ها (از هر نوع شان، از عفیف ترین و آرام ترین شان تا دریده ترین و بی حیاترین شان)؛ زبانِ مادرانه، زبانِ فروشنده ی محل، زبانِ بی زبانیِ لال ها، زبان خشم و خشونت و درّنده پیشگی، زبانِ مستی و راستی، زبان ناز و عشوه هایِ شب ها و شب خوابگی ها، زبان نفرت ها و شوخگنی ها، و در نهایت زبان ویرانی هایِ نوستالژیک و غم بار. و همه ی این ها در بسترِ نثری نسبتاً شایسته ارائه گردیده اند؛ که البته این نثر خالی از معایبی آشکار هم نیست.
شخصیّت پردازیِ داستان هم باز از نقاطِ قوّتِ داستان است. آنقدر هاشم (مخصوصاً) و بهروز واقعی اند که اندکی گُمان به داستانی و خیالی بودنِ شخصیّت ها نمی توان بُرد. از همین روست که می توان با آنها همدلی و هم احساسیِ ویژه ای پیدا کرد. هاشم که اصلی ترین شخصیّت داستان نیز هست، ویژگی هایِ جالبی دارد: _ مُدام در شهرِ نو است، پس در نتیجه مُدام مشغول است و جالب است که کمتر می شود که کم بیاورد!
_ مُدام می نوشد و می نوشد و می نوشد و هیچ کوتاه نمی آید؛ در اوجِ مستی هایش سفارشِ چند شیشه مشروبِ مجدّد می دهد. و خوش ذائقه هم هست: انواعِ نوشیدنی ها را به حلقِ مبارک سرازیر می کند و اِبایی هم ندارد که دیگر نتواند از جایش جُنب بخورد و یا چند ساعت بعد همه ی نوشیده ها و خورده ها را بالا بیاورد.
_ به خیلی از شب خواب هایش مِهر هم می ورزد و می خواهد آنها را از این به اصطلاح مَنجلابی که گرفتارش هستند نجات دهد. اما فاصله ای بی کرانه هست میانِ اندیشه هایِ دور پروازِ او تا عملش.
_ نوعی جذابیّتِ آشکار/پنهان در وجودِ او هست که زن ها را سخت دلبسته اش می گرداند. و جالب این که هاشم خود از این ماجرا آگاه است.
بهروز اما چندان شخصیّتِ مستقلی ندارد و بیشتر پیروِ هاشم است. البته گاه از هاشم هم افراطی تر است (مخصوصاً در امورِ شهر نویی) ولی به هر رو در اغلبِ وقایعِ داستان نسبت به هاشم که اغلب موضعی فاعلی و اثر گذار دارد، موضعِ او انفعالی و پذیرنده است. و باز البته عقلِ معاش اش هم اندکی بهتر از هاشم کار می کند. و برخلافِ هاشم که به سیمِ آخر زده و به نابودیِ خودش کمر بسته و به هیچ عنوان هم قصدِ بازگشت ندارد، او گاه کمی هم یادِ زندگی می اُفتد و گاه گاهی برایِ استراحت هم که شده به خانه سری می زند.
شهرنویی که در این رُمان توصیف شده، شهرکی است با خیابان ها و کوچه-پس کوچه هایِ فراوان. در هر کدام از این کوچه ها هم خانه هایی است که معمولاً زنی مسئولِ هر یک از آنهاست. مثلاً نامِ داستان (طوطی) هم بر آمده از نامِ یکی از همین زن هاست که خانه ای دارد و هاشم و بهروز اغلب به آنجا می روند. در ضمن در این خانه ها تعدادی زن مشغول رسیدگی و سرویس دهی به مردها یا مشتری ها هستند. مشتریانی که اغلب گذری اند و البته بعضی ها هم که مثل همین هاشم و بهروز برایِ خودشان حقِّ آب و گلی دارند کارشان از گذری بودن گذشته. از آن جاهل بازی ها و جاهل مآبی هایِ فیلمفارسیانه هم در این داستان کم نیست. جاهل بازی هایی که یا به بگو مگو و اُرد دادن و شاخ و شانه کشیدن خلاصه می شود و یا اینکه به بزن بزن و چاقو کشی و... . که اغلب هم همراه است با چاشنیِ مردی و جوانمردی و مَرام و معرفت.
زن هایِ شهر نویی هم موجوداتِ گونه گونی اَند. بعضی هر چه بیشتر در آن فضا به سر می برند، میل شان نه تنها فروکش نمی کند که روز افزون هم می شود. و بعضی آنهایی اند که از سرِ ناچاری و ناداری به این کار روی آورده اند و به زور و زحمت چنین فضایی را تحمّل می کنند و همواره مترصّدِ فرصتی اند تا از آنجا خود را بیرون بکشند. بعضی ها به وضوح به مشکلاتِ روانی و روحی گرفتار آمده اند و در رفتار و گفتارشان می شود این بیمارگونگی ها را مشاهده کرد. همانطور هم که بارها در داستان از زبانِ شخصیّت ها می شنویم، یک زنی که مشغول کارِ مُدام در چنان فضایی و یا در چنان شغلی است، دو-سه ساله رونقِ جوانیِ خودش را از دست می دهد و یکباره بیست سال پیر می شود. می شود زنی پیر، شکسته و لهیده، که هر کس و ناکسی به بهایی ناچیز شیره ی جانش را مکیده اند و حالا پس از چند سالِ بسیار اندک مثلِ میوه ای گندیده و متعفّن به کناری پرتابش کرده اند. خودِ طوطی درباره ی شهر نو در جایی از داستان به هاشم می گوید:
«میدونی، شهر نو مثه یه آب انبار میمونه که سالها آبشو عوض نکرده باشن، توش کرم گذاشته باشه، کرمهایِ جور واجور، رنگارنگ، کوچیک و بزرگ، نر و ماده. روز به روز آبش کمتر میشه و کرمهاش زیادتر... تو هم وول می خورن از سرو کول هم بالا میرن، جفت گیری میکنن، دعوا میکنن، همدیگه رو میکشن، همدگه رو میخورن، اونائی که کوچکترن غذایِ بزرگتران، خیلی هاشون میخوان فرار کنن، اما نمی تونن از این چهار دیواری برن بیرون. انقد تقلا میکنن تا از بین میرن. مردشونم از بین میره ... انگار اصلاً بدنیا نیومده بودن.»(ص265)
یک شگردِ روایی ویژه ای که نویسنده خواسته تا در داستان_البته بسیار محدود و تنها در دو-سه مورد_ به کار ببندد، شگردِ نوشتنی سیّال در فضایی خیال گونه، مستانه و خواب آلود است. نویسنده در دو-سه مورد خواسته حالت هایِ مستی و کیفوری و ناهشیاریِ مطلقِ هاشم یا شخصیّت هایِ دیگر را به بیان بکشد که با توجه به سالی که داستان نوشته شده(1344) و با در نظر گرفتنِ سابقه ی استفاده از اینگونه تمهیداتِ داستانی در داستان هایِ فارسی، حاصل خوب است و شایسته ی توجّه. البته نباید فراموش کرد که چنین نوشتارهایی اغلب برآمده از تجربه ی نزدیک و مستقیمِ نویسنده شان است و الّا گمان می کنم که بدونِ تجربه ی شخصی، چیزی دلکشی از آب در نمی آید_ گو اینکه من خود تجربه ای شایسته ای از این نوع ندارم و بهتر است پایم را به اندازه ی گلیمِ خودم دراز کنم.
نکته ی آخری که به نظرم شایسته ی توجه است قدرت و دقّتِ نسبیِ نویسنده است در ارائه ی صحنه هایِ جنسی که سراسر داستان به آنها مزیّن است با زبانی غیر جنسی و ناآلوده. نویسنده توانایی خاصّی نشان داده تا هم داستانی جنسی بنویسد هم مجبور نشود که مُدام الفاظِ رکیک و آنچنانی در شرح لحظه هایِ جنسی به کار ببرد و این خود باز با توجّه به دوره ی نوشته شدنِ داستان و فضایِ غالب بر داستان هایی که این گونه مضامینی داشته اند، در خورِ توجّه است.
فکر می کنم اگر باقی را به خودِ خوانندگانِ داستان بسپارم، بهتر باشد. البته می دانم که یافتنِ کتاب هایی از این دست، که اجازه ی چاپ ندارند، دشوار است اما این را هم می دانم که اولاً ناممکن نیست؛ درثانی گاه لذّت خواندنِ بعضی از این آثارِ ممنوعه، به دشواریِ تهیّه کردن شان می ارزد.


پنجشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۴

روشنفکران و انتخابات

این چند روز که رقابت میانِ رفسنجانی و احمدی نژاد برقرار بود، شاهد بودیم که بسیاری از روشنفکران و اصحابِ اندیشه و آزادیخواهان و اصلاح طلبان به یکباره از ترسِ رویِ کار آمدنِ احمدی نژاد و سیطره یافتنِ گفتمانِ او و حواریونش، به هاشمی روی آوردند و حمایتِ همه جانبه ای از او به جا آوردند. و این افراد همان هایی هستند که تا دیروز عَلَمِ دشمنی با رفسنجانی و رفسنجانی ها را برافراشته بودند. البته این از جنبه ای خاص ایرادی ندارد: به هر صورت اوضاعِ بحرانیِ حاضر گویا چنین استلزامی را در پی داشته است. امّا نکته ی مغفول مانده ی مهمّی این جا هست که به نوعی از نظرِ من، روشنفکران و اندیشمندانِ ایرانی را با پرسشی جدّی روبرو می کند و چه بسا اتهامِ کم اندیشی و جو زدگی و آینده نابینی و بازیچه ی دستِ قدرتها و قدرتمداران شدن را متوجه ایشان می گردانَد. و آن مسأله این است:
چرا بدونِ اینکه با هاشمی، همان هاشمی یی که تا دیروز دشمن اش بودند و او را و دولتِ قبلیِ او را مسئولِ قتلِ همفکرانِ خود به حساب می آوردند، اتمامِ حجّتِ خاصی بکنند و او را با این پرسشِ بزرگ روبرو گردانند که: آقایِ هاشمی که همیشه از تنگناها و فرصتهایِ سوخته به نفعِ خود بهره می گیری و به نوعی با دو دوزه بازی همه چیز را به کامِ خویش به پایان می رسانی، آیا این بار هم ما پله هایِ ترقیِ جناب عالی هستیم و همین که بالا رفتید همه چیز تمام می شود. آقایِ رفسنجانی، شما که مدّعی هستید تغییر کرده اید و در پیِ اصلاحات و آزادی هایِ اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی، سیاسی هستید، چرا در عمل و حتّا در سخن این را به درستی و با صراحت نشان نمی دهید. چرا یک بار هم از کلّی گویی دست نمی کشید و با صراحت و شهامت سخن نمی گویید و خود و اطرافیانِ افراطی و تندروتان را به نقد نمی کشید و تصریح نمی کنید که اشتباهاتِ بسیاری انجام شده که این بار با جدّیّت از آنها جلوگیری خواهید کرد و جلویِ هر کسی هم که بخواهد آزادیهایِ مسلّمِ هر انسانی در اجتماع را بگیرد، می گیرید. چرا باز هم پرسش ها را با پرسش جواب می دهید و مردم را به چیزی نمی گیرید، علیرغمِ اینکه می خواهید مُدام این را الغا کنید که این طور نیست و این هاشمی با آن هاشمیِ قبلی زمین تا آسمان تفاوت دارد.
به هر جهت این پرسش و پرسشهایی از این قبیل متوجّه روشنفکرانِ ما است و از آن گزیری نیست. روشنفکران و اندیشمندانِ ما وقتی همین طور فلّه ای و دسته جمعی می آیند و از هاشمی حمایت می کنند، فردا هم نمی توانند مطالبه خاص و ویژه ای داشته باشند. نمی توانند رویِ نقطه ی خاصی انگشت بگذارند و آن را به عنوانِ خواستِ خود و همفکرانِ خود و جامعه ای که در آن زیست می کنند، به حساب بیاورند. چرا که جنگِ اول را نکرده اند تا به صلح/جنگِ فردا ناچار نشوند. اگر حرفی هست باید صریح و دقیق و بسیار با جدّیّت گفته شود تا بتوان فردا به آن استناد کرد. و الّا هم ما و هم هر انسانی که مدّتی این حُکّام را آزموده باشد و در صحنه دیده باشد به راحتی می داند که اینها چطور بدونِ کم ترین خم آوردن به ابرویی، هر چه بوده را انکار می کنند و به رویِ مبارک هم نمی آورند تا فرصتِ دوباره ای پیش بیاید و باز نیازمند شوند؛ که در آن موقعیّت ها هم به جلوه ای دیگر ظاهر می شوند و مردم را با خود همراه می کنند و مشروعیّتِ موردِ نیازشان را، به اجبار یا اکراه می گیرند.
و این البته اوّلین خطا یا ایرادِ روشنفکران و اندیشمندان و نظریه پردازانِ ایرانی نیست. اشتباهِ پیشین و مهم تر، به دوره ی قبل از انتخابات بر میگردد. همه شاهد بودیم که چگونه در فقرِ تئوریهایِ پویا و زنده و روزآمد دست و پا زدیم و هیچ یک از این خیلِ روشنفکران و اندیشمندان و نویسندگان نتوانستند تحلیلِ درستی از انتخابات و جوّ حاکم ارائه دهند و آنهایی هم که کارَک هایی کردند، دیدیم که چطور نتایج اش پوچ و اشتباه و عوضی از آب در آمد؛ یعنی نتایجِ انتخابات:
اوّلاً جایِ خالیِ اندیشمندانِ توانا و مستقل و جو نازَده را نشان داد: اندیشمندان یا روشنفکرانی که در جریان هایِ مختلف و در موقعیّت هایِ خواسته یا ناخواسته یِ پیش آمده، بتوانند با تحلیل هایِ محکم و سنجیده ی خود به دیگران خط دهی کرده یا اُفق هایِ موجود را خوب روشن کنند تا مردم بتوانند با خواندن و یا شنیدنِ این گفته ها/نظریه ها برداشتِ واقعی تری از اوضاع داشته باشند و گرفتارِ تبلیغاتِ جهت دارِ رسانه هایِ وابسته به نهادِ قدرت نشوند.
دوم اینکه نشان داد همین روشنفکرانی هم که به میدان آمدند چقدر از اجتماع دور بودند و چه اندازه تئوریهای شان از واقعیّت هایِ موجودِ جامعه فاصله داشت و تا چه اندازه حتّا همین روشنفکران هم، دانسته یا نادانسته، تحتِ سلطه ی قدرت و قدرتمداران هستند و به کوچکترین حرکتِ انگشتِ آنها، این ها هم به جنبش می اُفتند فارغ از این که چیزِ درستی از اوضاع بدانند یا بتوانند دریابند. این انتخابات نشان داد که روشنفکران و اصحابِ اندیشه آنقدر هم که در خیالِ آسوده ی خود می پندارند، روشنفکر نیستند یا اگر هستند متناسب نیستند با اوضاعِ موجودِ جامعه که در هر صورت تفاوتی هم با هم ندارد. یعنی روشنفکران و اندیشمندان به سانِ آنهایی پدیدار شدند که همواره بیرونِ گود می نشینند و می گویند لنگش کن. بیرون نشسته اند و می گویند اگر ما باشیم اِل می کنیم و بِل می کنیم. اما همین که میدانِ آزمایشی پیش آمد، همانی نبودند که می پنداشتند. یعنی این روشنفکران و نظریه پردازان و نویسندگان و اربابِ قلم، در کنارِ اینکه مُدام نظریاتِ روشنفکران و صاحب نظرانِ غربی را تبیین می کنند باید بتوانند خودشان هم مُدل ها و نمونه هایِ مستقلی ارائه کنند که الزاماً تکمیل کننده یا پیروِ نظریاتِ بزرگانِ غربی نباشد بلکه بیش و پیش از هر چیز متناسب باشند با بستری که از آن برخاسته اند؛ حال اگر با نظریّاتِ غربی ها و... هم، هم سنخی داشت، دارد؛ نداشت هم اهمیتی ندارد.
به قولِ دوستی، این بار روشنفکران شیوه ی آخوندی پیش گرفته اند. به جایِ تحلیلِ دقیق و درستِ اوضاع، به نصیحت گری و دعوت برایِ انتخابات روی آورده اند. یعنی خودشان را از فکر کردن خلاص کرده اند و راحت ترین گزینه ی ممکن را برگزیده اند: همرنگی با حکومت و گفتمانِ آخوندیسم. و این پَسرفت سخت عذاب آور است و شرم آور: عُمری ادعایِ روشنفکری و آنگاه رسیدن به نتایجِ آخوندی و مُلایی. فقط مانده است که با واژگان خودِ همین گفتمانِ آخوندیسم شرکت در انتخابات را واجبِ شرعی به حساب بیاورند!

سه‌شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۴

احمدی نژاد؛ آری یا نه

من در انتخاباتِ 27 خرداد شرکت نکردم. این حقّ مسلّمِ من و امثالِ من بوده و هست. نتیجه ی انتخابات هم آنقدر شوم و بدیُمن بود که اصلاً شرکت کنندگان را هم به پشیمانی وادارد. ولی به هر رو این بار مسأله کاملاً فرق می کند و آن هم گزینه ی عجیب و غیرِ قابلِ پیش بینی انتخابات یعنی همان موجودی است که به نام محمود احمدی نژاد است و به شهرت رسوایِ عالمِ اندیشه و آزادی و انسانیت. مهم ترین نکته هم به نظرِ من این بار این است که رأی دهندگان نه با این اندیشه باید رأی دهند که یکی از هاشمی یا احمدی نژاد را برگزینند. خیر. نکته ی اصلی یک کلام است:
احمدی نژاد؛ آری یا نه.
و اما این که احمدی نژاد کیست و چیست، پرسشی است که برایِ ان به راحتی می توانید از این راه ها پاسخ بیابید:
_ جستجویِ سابقه ی او.
_ شنیدنِ سخنانِ خودش و حواریون اش.
_ نگاه به قیافه و ظاهرِ او؛ چرا که بسیار از نظرِ من فاکتورِ مهمی است.
_ نگاه به رئوسِ شعارهایِ انتخاباتی اش.
_ اندیشیدن به گفتمان و یا زبانِ مسلّط بر او.
_ نگاه به طرفداران و حامیانِ ریز و درشت اش.
_ و ... .

به هر رو گویا احمدی نژاد 25 سالی از مرحله ی انقلاب اسلامی هم دورتر است. احمدی نژاد را نمی دانم تا به امروز کجا نگاهش داشته بودند. و یا اینکه این چند ساله با چه چیز، آیا با تور یا قلّاب شکارش کرده اند یا... . ولی به هر جهت حرف ها و اندیشه هایش نشان از آن دارد که در این 25-26 ساله گویا در محیطی بسته و تنگ محصور بوده و یک باره خواسته و ناخواسته بیرون آمده و اصلاً متوجه نیست که 27 سال از انقلاب گذشته است و هزار و چهارصدسال هم از صدر اسلام. یک باره فلان جایِ دنیا پاره شده و این موجود بیرون آمده، غافل از آن که آن حرف ها و شعارها و اندیشه ها و اعمال، دیگر دوره شان سرآمده و برایِ همیشه به بایگانی تاریخ سپرده شده اند. البته که بیدار کردنِ او هم سودی نخواهد داشت. چرا که کار از این حرف ها گذشته. اُمیدی نیست. خیالِ همه راحت. تنها راه این است که باز هم او را راهیِ همان خوابگاهِ خیالِ باطلِ خویش کنیم و بگذاریم باقی عمر همانگونه در جهلِ مرکّب خویش دست و پا زند و همین که نباشد شکرگُزارش باشیم.

دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۴

تیر خلاص و انتخاباتِ ایرانی

انتخاباتِ ایرانی هم مثلِ همه چیزِ دیگرِ ایرانی، از جمله مثلِ اخلاق و رفتارِ دورویانه اش، دو رویه دارد. یکی آن است که می بینی و دیگری آنی است که نمی بینی و حتا حدس هم نمی توانی بزنی. به هر رو آنگونه انتخاباتی به اینگونه نتایجی هم می رسد. به نتیجه ای که یک سویه اش گزینه ای است که دلِ اهل و نااهل را از لحظه ی شنیدنِ خبر، لرزانده و صدایِ پاشنه ی پایِ خوف آورش، آرام و قرار از وجودِ اصلاح طلبان ربوده و کاری کرده که بسیاری به سویه ی دیگر این تقابلِ دوشقی روی آورده اند، که آشکارا از این کارِ خود ناراضی اند و حتا گاه اکراهِ بسیاری دارند از اندیشیدن به آن، اما مگر چه کار می توانند بکنند. ماری (به زعمِ این گروهِ اصلاحگر و روشن اندیش و آزادی خواه و نه بنا به باورِ خود او و حواریون اش) از آستینِ خواست و اراده ی عده ای از مردم بیرون جَسته که پیش از این ها و در این 27 سال نظایرش کم نبوده و همواره صدایِ فیش فیش شان مو بر تنِ بسیاری سیخ کرده و نفس ها را در سینه بند آورده. او موجودی است که به گفته ی نمی دانم چقدر موثّقِ بعضی(مثلاً نوری زاده) در اوین و جاهایِ دیگر، تیرِ خلاص می زده. مغزها را نشان می گرفته و : خلاص!!!
معلوم نیست که آیا این بار وظیفه ی این موجود این است که تیرِ خلاص را به مغز و دل و جانِ ایران و ایرانیِ آزاداندیش و آزادی طلب و اهلِ اندیشه و رو به تعالیِ و بزرگواریِ خرد و روح بزند و کار را یکسره کند یا خیر. که البته گویا نیاز به تردید نیست.
به هر رو وقتی اقشارِ بسیاری از روشنفکران و آزادی خواهان و دیگر اندیشان وغیره و غیره که تا دیروز، پیکانِ اتهاماتشان رو به این رقیبِ دیگر (هاشمی) داشت و همه ی تلاش شان این بود که به گزینه ی اصلاح طلبان (معین) رأی دهند تا او به صدر نیاید و قدر نبیند، این بار به همو راضی شده اند: همو که تا دیروز قتل هایِ زنجیره ای را به دولتِ او منتسب می کردند؛ همو که تا دیروز از حضورِ شوم اش در هر جا و ناجایی که هست نالان بودند؛ و همو که سعی کردند تا از دور خارج اش کنند و این بار برایِ آخرین بار با او تسویه ی حساب کنند؛ بله همو شده است منجی برایِ دشمنان و بدخواهانِ ناگزیرش. باشد که نجاتی در کار باشد و نجات دهنده در گور نخفته باشد. و باشد که تیرِ خلاص، خلاصی نیابد و ایران به روزِ عزیزانِ اینک خفته در تابوتِ ستبرِ تنگ و تار و وحشتزای نُه توی مرگ اندود دُچار نگردد. و یا به روزِ مغزِ اینک علیل شده ی اصلاح طلبان (سعید حجاریان) نیفتد که دیگر نه صدایش دُرست شنیده می شود و نه قدرتِ راه رفتنی برایش باقی مانده و نه... .

یکشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۴

ریاست جمهوری و گُلد کوئیست

الان هر جا که می روی و با هر کس که می نشینی، یکی از حرف ها و بحث ها، گُلد کوئیست است. فکر می کنم کسی در این کشور نباشد که برایِ یک بار هم شده یا به جلساتِ پرزنتِ اصحاب و حواریانِ گُلد کوئیستی ها دعوت ( ِ از پیش نامعلوم و غافلگیرانه) نشده باشد یا دستِ کم چیزی درباره شان نشنیده باشد. بگذریم که خیلی ها خودشان گُلد کوئیستی شده اند و کارشان گرفته یا نگرفته.
به هر رو امروز از هر ده نفری که با تو روبرو می شوند به احتمالِ بسیار زیاد 3-4 نفرشان عضوِ این شبکه ی فراگیر هستند. حال بر این اساس یک راهکارِ عملی و راحت و امروزی برایِ رئیس جمهوریِ آینده وجود دارد:
اگر هر یک از کاندیداهایِ ریاست جمهوری یک شُعارِ بابِ روزتر به جایِ این همه شعارهایِ پوشالیِ نخ نمایِ کهنه شده ی تقلیدیِ انجام ناشدنیِ خود رسواگرانه، ارائه دهد، مبنی بر اینکه:

"از گُلد کوئیست و گُلد کوئیستی ها حمایت می کنم"

حتماً حدودِ 30-40 درصدِ آراء را از آنِ خود خواهد کرد.

چهارشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۴

جمهوریِ اسلامی و دو پرسش

جمهوریِ اسلامیِ در تلاشی ناشیانه می خواهد جایِ دو پرسش را در ذهن و اندیشه ی ایرانیانِ امروز تغییر دهد. جمهوریِ اسلامی به آشکارگیِ تمام دریافته که دیگر در دلِ مردم نه تنها جایگاهی ندارد بلکه در نزدِ بسیاری شان، منفور و مغضوب است. به همین دلیل سخت به این انتخابات و شرکتِ صوری و دهان پُرکنِ مردم نیازمند است. از این جاست که همه ی توانش را گذاشته تا ابن دو پرسش را با یکدیگر عوض کند. جمهوریِ اسلامی می خواهد به جایِ این پرسش:
آیا در انتخابات شرکت کنیم یا نه؟
این یکی را بنشاند:
در انتخابات به چه کسی رأی می دهید؟
و این از آخرین حربه ها و دستاویزهایِ مشروعیّت بخشِ ظاهری به این به اصطلاح جمهوری، است. البته تقریباً همه می دانند و مسأله برایشان روشن است. ولی باید منتظر ماند و دید که این بار آیا این جمهوریِ اسلامی و عواملِ نا به کارش (صدا و سیما، بعضی نشریات، دستگاه هایِ دولتی و حکومتی، و...) هستند که دوباره خواسته هایِ خود را به مردم می قبولانند یا اینکه ... .
باشد که مردم به پرسشِ نخست بیشتر بیاندیشند و آن را از یاد نبرند.