طوطیِ زکریا هاشمی
پیش از خواندنِ رُمانِ طوطیِ زکریا هاشمی، هیچ تصوّرِ خاصی از شهرِ نو و چیستی و چگونگی اش نداشتم. گمان می کردم که تنها نامش "شهر" بوده ولی با خواندنِ طوطی دریافتم که برایِ خودش شهری (یا لا اقل شهرکی) بوده است: شهری با همه ی لازمه هایِ یک شهر؛ دارایِ کوچه ها و خیابان ها، پاسگاه، فروشگاه، و... . (البته همه ی این ها مبتنی بر داستان است و نمی دانم که این داستان چقدر با واقعیّتِ بیرونی انطباق دارد.) به هر رو داستانِ طوطی از دو جهت به نظرم برجسته و شاخص است و چه بسا از یک منظر یکّه و بی همانند باشد:
موضوعِ داستان و زبانِ حاکم بر آن، دو چیزی است که انگیزه دهنده ی من شده برایِ خوانشی از این داستان.
داستان، شرحِ ماجرایِ دو جوان است به نام هایِ هاشم و بهروز. این دو جوان از آغازِ داستان که باهاشان آشنا می شویم بیشترِ وقت شان را در شهر نو می گذرانند. و همین باعث شده تا با شهر نو بیشتر آشنا شویم. این دو جوان از کودکی با هم بوده اند، با هم درس خوانده اند، با هم کار کرده اند و آرام آرام با یکدیگر بزرگ شده اند تا به اینجایی رسیده اند که هستند: دو جوانِ حدوداً 27-8 ساله که روزها سرِ کار می روند (و البته غیبت هم جزء لا ینفکِ کار و زندگی شان شده) و بعد از بازگشتن از کار، باقیِ روز را در شهر نو سر می کنند. این دو شاید برایِ یک هفته هم خانه و زندگیِ خودشان را به کلّی فراموش کنند اما تقریباً محال است که شهر نو را برایِ یک شب هم که شده از یاد ببرند.
هاشم و بهروز از طریقی به پولِ نسبتاً هنگفتی دست یافته اند. و همین موضوع سبب شده که بیشتر به یادِ شهر نو بیفتند، چرا که جیب ها پُر است و دغدغه ی مادّی یی در کار نیست. این دو پول هایشان را فقط در پایِ شب خواب هایشان صرف نمی کنند بلکه بسیار ولخرج اند و مُدام پول است که در پایِ هر چیز و ناچیزی می دهند.
همان طور که گفتم موضوعِ داستان از مهم ترین شاخصه هایِ آن است: داستانی درباره ی شهر نو و شهر نو رَوَندگان و کارکنانِ آنجا و ساختمان هایِ آن و قوانین اش و نِرخ هایش و غیره و غیره اش. گمان هم نمی کنم که هیچ رُمانِ دیگری در زبانِ فارسی داشته باشیم که از آغاز تا انجامِ آن یکسره در شهر نو بگذرد. البته در فیلم هایِ قدیمی می توان نشانی از آن یافت اما نه به این شدّت و گستردگی (این را هم ناگفته نگذارم که فیلمِ طوطی هم ساخته شده است، گرچه خودم آنرا ندیده ام). به هر رو می توان ادّعا کرد که داستان موضوعی یگانه و منحصر به فرد دارد. از طرفِ دیگر، زبانِ نسبتاً شاخصِ داستان هم به عنوانِ دوّمین شاخصِ برجسته ی داستان، به این موضوع برجستگی و درخششِ بیشتری داده است. زبانِ داستان، متناسب با موضوع و فضایِ شهرنویی داستان، زبانی شهرنویی است: زبانی فیلمفارسیانه. زبانی که بیانگرِ اندیشه ی واقعیِ آدم هایی است که در داستان حضور دارند. زبانِ مرد سالار و خشک و خشن. زبانی هماهنگ با ملازماتِ چنان فضایی و چنان شخصیّت هایی: زبانی در خور گفتار و پندارِ لات و لوت ها، فاحشه ها (از هر نوع شان، از عفیف ترین و آرام ترین شان تا دریده ترین و بی حیاترین شان)؛ زبانِ مادرانه، زبانِ فروشنده ی محل، زبانِ بی زبانیِ لال ها، زبان خشم و خشونت و درّنده پیشگی، زبانِ مستی و راستی، زبان ناز و عشوه هایِ شب ها و شب خوابگی ها، زبان نفرت ها و شوخگنی ها، و در نهایت زبان ویرانی هایِ نوستالژیک و غم بار. و همه ی این ها در بسترِ نثری نسبتاً شایسته ارائه گردیده اند؛ که البته این نثر خالی از معایبی آشکار هم نیست.
شخصیّت پردازیِ داستان هم باز از نقاطِ قوّتِ داستان است. آنقدر هاشم (مخصوصاً) و بهروز واقعی اند که اندکی گُمان به داستانی و خیالی بودنِ شخصیّت ها نمی توان بُرد. از همین روست که می توان با آنها همدلی و هم احساسیِ ویژه ای پیدا کرد. هاشم که اصلی ترین شخصیّت داستان نیز هست، ویژگی هایِ جالبی دارد: _ مُدام در شهرِ نو است، پس در نتیجه مُدام مشغول است و جالب است که کمتر می شود که کم بیاورد!
_ مُدام می نوشد و می نوشد و می نوشد و هیچ کوتاه نمی آید؛ در اوجِ مستی هایش سفارشِ چند شیشه مشروبِ مجدّد می دهد. و خوش ذائقه هم هست: انواعِ نوشیدنی ها را به حلقِ مبارک سرازیر می کند و اِبایی هم ندارد که دیگر نتواند از جایش جُنب بخورد و یا چند ساعت بعد همه ی نوشیده ها و خورده ها را بالا بیاورد.
_ به خیلی از شب خواب هایش مِهر هم می ورزد و می خواهد آنها را از این به اصطلاح مَنجلابی که گرفتارش هستند نجات دهد. اما فاصله ای بی کرانه هست میانِ اندیشه هایِ دور پروازِ او تا عملش.
_ نوعی جذابیّتِ آشکار/پنهان در وجودِ او هست که زن ها را سخت دلبسته اش می گرداند. و جالب این که هاشم خود از این ماجرا آگاه است.
بهروز اما چندان شخصیّتِ مستقلی ندارد و بیشتر پیروِ هاشم است. البته گاه از هاشم هم افراطی تر است (مخصوصاً در امورِ شهر نویی) ولی به هر رو در اغلبِ وقایعِ داستان نسبت به هاشم که اغلب موضعی فاعلی و اثر گذار دارد، موضعِ او انفعالی و پذیرنده است. و باز البته عقلِ معاش اش هم اندکی بهتر از هاشم کار می کند. و برخلافِ هاشم که به سیمِ آخر زده و به نابودیِ خودش کمر بسته و به هیچ عنوان هم قصدِ بازگشت ندارد، او گاه کمی هم یادِ زندگی می اُفتد و گاه گاهی برایِ استراحت هم که شده به خانه سری می زند.
شهرنویی که در این رُمان توصیف شده، شهرکی است با خیابان ها و کوچه-پس کوچه هایِ فراوان. در هر کدام از این کوچه ها هم خانه هایی است که معمولاً زنی مسئولِ هر یک از آنهاست. مثلاً نامِ داستان (طوطی) هم بر آمده از نامِ یکی از همین زن هاست که خانه ای دارد و هاشم و بهروز اغلب به آنجا می روند. در ضمن در این خانه ها تعدادی زن مشغول رسیدگی و سرویس دهی به مردها یا مشتری ها هستند. مشتریانی که اغلب گذری اند و البته بعضی ها هم که مثل همین هاشم و بهروز برایِ خودشان حقِّ آب و گلی دارند کارشان از گذری بودن گذشته. از آن جاهل بازی ها و جاهل مآبی هایِ فیلمفارسیانه هم در این داستان کم نیست. جاهل بازی هایی که یا به بگو مگو و اُرد دادن و شاخ و شانه کشیدن خلاصه می شود و یا اینکه به بزن بزن و چاقو کشی و... . که اغلب هم همراه است با چاشنیِ مردی و جوانمردی و مَرام و معرفت.
زن هایِ شهر نویی هم موجوداتِ گونه گونی اَند. بعضی هر چه بیشتر در آن فضا به سر می برند، میل شان نه تنها فروکش نمی کند که روز افزون هم می شود. و بعضی آنهایی اند که از سرِ ناچاری و ناداری به این کار روی آورده اند و به زور و زحمت چنین فضایی را تحمّل می کنند و همواره مترصّدِ فرصتی اند تا از آنجا خود را بیرون بکشند. بعضی ها به وضوح به مشکلاتِ روانی و روحی گرفتار آمده اند و در رفتار و گفتارشان می شود این بیمارگونگی ها را مشاهده کرد. همانطور هم که بارها در داستان از زبانِ شخصیّت ها می شنویم، یک زنی که مشغول کارِ مُدام در چنان فضایی و یا در چنان شغلی است، دو-سه ساله رونقِ جوانیِ خودش را از دست می دهد و یکباره بیست سال پیر می شود. می شود زنی پیر، شکسته و لهیده، که هر کس و ناکسی به بهایی ناچیز شیره ی جانش را مکیده اند و حالا پس از چند سالِ بسیار اندک مثلِ میوه ای گندیده و متعفّن به کناری پرتابش کرده اند. خودِ طوطی درباره ی شهر نو در جایی از داستان به هاشم می گوید:
«میدونی، شهر نو مثه یه آب انبار میمونه که سالها آبشو عوض نکرده باشن، توش کرم گذاشته باشه، کرمهایِ جور واجور، رنگارنگ، کوچیک و بزرگ، نر و ماده. روز به روز آبش کمتر میشه و کرمهاش زیادتر... تو هم وول می خورن از سرو کول هم بالا میرن، جفت گیری میکنن، دعوا میکنن، همدیگه رو میکشن، همدگه رو میخورن، اونائی که کوچکترن غذایِ بزرگتران، خیلی هاشون میخوان فرار کنن، اما نمی تونن از این چهار دیواری برن بیرون. انقد تقلا میکنن تا از بین میرن. مردشونم از بین میره ... انگار اصلاً بدنیا نیومده بودن.»(ص265)
یک شگردِ روایی ویژه ای که نویسنده خواسته تا در داستان_البته بسیار محدود و تنها در دو-سه مورد_ به کار ببندد، شگردِ نوشتنی سیّال در فضایی خیال گونه، مستانه و خواب آلود است. نویسنده در دو-سه مورد خواسته حالت هایِ مستی و کیفوری و ناهشیاریِ مطلقِ هاشم یا شخصیّت هایِ دیگر را به بیان بکشد که با توجه به سالی که داستان نوشته شده(1344) و با در نظر گرفتنِ سابقه ی استفاده از اینگونه تمهیداتِ داستانی در داستان هایِ فارسی، حاصل خوب است و شایسته ی توجّه. البته نباید فراموش کرد که چنین نوشتارهایی اغلب برآمده از تجربه ی نزدیک و مستقیمِ نویسنده شان است و الّا گمان می کنم که بدونِ تجربه ی شخصی، چیزی دلکشی از آب در نمی آید_ گو اینکه من خود تجربه ای شایسته ای از این نوع ندارم و بهتر است پایم را به اندازه ی گلیمِ خودم دراز کنم.
نکته ی آخری که به نظرم شایسته ی توجه است قدرت و دقّتِ نسبیِ نویسنده است در ارائه ی صحنه هایِ جنسی که سراسر داستان به آنها مزیّن است با زبانی غیر جنسی و ناآلوده. نویسنده توانایی خاصّی نشان داده تا هم داستانی جنسی بنویسد هم مجبور نشود که مُدام الفاظِ رکیک و آنچنانی در شرح لحظه هایِ جنسی به کار ببرد و این خود باز با توجّه به دوره ی نوشته شدنِ داستان و فضایِ غالب بر داستان هایی که این گونه مضامینی داشته اند، در خورِ توجّه است.
فکر می کنم اگر باقی را به خودِ خوانندگانِ داستان بسپارم، بهتر باشد. البته می دانم که یافتنِ کتاب هایی از این دست، که اجازه ی چاپ ندارند، دشوار است اما این را هم می دانم که اولاً ناممکن نیست؛ درثانی گاه لذّت خواندنِ بعضی از این آثارِ ممنوعه، به دشواریِ تهیّه کردن شان می ارزد.
موضوعِ داستان و زبانِ حاکم بر آن، دو چیزی است که انگیزه دهنده ی من شده برایِ خوانشی از این داستان.
داستان، شرحِ ماجرایِ دو جوان است به نام هایِ هاشم و بهروز. این دو جوان از آغازِ داستان که باهاشان آشنا می شویم بیشترِ وقت شان را در شهر نو می گذرانند. و همین باعث شده تا با شهر نو بیشتر آشنا شویم. این دو جوان از کودکی با هم بوده اند، با هم درس خوانده اند، با هم کار کرده اند و آرام آرام با یکدیگر بزرگ شده اند تا به اینجایی رسیده اند که هستند: دو جوانِ حدوداً 27-8 ساله که روزها سرِ کار می روند (و البته غیبت هم جزء لا ینفکِ کار و زندگی شان شده) و بعد از بازگشتن از کار، باقیِ روز را در شهر نو سر می کنند. این دو شاید برایِ یک هفته هم خانه و زندگیِ خودشان را به کلّی فراموش کنند اما تقریباً محال است که شهر نو را برایِ یک شب هم که شده از یاد ببرند.
هاشم و بهروز از طریقی به پولِ نسبتاً هنگفتی دست یافته اند. و همین موضوع سبب شده که بیشتر به یادِ شهر نو بیفتند، چرا که جیب ها پُر است و دغدغه ی مادّی یی در کار نیست. این دو پول هایشان را فقط در پایِ شب خواب هایشان صرف نمی کنند بلکه بسیار ولخرج اند و مُدام پول است که در پایِ هر چیز و ناچیزی می دهند.
همان طور که گفتم موضوعِ داستان از مهم ترین شاخصه هایِ آن است: داستانی درباره ی شهر نو و شهر نو رَوَندگان و کارکنانِ آنجا و ساختمان هایِ آن و قوانین اش و نِرخ هایش و غیره و غیره اش. گمان هم نمی کنم که هیچ رُمانِ دیگری در زبانِ فارسی داشته باشیم که از آغاز تا انجامِ آن یکسره در شهر نو بگذرد. البته در فیلم هایِ قدیمی می توان نشانی از آن یافت اما نه به این شدّت و گستردگی (این را هم ناگفته نگذارم که فیلمِ طوطی هم ساخته شده است، گرچه خودم آنرا ندیده ام). به هر رو می توان ادّعا کرد که داستان موضوعی یگانه و منحصر به فرد دارد. از طرفِ دیگر، زبانِ نسبتاً شاخصِ داستان هم به عنوانِ دوّمین شاخصِ برجسته ی داستان، به این موضوع برجستگی و درخششِ بیشتری داده است. زبانِ داستان، متناسب با موضوع و فضایِ شهرنویی داستان، زبانی شهرنویی است: زبانی فیلمفارسیانه. زبانی که بیانگرِ اندیشه ی واقعیِ آدم هایی است که در داستان حضور دارند. زبانِ مرد سالار و خشک و خشن. زبانی هماهنگ با ملازماتِ چنان فضایی و چنان شخصیّت هایی: زبانی در خور گفتار و پندارِ لات و لوت ها، فاحشه ها (از هر نوع شان، از عفیف ترین و آرام ترین شان تا دریده ترین و بی حیاترین شان)؛ زبانِ مادرانه، زبانِ فروشنده ی محل، زبانِ بی زبانیِ لال ها، زبان خشم و خشونت و درّنده پیشگی، زبانِ مستی و راستی، زبان ناز و عشوه هایِ شب ها و شب خوابگی ها، زبان نفرت ها و شوخگنی ها، و در نهایت زبان ویرانی هایِ نوستالژیک و غم بار. و همه ی این ها در بسترِ نثری نسبتاً شایسته ارائه گردیده اند؛ که البته این نثر خالی از معایبی آشکار هم نیست.
شخصیّت پردازیِ داستان هم باز از نقاطِ قوّتِ داستان است. آنقدر هاشم (مخصوصاً) و بهروز واقعی اند که اندکی گُمان به داستانی و خیالی بودنِ شخصیّت ها نمی توان بُرد. از همین روست که می توان با آنها همدلی و هم احساسیِ ویژه ای پیدا کرد. هاشم که اصلی ترین شخصیّت داستان نیز هست، ویژگی هایِ جالبی دارد: _ مُدام در شهرِ نو است، پس در نتیجه مُدام مشغول است و جالب است که کمتر می شود که کم بیاورد!
_ مُدام می نوشد و می نوشد و می نوشد و هیچ کوتاه نمی آید؛ در اوجِ مستی هایش سفارشِ چند شیشه مشروبِ مجدّد می دهد. و خوش ذائقه هم هست: انواعِ نوشیدنی ها را به حلقِ مبارک سرازیر می کند و اِبایی هم ندارد که دیگر نتواند از جایش جُنب بخورد و یا چند ساعت بعد همه ی نوشیده ها و خورده ها را بالا بیاورد.
_ به خیلی از شب خواب هایش مِهر هم می ورزد و می خواهد آنها را از این به اصطلاح مَنجلابی که گرفتارش هستند نجات دهد. اما فاصله ای بی کرانه هست میانِ اندیشه هایِ دور پروازِ او تا عملش.
_ نوعی جذابیّتِ آشکار/پنهان در وجودِ او هست که زن ها را سخت دلبسته اش می گرداند. و جالب این که هاشم خود از این ماجرا آگاه است.
بهروز اما چندان شخصیّتِ مستقلی ندارد و بیشتر پیروِ هاشم است. البته گاه از هاشم هم افراطی تر است (مخصوصاً در امورِ شهر نویی) ولی به هر رو در اغلبِ وقایعِ داستان نسبت به هاشم که اغلب موضعی فاعلی و اثر گذار دارد، موضعِ او انفعالی و پذیرنده است. و باز البته عقلِ معاش اش هم اندکی بهتر از هاشم کار می کند. و برخلافِ هاشم که به سیمِ آخر زده و به نابودیِ خودش کمر بسته و به هیچ عنوان هم قصدِ بازگشت ندارد، او گاه کمی هم یادِ زندگی می اُفتد و گاه گاهی برایِ استراحت هم که شده به خانه سری می زند.
شهرنویی که در این رُمان توصیف شده، شهرکی است با خیابان ها و کوچه-پس کوچه هایِ فراوان. در هر کدام از این کوچه ها هم خانه هایی است که معمولاً زنی مسئولِ هر یک از آنهاست. مثلاً نامِ داستان (طوطی) هم بر آمده از نامِ یکی از همین زن هاست که خانه ای دارد و هاشم و بهروز اغلب به آنجا می روند. در ضمن در این خانه ها تعدادی زن مشغول رسیدگی و سرویس دهی به مردها یا مشتری ها هستند. مشتریانی که اغلب گذری اند و البته بعضی ها هم که مثل همین هاشم و بهروز برایِ خودشان حقِّ آب و گلی دارند کارشان از گذری بودن گذشته. از آن جاهل بازی ها و جاهل مآبی هایِ فیلمفارسیانه هم در این داستان کم نیست. جاهل بازی هایی که یا به بگو مگو و اُرد دادن و شاخ و شانه کشیدن خلاصه می شود و یا اینکه به بزن بزن و چاقو کشی و... . که اغلب هم همراه است با چاشنیِ مردی و جوانمردی و مَرام و معرفت.
زن هایِ شهر نویی هم موجوداتِ گونه گونی اَند. بعضی هر چه بیشتر در آن فضا به سر می برند، میل شان نه تنها فروکش نمی کند که روز افزون هم می شود. و بعضی آنهایی اند که از سرِ ناچاری و ناداری به این کار روی آورده اند و به زور و زحمت چنین فضایی را تحمّل می کنند و همواره مترصّدِ فرصتی اند تا از آنجا خود را بیرون بکشند. بعضی ها به وضوح به مشکلاتِ روانی و روحی گرفتار آمده اند و در رفتار و گفتارشان می شود این بیمارگونگی ها را مشاهده کرد. همانطور هم که بارها در داستان از زبانِ شخصیّت ها می شنویم، یک زنی که مشغول کارِ مُدام در چنان فضایی و یا در چنان شغلی است، دو-سه ساله رونقِ جوانیِ خودش را از دست می دهد و یکباره بیست سال پیر می شود. می شود زنی پیر، شکسته و لهیده، که هر کس و ناکسی به بهایی ناچیز شیره ی جانش را مکیده اند و حالا پس از چند سالِ بسیار اندک مثلِ میوه ای گندیده و متعفّن به کناری پرتابش کرده اند. خودِ طوطی درباره ی شهر نو در جایی از داستان به هاشم می گوید:
«میدونی، شهر نو مثه یه آب انبار میمونه که سالها آبشو عوض نکرده باشن، توش کرم گذاشته باشه، کرمهایِ جور واجور، رنگارنگ، کوچیک و بزرگ، نر و ماده. روز به روز آبش کمتر میشه و کرمهاش زیادتر... تو هم وول می خورن از سرو کول هم بالا میرن، جفت گیری میکنن، دعوا میکنن، همدیگه رو میکشن، همدگه رو میخورن، اونائی که کوچکترن غذایِ بزرگتران، خیلی هاشون میخوان فرار کنن، اما نمی تونن از این چهار دیواری برن بیرون. انقد تقلا میکنن تا از بین میرن. مردشونم از بین میره ... انگار اصلاً بدنیا نیومده بودن.»(ص265)
یک شگردِ روایی ویژه ای که نویسنده خواسته تا در داستان_البته بسیار محدود و تنها در دو-سه مورد_ به کار ببندد، شگردِ نوشتنی سیّال در فضایی خیال گونه، مستانه و خواب آلود است. نویسنده در دو-سه مورد خواسته حالت هایِ مستی و کیفوری و ناهشیاریِ مطلقِ هاشم یا شخصیّت هایِ دیگر را به بیان بکشد که با توجه به سالی که داستان نوشته شده(1344) و با در نظر گرفتنِ سابقه ی استفاده از اینگونه تمهیداتِ داستانی در داستان هایِ فارسی، حاصل خوب است و شایسته ی توجّه. البته نباید فراموش کرد که چنین نوشتارهایی اغلب برآمده از تجربه ی نزدیک و مستقیمِ نویسنده شان است و الّا گمان می کنم که بدونِ تجربه ی شخصی، چیزی دلکشی از آب در نمی آید_ گو اینکه من خود تجربه ای شایسته ای از این نوع ندارم و بهتر است پایم را به اندازه ی گلیمِ خودم دراز کنم.
نکته ی آخری که به نظرم شایسته ی توجه است قدرت و دقّتِ نسبیِ نویسنده است در ارائه ی صحنه هایِ جنسی که سراسر داستان به آنها مزیّن است با زبانی غیر جنسی و ناآلوده. نویسنده توانایی خاصّی نشان داده تا هم داستانی جنسی بنویسد هم مجبور نشود که مُدام الفاظِ رکیک و آنچنانی در شرح لحظه هایِ جنسی به کار ببرد و این خود باز با توجّه به دوره ی نوشته شدنِ داستان و فضایِ غالب بر داستان هایی که این گونه مضامینی داشته اند، در خورِ توجّه است.
فکر می کنم اگر باقی را به خودِ خوانندگانِ داستان بسپارم، بهتر باشد. البته می دانم که یافتنِ کتاب هایی از این دست، که اجازه ی چاپ ندارند، دشوار است اما این را هم می دانم که اولاً ناممکن نیست؛ درثانی گاه لذّت خواندنِ بعضی از این آثارِ ممنوعه، به دشواریِ تهیّه کردن شان می ارزد.
7 نظر:
سلام . من برگشتم . مثل هميشه خيلي طولاني بود . بعدا كه آف شدم ميخونم . راستي كتاب رسيد ؟؟؟ خب خدا رو شكر ... فعلا ...
اقا محمد واقعا خوشحالم که اینجا زیارتتون کردم .موفق باشی .لینکتو گذاشتم تو وبلاگم ./
وبلاگ تیفوسی های شورشی پرسپولیس/
آقای میرزاخانی! شما کجا هستید؟ خبری ازتان نیست؟
کجایین ؟
سلام !به قول نفر قبلی کجایین؟
آقای میرزاخانی!
من یک وبلاگ جدید ساختم. سربزنید
سلام عزیز
من اخر کتاب را نفهمیدم اینکه در کوچه خلوت تاریک رفتند یعنی چی؟ هاشم و بهروز آدم می شن یا خودشون رو به فنا می دن .
در ضمن فکر می کنم بهتر بود بیشتر از کس و کار هاشم و بهروز و یا حداقل کارش می نوشت و بیشتر به جزئیات می پرداخت تا داستان در حالت اول به پورنو گرافی نیاید.
در هر صورت وبلاگ جالبی داری به وبلاگ من هم سر بزن و در صورت موافقت تبادل لینک کنیم
باطنت برف باشه و وجودت طلا
راستی قبل از خداحافظی اگر کتابی تو همین مایه های طوطی سراغ داشتی لطف کن برام میل کن
بای
takstar39@yahoo.com
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی