صحنه هایِ ماندنی
برای احسانِ عزیز و نگاهِ سینمایی اش
چند روز پیش از مدرسه که بر می گشتم شاهدِ صحنه ی بسیار جالبی بودم. از آن صحنه هایِ سینمایی که اگر می شد جلویِ دوربین هم از یک بازیگر همان را گرفت فوق العاده بود. از آن تصویرها که احسانِ عزیز همیشه به دنبالِ شکارشان هست و مُدام تویِ ذهنش دارد باهاشان کلنجار می رود، مرورشان می کند و لذتشان را می برد. به هر رو صحنه ای که دیدم از این قرار بود:
پسر بچه ای حدوداً 5-6 ساله از پیاده رو می آمد. از چیزهایی که در دستانش بود معلوم بود از خرید می آمد. او از مغازه برایِ پدر یا مادرش یا برایِ کسِ دیگری سیگار خریده بود. 3-4 نخ از این سیگارها را در دستِ چپش گرفته بود و یکی را در دستِ راست بینِ انگشتانش گرفته بود. در ضمن دستِ راست را کمی بالاتر گرفته بود تا مردم متوجه این حرکت او باشند و در عینِ حال حواس خودش هم به مردم بود. حالتِ چشم هایش را در آن لحظه ای که من بهش نگاه کردم فراموش نمی کنم. حس عجیبی داشت. حسی که شاید می گفت: چیه مگه آدم ندیدی؟ سیگاره دیگه، چی فکر کردی. بچه هم خودتی، فهمیدی؟.
1 نظر:
ها ها ها!
خيلی باحال بود صحنهات!
میگم پريروز چی؟ يه بچهپررویِ 18 ساله نديدی همين وضع رو داشته باشی؟!
:(
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی