رویِ ماه خداوند را ببوس 2
جمله ی "رویِ ماهِ خداوند را ببوس" را زنی می گوید به یک راننده ی تاکسی. زنی که منبعِ درآمدش چیزی جز خودش و تمامیّتِ تنش نیست. زنی که برایِ پُر کردنِ شکمِ کودکانش راهی ندارد جز اینکه از تنها دارایی و سرمایه ی خودش مایه بگذارد.
این مضمون، این روزها بسیار آشنا شده است. در بسیاری از آثارِ داستانی و سینماییِ اخیر می توانیم شاهدِ صحنه هایی از این قبیل باشیم: زنی به دلایلی تن داده به تن فروشی. حال این زن با کسی رو به رو می شود که یا می خواهد او را ارشاد کند و یا اینکه می خواهد ازش استفاده ببرد و یا.. . به هر رو فکر می کنم نمونه هایِ چنین صحنه ها در آثارِ معاصرینِ ما کم نباشد. به فیلمِ "ده" کیارستمی و فیلمِ "خانه ای رویِ آب" فرمان آرا ارجاع می دهم. فیلم هایی که سینماگرانِ شاخص ساخته اند. و این مسأله می بینیم که در آثارِ بزرگانِ سینمایِ ما هم تا چه اندازه نفوذ کرده است.
در نقد این جریان اشاره به این نکته ها ضروری می نماید:
یک. اساساً پرداختن به هیچ مقوله یی در هیچ کدام از آثارِ ادبی-هنری نه سفارش شدنی است و نه نهی شدنی. اما مهم چگونگیِ پرداختن به این مسائل است.
دو. تب شدنِ بعضی مقولات و کشیده شدنِ هنرمندانِ اثرآفرینِ بزرگ به سمت این تب و تاب ها در این جامعه شدید دیده می شود. یعنی اینها هم، از این مُدِ به وجود آمده در امان نمانده اند و تحتِ تأثیرِ همین تب، یا همین مُد، به مقولاتی می پردازند که پرداختن به آنها حوصله ای بیشتر و فراختر می خواهد؛ و هم چنین نیازمندِ نگاهی نوتر و امروزی تر است.
سه. آثاری مثلِ "رویِ ماهِ خداوند را ببوس" هم در همین راستا قرار می گیرند. از آنجا که قرار است (در این داستان) مسأله ی ایمان و دغدغه هایِ مرتبط با آن مطرح شود، نویسنده هر طور شده یک راننده ی تاکسی (آنهم یک راننده تاکسیِ ورّاج و پُرحرف) را وسط می کشد تا از خاطره ی یک روزش بگوید که زنی را سوار کرده و آن زن به او پیشنهاد می دهد که:
«نمی خوای امشب خوش باشی؟ این طوری بهتره. هم تو خوش بگذرون و هم من چند تومن گیرم می آد.»(ص82)
و راننده هم از آنجایی که شخصِ با خدا و مومنی است، تنها یک طرفِ این خواسته را جامه ی عمل می پوشاند. هر چه در جیب هایش پول دارد و هر آنچه را که از صبح تا آن وقتِ روز کار کرده صاف می گذارد کفِ دستِ زن. و زن هم معلوم است دیگر، پول ها را می قاپد و همان جمله ی معروف را در جوابِ حرف هایِ راننده می زند:
«گفتم خیال کن خداوندِ من از توی آسمون ش این ها رو انداخته پایین. مثل کسی که جن دیده باشه چند لحظه به من نگاه کرد و پول ها را قاپید. از ماشین پیاده شد و زل زد تو چشام. اشک تو چشماش جمع شده بود. قبل از این که در رو ببنده گفت:"از طرفِ من رویِ ماهِ خداوند را ببوس!"(ص82-83)
چهار. همه ی صحنه هایِ یک داستان گویا می بایست در راستایِ کلیّتِ آن پیش بروند و نباید (و نه اینکه نشود) حذف شدنی و یا افزودنی باشند. یعنی باید از دلِ همان کلیّت خاسته باشند. این صحنه از داستانِ روی ماه.... یکباره، بی ارتباط به پیش و پس اش، می آید و همانطور هم تمام می شود. گویا فلسفه ی وجودیِ چنین صحنه هایی هم در این اثر و هم در بسیاری دیگر از اینگونه آثارِ ، نه خودِ مسأله و ارزش و اهمیّت اش بلکه این هاست:
1. پیروی از همان تبی که گفتم. پیروی از مُد و گفتمانِ غالب، آنهم خواسته یا ناخواسته.
2. نگاهِ خیرخواهانه ی عده ای از هنرمندانِ ایرانی (و هم هنرمندانِ جهانی) به بعضی مسائل و "هست" هایِ جامعه. نگاهِ بعضی از هنرمندانِ ما به این گونه مسائل نه نگاهِ انسانی و هنری بلکه نگاهِ جامعه شناسانه و یا آخوندی است. نگاهی که به طرحِ طبیعی و حتا زیبایِ مسأله نمی اندیشد بلکه خودش را از موضعی بالا می بیند. خودش را کسی می بیند که معضلی را در جامعه شناخته، و حال باید به رفعِ آن بیاندیشد. و به همین دلیل است که در نهایتِ امر یا به پند و نصیحت گویی (البته به شیوه هایِ گوناگون مثلاً خیلی رحیمانه و باکرامت مثلِ همین داستان) می رسند یا به تبدیل کردنِ مسأله به یک معضل یا غده ی سرطانیِ بَدخیم که هر چه زودتر باید با یک طرحِ گسترده و با عزمی ملّی به نابود کردنِ آن اندیشید.
3. در آثارِ خیلی از هنرمندان و نویسندگانِ جهانی هم می توانیم صحنه هایی را ببینیم که شبیه به این ها باشند اما تفاوت، اگر خوب دقت کنیم بسیار زیاد و بنیادی است. نگاه کنید مثلاً به آثارِ میلان کوندرا، یا به ساخته هایِ استنلی کوبریک. تفاوت خیلی واضح است: آنها اولاً نوعِ طرحِ مسأله برایشان مهم است. درثانی خودشان را هم مصلحِ اجتماعیِ مستقیمی به حساب نمی آورند که قرار است بدبختیهایِ جامعه را شناسایی کرده در صددِ رفع و رجوع اش باشند. ثالثاً به هنرشان بیش از هر چیز می اندیشند. رابعاً برایشان شیوه ی طرحِ مسأله با مضمونِ اصلیِ آن دو چیزِ جدا و متمایز نیستند. یکی هستند. یعنی حرفشان، مسأله شان، در دلِ همان اثر است که حرف است. مسأله است. اگر بیرون بیاید دیگر همانی نیست که در اثر بود. رُمان، داستان یا فیلم، الزاماً ابزاری نیست که بخواهند با آن شعار بدهند و به صحنه ی اجتماع وارد شوند. بلکه اینها جلوه هایِ هنرشان است و شاید حرفی خارج از همان اثر، خودِ اثر، خودِ نوشته، نداشته و ندارند و اگر هم چیزی هست جدا شدنی نیست. اما رمانی از این نوع ار می توان به بیانیه یا مانیفستی مانند دانست که تنها برایِ اینکه بهتر تأثیر بگذارد یا جذّاب تر شود، به داستان در می آید. نازل ترین نوعِ این نوشته ها همان هایی است که آخوندها هم ازش استفاده می کنند و اسمش را هم داستان می گویند. یعنی داستان را با حکایت و پند و موعظه یکی می دانند که نتیجه اش یا می شود "استان راستان"ها یا نمونه ی اخیر و ساده اندیشانه ترش می شود نوشته ای از آقایِ حسینعلی منتظری که تازگی ها به بازار آمده. به هر رو آشکار است که اگر ایرانی می خواهد داستان نویس شود، رُمان نویس شود، فیلم ساز شود، نقّاش یا هر هنرمند و خالق اثرِ دیگری بشود (بگذریم از این که تقریباً رسیدن به هر یک از این خواسته ها در ایرانِ امروز امری نزدیک به محال است. برای مثال نگاه کنید به وضعیتِ سینمایِ ایران که تقریباً دیگر در داخل هیچ چیز ندارد که قابلِ عرضه باشد؛ تازه نه عرضه برایِ جهان بلکه همین در حدّ خودِ ایران. و این هنر یا گندی است که فقط جمهوریِ اسلامی می تواند به هر چیزی بزند. تبدیل کردنِ هرچیز به گُه، تقلیلِ هرچیز به شکم و زیرِ شکم، آنجایی که خودشان، هم در این دنیا طاق و جفت ازش نصیب می برند و هم در آن دنیا قرار است خدایشان هزار هزار از زیر و بالایشان بباراند) پیش از هر چیز باید به این بیاندیشد که از پوسته ی تنگِ ایدئولوژیهایِ چپی و راستی و اسلامی و ضدّ اسلامی به در بیاید. خودش را فارغ بال به هنرش بسپارد. اندکی جهانی تر (جهانی در معنایِ احمقانه و کلّی گویانه اش نه) فکر کند. جهانی به همان معنایی که بورخس، یوسا، فوئنتس، مارکز، همینگوی، کارور، فاکنر، جویس، زولا، داستایوفسکی، تولستوی، گوگول، چخوف، پوشکین، توماس مان، گونتر گراس، کوندرا، سوفوکل، مارتن دوگار، هدایت، گلشیری، بهرام صادقی، محمود، و...و...و... هستند. هدایت اگر هنوز اسمش بر زبانها است و اگر هنوز پس از هفتاد سال بوفِ کورش مهم ترین رُمانِ فارسی شناخته می شود، شاید دلیلی جز این ندارد که رمان نوشته تا رُمان بنویسد. رُمان به خودیِ خود، رُمان بدونِ هیچ پیشوند و پسوندی برایش مهم بوده. رُمان ننوشته تا مَرام و مَسلکی را بکوبد، یا از ایدئولوژی یا اندیشه ی خاصی دفاع کند. و این البته تفاوتِ بسیاری دارد با اینکه در یک رُمان بتوان آموزه هایِ مکتب یا آیین خاصی را یافت. این ایرادی ندارد. ایراد این است که رُمان فقط نوشته شود برایِ همین نه برایِ رُمان بودن اش بلکه برایِ تبلیغ و جار و جنجالش. و این به نظرِ من مهم ترین مشکل است. این مشکل که: ایرانی جهانی نمی اندیشد.
این مضمون، این روزها بسیار آشنا شده است. در بسیاری از آثارِ داستانی و سینماییِ اخیر می توانیم شاهدِ صحنه هایی از این قبیل باشیم: زنی به دلایلی تن داده به تن فروشی. حال این زن با کسی رو به رو می شود که یا می خواهد او را ارشاد کند و یا اینکه می خواهد ازش استفاده ببرد و یا.. . به هر رو فکر می کنم نمونه هایِ چنین صحنه ها در آثارِ معاصرینِ ما کم نباشد. به فیلمِ "ده" کیارستمی و فیلمِ "خانه ای رویِ آب" فرمان آرا ارجاع می دهم. فیلم هایی که سینماگرانِ شاخص ساخته اند. و این مسأله می بینیم که در آثارِ بزرگانِ سینمایِ ما هم تا چه اندازه نفوذ کرده است.
در نقد این جریان اشاره به این نکته ها ضروری می نماید:
یک. اساساً پرداختن به هیچ مقوله یی در هیچ کدام از آثارِ ادبی-هنری نه سفارش شدنی است و نه نهی شدنی. اما مهم چگونگیِ پرداختن به این مسائل است.
دو. تب شدنِ بعضی مقولات و کشیده شدنِ هنرمندانِ اثرآفرینِ بزرگ به سمت این تب و تاب ها در این جامعه شدید دیده می شود. یعنی اینها هم، از این مُدِ به وجود آمده در امان نمانده اند و تحتِ تأثیرِ همین تب، یا همین مُد، به مقولاتی می پردازند که پرداختن به آنها حوصله ای بیشتر و فراختر می خواهد؛ و هم چنین نیازمندِ نگاهی نوتر و امروزی تر است.
سه. آثاری مثلِ "رویِ ماهِ خداوند را ببوس" هم در همین راستا قرار می گیرند. از آنجا که قرار است (در این داستان) مسأله ی ایمان و دغدغه هایِ مرتبط با آن مطرح شود، نویسنده هر طور شده یک راننده ی تاکسی (آنهم یک راننده تاکسیِ ورّاج و پُرحرف) را وسط می کشد تا از خاطره ی یک روزش بگوید که زنی را سوار کرده و آن زن به او پیشنهاد می دهد که:
«نمی خوای امشب خوش باشی؟ این طوری بهتره. هم تو خوش بگذرون و هم من چند تومن گیرم می آد.»(ص82)
و راننده هم از آنجایی که شخصِ با خدا و مومنی است، تنها یک طرفِ این خواسته را جامه ی عمل می پوشاند. هر چه در جیب هایش پول دارد و هر آنچه را که از صبح تا آن وقتِ روز کار کرده صاف می گذارد کفِ دستِ زن. و زن هم معلوم است دیگر، پول ها را می قاپد و همان جمله ی معروف را در جوابِ حرف هایِ راننده می زند:
«گفتم خیال کن خداوندِ من از توی آسمون ش این ها رو انداخته پایین. مثل کسی که جن دیده باشه چند لحظه به من نگاه کرد و پول ها را قاپید. از ماشین پیاده شد و زل زد تو چشام. اشک تو چشماش جمع شده بود. قبل از این که در رو ببنده گفت:"از طرفِ من رویِ ماهِ خداوند را ببوس!"(ص82-83)
چهار. همه ی صحنه هایِ یک داستان گویا می بایست در راستایِ کلیّتِ آن پیش بروند و نباید (و نه اینکه نشود) حذف شدنی و یا افزودنی باشند. یعنی باید از دلِ همان کلیّت خاسته باشند. این صحنه از داستانِ روی ماه.... یکباره، بی ارتباط به پیش و پس اش، می آید و همانطور هم تمام می شود. گویا فلسفه ی وجودیِ چنین صحنه هایی هم در این اثر و هم در بسیاری دیگر از اینگونه آثارِ ، نه خودِ مسأله و ارزش و اهمیّت اش بلکه این هاست:
1. پیروی از همان تبی که گفتم. پیروی از مُد و گفتمانِ غالب، آنهم خواسته یا ناخواسته.
2. نگاهِ خیرخواهانه ی عده ای از هنرمندانِ ایرانی (و هم هنرمندانِ جهانی) به بعضی مسائل و "هست" هایِ جامعه. نگاهِ بعضی از هنرمندانِ ما به این گونه مسائل نه نگاهِ انسانی و هنری بلکه نگاهِ جامعه شناسانه و یا آخوندی است. نگاهی که به طرحِ طبیعی و حتا زیبایِ مسأله نمی اندیشد بلکه خودش را از موضعی بالا می بیند. خودش را کسی می بیند که معضلی را در جامعه شناخته، و حال باید به رفعِ آن بیاندیشد. و به همین دلیل است که در نهایتِ امر یا به پند و نصیحت گویی (البته به شیوه هایِ گوناگون مثلاً خیلی رحیمانه و باکرامت مثلِ همین داستان) می رسند یا به تبدیل کردنِ مسأله به یک معضل یا غده ی سرطانیِ بَدخیم که هر چه زودتر باید با یک طرحِ گسترده و با عزمی ملّی به نابود کردنِ آن اندیشید.
3. در آثارِ خیلی از هنرمندان و نویسندگانِ جهانی هم می توانیم صحنه هایی را ببینیم که شبیه به این ها باشند اما تفاوت، اگر خوب دقت کنیم بسیار زیاد و بنیادی است. نگاه کنید مثلاً به آثارِ میلان کوندرا، یا به ساخته هایِ استنلی کوبریک. تفاوت خیلی واضح است: آنها اولاً نوعِ طرحِ مسأله برایشان مهم است. درثانی خودشان را هم مصلحِ اجتماعیِ مستقیمی به حساب نمی آورند که قرار است بدبختیهایِ جامعه را شناسایی کرده در صددِ رفع و رجوع اش باشند. ثالثاً به هنرشان بیش از هر چیز می اندیشند. رابعاً برایشان شیوه ی طرحِ مسأله با مضمونِ اصلیِ آن دو چیزِ جدا و متمایز نیستند. یکی هستند. یعنی حرفشان، مسأله شان، در دلِ همان اثر است که حرف است. مسأله است. اگر بیرون بیاید دیگر همانی نیست که در اثر بود. رُمان، داستان یا فیلم، الزاماً ابزاری نیست که بخواهند با آن شعار بدهند و به صحنه ی اجتماع وارد شوند. بلکه اینها جلوه هایِ هنرشان است و شاید حرفی خارج از همان اثر، خودِ اثر، خودِ نوشته، نداشته و ندارند و اگر هم چیزی هست جدا شدنی نیست. اما رمانی از این نوع ار می توان به بیانیه یا مانیفستی مانند دانست که تنها برایِ اینکه بهتر تأثیر بگذارد یا جذّاب تر شود، به داستان در می آید. نازل ترین نوعِ این نوشته ها همان هایی است که آخوندها هم ازش استفاده می کنند و اسمش را هم داستان می گویند. یعنی داستان را با حکایت و پند و موعظه یکی می دانند که نتیجه اش یا می شود "استان راستان"ها یا نمونه ی اخیر و ساده اندیشانه ترش می شود نوشته ای از آقایِ حسینعلی منتظری که تازگی ها به بازار آمده. به هر رو آشکار است که اگر ایرانی می خواهد داستان نویس شود، رُمان نویس شود، فیلم ساز شود، نقّاش یا هر هنرمند و خالق اثرِ دیگری بشود (بگذریم از این که تقریباً رسیدن به هر یک از این خواسته ها در ایرانِ امروز امری نزدیک به محال است. برای مثال نگاه کنید به وضعیتِ سینمایِ ایران که تقریباً دیگر در داخل هیچ چیز ندارد که قابلِ عرضه باشد؛ تازه نه عرضه برایِ جهان بلکه همین در حدّ خودِ ایران. و این هنر یا گندی است که فقط جمهوریِ اسلامی می تواند به هر چیزی بزند. تبدیل کردنِ هرچیز به گُه، تقلیلِ هرچیز به شکم و زیرِ شکم، آنجایی که خودشان، هم در این دنیا طاق و جفت ازش نصیب می برند و هم در آن دنیا قرار است خدایشان هزار هزار از زیر و بالایشان بباراند) پیش از هر چیز باید به این بیاندیشد که از پوسته ی تنگِ ایدئولوژیهایِ چپی و راستی و اسلامی و ضدّ اسلامی به در بیاید. خودش را فارغ بال به هنرش بسپارد. اندکی جهانی تر (جهانی در معنایِ احمقانه و کلّی گویانه اش نه) فکر کند. جهانی به همان معنایی که بورخس، یوسا، فوئنتس، مارکز، همینگوی، کارور، فاکنر، جویس، زولا، داستایوفسکی، تولستوی، گوگول، چخوف، پوشکین، توماس مان، گونتر گراس، کوندرا، سوفوکل، مارتن دوگار، هدایت، گلشیری، بهرام صادقی، محمود، و...و...و... هستند. هدایت اگر هنوز اسمش بر زبانها است و اگر هنوز پس از هفتاد سال بوفِ کورش مهم ترین رُمانِ فارسی شناخته می شود، شاید دلیلی جز این ندارد که رمان نوشته تا رُمان بنویسد. رُمان به خودیِ خود، رُمان بدونِ هیچ پیشوند و پسوندی برایش مهم بوده. رُمان ننوشته تا مَرام و مَسلکی را بکوبد، یا از ایدئولوژی یا اندیشه ی خاصی دفاع کند. و این البته تفاوتِ بسیاری دارد با اینکه در یک رُمان بتوان آموزه هایِ مکتب یا آیین خاصی را یافت. این ایرادی ندارد. ایراد این است که رُمان فقط نوشته شود برایِ همین نه برایِ رُمان بودن اش بلکه برایِ تبلیغ و جار و جنجالش. و این به نظرِ من مهم ترین مشکل است. این مشکل که: ایرانی جهانی نمی اندیشد.
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی