سخن

یادداشت‌های ادبی ـ انتقادی محمد میرزاخانی

نام:
مکان: نا کجا, بی کجا, Iran

شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۷

دولت، روز خبرنگار، و داستان کاوه و ضحاک





خدا بیآمرزد فردوسی بزرگ را که داستان‌های باستان را برای ما جاودانه کرد و تاریخ را برای حافظه‌ی تاریخی ناپایدار ما حفظ کرد.

خدا بیآمرزد پدر فردوسی بزرگ را که در آغاز شاهنامه داستان ضحاک و کاوه‌ی آهنگر را به زیبایی و شکوه روایت کرد تا ضحاک‌ها و کاوه‌های همه‌ی دوران‌ها بخوانند و بدانند که گردش روزگار بر چه مداری است و سرشت انسان چگونه معجونی است که گاه تا اوج فریدونی و ایرجی و کیخسرویی و سیاووشی بال می‌کشد و گاه تا حضیض ضحاکی فرومی‌غلتد.

داستان ضحاک را از هر کجایش در نظر بگیری، تصویر تمام‌نمای جاودانی است از سرشت ضد انسانی و خودکامه‌ی حکومت‌ها و حاکمان تمامت‌خواهی که همه چیز و همه کس را فدای یک دقیقه حکومت خود می‌کنند.

اما آنچه از داستان ضحاک بیش از همه در این نوشتار مد نظر من است، صحنه‌ی رویارویی ضحاک است با کاوه. ضحاک در کسوت و جایگاه تنها قدرت مطلقه و بلامنازع روزگار خود (که این روزگار به شمار زمانی شاهنامه هزار سال است)، در مقابل کاوه در کسوت یکی از همه‌ی مردم مظلوم و ستم‌دیده که تا ژرفاهای دوردست پوست و خون خود، با تک‌تک سلول‌هایش، با از دست دادن جوانان رشیدش ـ که هر کدام را با فشاندن جان خود و با عرق جسم و روحش در آن روزگار پرآشوب پروریده بود ـ طعم تلخ زندگی را چشیده و با رگ‌رگِ تن تنومند اما تکیده از ستم روزگاران خویش به کنه چیستی مفاهیم متضادی چون «داد / بیداد»، «ظالم / مظلوم»، «حاکم / محکوم» پی برده است.

ضحاک با کاوه در حضور بزرگان کشور رفتاری دیگرگونه پیشه می‌کند: سراسر تواضع می‌شود و همه‌ی شکایت‌ها، انتقادها و سرزنش‌های کاوه را که خواسته‌ای ندارد جز آنکه «دادخواه» است و آمده تا در سرگذشت‌اش «داوری» شود، به‌دقت گوش می‌کند و با بخشندگی و بزرگواری همه‌ی خواست کاوه را که در آن مجلس میسر بوده برمی‌آورَد: پسرش را آزاد می‌کند و با مهربانی تلاش می‌کند تا دل او را با خود هم‌راه و هم‌پیوند کند. اما به بهای این کارها تنها از کاوه یک خواهش دارد و آن اینکه گواه بر محضری باشد که نشانگر دادگری ضحاک است!

کاوه در لحظه‌ی دشوار یا بغرنجی گرفتار می‌آید. از یک‌سو نه تنها به راستی ضحاک این بار دادِ او را داده و خواسته‌اش را برآورده است، بلکه با مهربانی و خوشرویی به سخنانش گوش داده و انتقادها و سرزنش‌هایش را با تحمل فراوان برتابیده است. اما از سوی دیگر کاوه فراموش نکرده است که اگر جان این یک فرزند را بخشیده، جان دَه فرزند دیگرش و هزاران فرزند بی‌گناه مردم سرزمین‌اش به دست او و عُمال‌اش در کام اژدهایان مرگ فرو رفته است. در چنین لحظه‌ی دشواری است که کاوه سکوت را روا نمی‌داند و جان خود و فرزندش را به خطر می‌اندازد و سخن حق را به زبان می‌آورَد و مصلحت‌بازی و گلیم خود از آب بیرون کشیدن را رها می‌کند و نقاب مِهر و دادِ ساختگی را از چهره‌ی آنکه چون به خلوت می‌رود آن کار دیگر می کند، برمی‌دارد و در پیش همه‌ی بزرگان رسوایش می‌کند!

کاوه از سویی شجاعت فراوانی داشته که به تنِ تنها به بارگاه ضحاک آمده؛ از سوی دیگر پیش این ستمکاره‌ی بی‌مانندِ همه‌ی روزگاران زبان به شکایت می‌گشاید؛ و از همه‌ی اینها بالاتر به ظاهرسازی‌ها و دروغ و تزویر او وقعی نمی‌نهد و نه تنها نامه‌ی گواهِ دادگری ضحاک را از هم می‌درد و زیر پا می‌اندازد که حتا رو می‌کند به سران و چشم و گوش آن‌ها را به این ستم آشکار باز می‌کند که: شما چرا؟ شما مگر حقیقت را نمی‌بینید؟ چرا خودتان را سُخره‌ی دست ستمگری کرده‌اید که هر چه می‌خواهد می‌کند، اما جور دیگر نشان می‌دهد؟ چرا حرفی نمی‌زنید؟ چرا اعتراضی نمی‌کنید؟ مگر چشم ندارید؟ مگر زبان‌تان را بریده‌اند؟ دادگری و عدالت‌پیشگی چه بدی‌ای دارد که رها کرده‌اید و سویه‌ی بیداد و ستم‌گری را اختیار کرده‌اید؟ چرا اعتراض که نمی‌کنید هیچ، برایش طومار عدال‌پیشگی و دادگری هم نوشته‌اید و بر آن گواه شده‌اید؟ ترس تا کی؟ سکوت تا کی؟ و در پایان می‌گوید که: نمی‌دانم شما چه خواهید کرد ولی دست‌کم من تکلیف‌ام روشن است؛ من چنین چیزی را امضا نمی‌کنم سهل است که پاره‌اش می‌کنم و همه‌جا هم جار خواهم زد و کوس رسوایی‌تان را خواهم نواخت و تشت بدنامی‌تان را از بلندترین بام‌ها به زیر خواهم افکند. سکوت در برابر بیدادگران عین بیداد است. عین هم‌دستی با بیدادگر است.

پیش و پس این ماجرا را هم که همه می‌دانند و نیازی به توضیح من نیست. اما:

مناسبت این داستان با روزگار ما آشکارتر از آن است که نیاز به شرح و تفسیر آن‌چنانی داشته باشد.

کارهای دولت از یک‌سو در ستیز با ابتدایی‌ترین آزادی‌های انسانی ـ شهروندی شهره‌ی آفاق است؛ و از سوی دیگر نشست‌ها و همایش‌ها و کنفرانس‌هایی که چپ‌وراست راه می‌اندازند و با بوق و کَرنای تمامِ رسانه‌هایی که تماماً در اختیارشان است چنان از تحمل بالا، آزادی‌ستایی، دفاع از آزادی بیان، اعتقادشان به جایگاه رفیع آزادی و خبررسانی راست و درست، و ... سخن می‌رانند که هرکس نداند گمان می‌کند که گویا واقعاً همین‌طور است! ولی آنکه چنین باوری پیدا کند همان کاوه‌ای است که فریب ضحاک را خورده و مرعوب او شده و در دام سخنان شیرین و مهربانی مصلحتی ضحاکان روزگار خود گرفتار آمده است. و آن‌کس هم که فریب نخورده اما از سر ترس یا مصلحت شاهدِ خاموشِ نمایشِ دروغ است، همانی‌ست که هم‌دست بیدادگر است. همان کسانی‌اند که از ترس با ضحاک همداستان شدند و طوماری نوشتند تا امضا جمع کنند که بله ببینید پادشاهِ سراسر مهر و داد را که جز تخم نیکی نکاشته است و هرگز گَردِ دروغ بر لبانش ننشسته است و ذره‌ای در دیوار رفیع داد رخنه‌ی بیداد را مجال نداده است!

می‌توانی به مجلس بیدادگران نروی (البته می‌دانم که در ایران خیلی وقت‌ها نمی‌توانی و به زور می‌بَرَندت!) ولی اگر رفتی و سکوت کردی و با سکوت‌ات مُهر تأیید بر اعمال بیدادگران گذاشتی و به ماندگاری و استواری پایه‌های بیداد و بیدادگران یاری رساندی، تردید نباید داشت که خودت شریک جرم هم آنهایی.

در هر دو صورت چه فریب چنین دروغ‌گویان را بخوری و چه از ترس حرفی نزنی، یک چیز مسلم است: حافظه‌ی تاریخی‌ات مشکل دارد. تاریخ نشان داده که ضحاک‌ها کم نیستند و هر از گاهی از یک جایی پیدای‌شان می‌شود اما این کاوه‌ها هستند که باید شجاع باشند و حرف حق را بزنند. اگر همه یاد بگیرند که حق را بگویند و مصلحت‌بازی را برای همیشه کنار بگذارند آرام‌آرام دروغ و بیداد از جامعه رخت خواهد بست یا دست‌کم بیداد در جامه‌ی داد نمی‌رود و گرگ‌ها پوستین بره به تن نمی‌کنند.

اگر خبرنگاران (که البته همواره شجاعت بسیاری‌شان ستودنی‌ست) با تمام شجاعت و صراحت توی روی دولت و رئیس‌اش بایستند و دروغ و تزویرش را نشان‌اش دهند، اگر به او بگویند این چه روز خبرنگاری است، و این چه آزادی‌ای است که دم‌به‌دقیقه روزنامه‌ای توقیف می‌شود، خبرنگاری زندانی می‌شود، وبلاگ‌نویسی اعدام می‌شود، آن یکی تهدید می‌شود، این یکی امنیت شغلی‌اش از میان می‌رود، آن دیگری مجبور می‌شود از کشور بگریزد، یکی دیگر حق ورود به جلسه را ندارد، آن یکی حق پرسش ندارد، و ... ؟ چنین روز خبرنگاری نبودش صدها مزیت بر بودن‌اش دارد.

وقتی دولت و آن رئیس غریب‌اش دوست دارند همه چیز را وارونه نشان دهند ما چرا آب به آسیاب‌شان بریزیم؟ و وقتی بر این کار مداومت و تعمد و پافشاری عجیبی دارند و از همه مهم‌تر این که این همه جلوه و جلای دین و اخلاق به کارشان می‌دهند، ما چرا اخلاق خودمان را زیر سوال ببریم؟

1 نظر:

Anonymous ناشناس گفت...

سلام بر محمد عزیز.
نمیدوم اینجا که مینویسم جای مناسبی برای احوالپرسی هست یانه. به هر حال خواستم عرض کنم جویای احوال شما ومشتاق دیدارم. سلام به دوستان برسانید. یه کمی هم این وبلاگتان را بروز بفرمایید. شما که دست به قلمتان خوب است.

پنجشنبه شهریور ۲۱, ۱۲:۵۳:۰۰ قبل‌ازظهر  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی