سخن

یادداشت‌های ادبی ـ انتقادی محمد میرزاخانی

نام:
مکان: نا کجا, بی کجا, Iran

جمعه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۴

رضا براهنی و نگاه چرخان 1

رضا براهنی را سال هاست که می شناسم و با کار هایش آشنا هستم. می دانم که در ایران، موافق و مخالفِ فراوان دارد. فعلاً به این مخالفت ها و موافقت ها کاری ندارم. بیشتر از هر چیز با براهنی ای کار دارم که من در این سال ها از دلِ کارهایش شناخته ام.
براهنی در اغلبِ زمینه هایِ مربوط به ادبیات به نوعی کار کرده و حرف زده: از نقدِ ادبی تا نوشتنِِ شعر و نوشتنِ داستان و رُمان، و ترجمه. و این کارها را هم نه فقط در یک دوره و به تفننن، که در طیّ ِ بیش از چهل سال(و یا نزدیک به نیم قرن) و با پشتکار و پی گیری انجام داده است.
دوست دارم،آرام آرام، و در طیِِّ چند یادداشت به براهنی بپردازم؛ چرا که از یک-سو هنوز کارِ جدّیِ خاصی درباره ی او و کارها و اندیشه هایش ندیده ام و از سویِ دیگر آن قدر او را مهم می دانم که بتوان در حدِّ چند نوشته به او پرداخت. براهنی را "از طلا در مس" تا "گزارش به نسل بی سن فردا" به نگرش در می آورم تا چه پیش آید.

ابتا پیش از هر چیز یکی از شعرهایِ او را می نویسم که بدونِ هیچ تعارف باید بگویم از بهترین و اثر گُذارترین شعرهایی است که در این سال ها خوانده ام. شعرِ "نگاه چرخان" از مجموعه ی «خطاب به پروانه ها»*. این شعر البته شعر بلندی است. خواندن اش نیازمند حوصله و تحمل است: همان طور که خواندنِ هر شعری نیازمند همین حوصله و صبر است. تا شعر بنشیند و کار خودش را بکند یا، نکند. گویا شعر همیشه یا نیازمند بارها خواندن است و یا به یک بار خواندن هم نمی ارزد. و به هر رو رابطه با این شعر، که به نظرِ من از بهترین شعرهایی است که در دوره ی معاصر به فارسی نوشته شده، صبر می خواهد و دقّت و تحمّل و آرامش.

نگاه چرخان

همیشه وقتی که موهایم را از روی ابروهایم کنار می زنم آنجا نشسته ای
بر روی برگها و، در "درکه" وَ باد می وزد وَ برف می بارد وَ من تنها نیستم
هر روز از گلفروشی"امیر آباد" یک شاخه گل می خریدم تنها یک شاخه
_ اما چه چشم هایی، هان! انگار یک جفت خرما _
و موهایم را از روی ابروهایم کنار می زنم آنجا نشسته ای
سیگار می کشم می خندی هر روز یک شاخه گل
آنگاه یاد زمان هایی می افتم که یک الف بچه بودم
و در زمستان های تبریز
کت پدرم را به جای پالتو می پوشیدم
و با برادر آبی چشمم از تونلِ برف ها تا راه های مدرسه را می دویدم
و می گریستم زیرا که می گفتند: این بُزمَجه در چشم های سبزش همیشه حلقه ی اشکی دارد
_ اما چه چشم هایی، هان! انگار یک جفت خرما _
و با برادر آبی چشمم تا راههای مدرسه را می دویدم
_ این بُزمَجه در چشم های سبزش همیشه حلقه ی اشکی دارد _
_ اما چه چشم هایی، هان! انگار یک جفت خرما _

در زندگانی من، آفتاب نقش ضعیفی دارد
افسوس! ساده نبودن، تلخم کرده و گرنه می گفتم می خندیدید
وقتی که گریه ام می گیرد می روم آن پشت فوراً پیاز پوست می کنم که نفهمند
آنگاه، موهایم را از روی ابروهایم کنار می زنم آنجا نشسته ای
سیگار می کشم می خندی هر روز یک گل سه سال تمام هر روز
شب، پس زمینه ی من نیست شب، قهرمان فیلم من است
و گلفروش که موهایش در زیر نور، آبی-بنفش می زد روزی گفت: چرا ول نمی کنی؟
گفتم که تازه نمی فهمم چرا عاشق شدن طبیعیِ انسان است و شاید از طبیعتِ انسان، بالاتر
اما در زندگانی من، آفتاب نقش ضعیفی دارد
_ این بُزمَجه در چشم های سبزش همیشه حلقه ی اشکی دارد _
و موهایم را... کنار می زنم آنجا نشسته ای

گل را به دست تو می دادم می خندیدی
_ مادر بزرگم، اتفاقاً از تو خوشش می آید این مشکل تو نیست مشکل من، مادر من است _
و می خندیدی
_ اما اگر تو دوستم داری مادر چه صیغه ای است؟ _
_ از چشم های تو می ترسد _
_ چشم است، کفش نیست که دور بیاندازم و بعد یک جفت چشم نو بخرم از بازار و
بپوشم _
_ نه، او می گوید:« باید نگاه تازه بپوشد، بی اشک» _
_ گفتم که در زندگانی من، آفتاب نقش ضعیفی دارد و اشک ها را نمی خشکاند _

وقتی که موهایم را از روی ابروهایم کنار می زنم آنجا نشسته ای
«سیمین» و «مهری» و گل ها و عکسهای تو می خندند
و دست های تو می لرزند
تبریک «مهری» و «سیمین» وَ تو؟ لب می گَزی
_ نه! آ ن چشم ها با نام خانواده ی ما جور نیستند یک جوری اند
باید نگاه تازه بپوشد نگاه او... _
«سیمین» که حوصله اش سر رفته، می گوید:« مهری! ایکاش گل نمی آوردیم!»
«مهری» می گوید: « گل؟ گل؟ گل بی ارزش است! ولی برشان دار!»
و من؟ در کوچه، گل ها را از دست «سیمین» می گیرم
و «مهری»؟ در چشم هایم خاموش می نگرد و بعد، فریاد می زند:
« این چشم ها که عیبی ندارند!»
و می نشینم و شاه می رود و انقلاب می آید
جغرافیا بلند می شود و روحِ خواب را تسخیر می کند
و جنگ، تَرکِشِ سوزانی در عمق روحهای جوان می ماند
و بلشویسم بعد از هزار مسخ و تجزیه، تشییع می شود
_ گفتی که اسم بچه چه بود؟ «سهراب»؟ «اسفندیار»؟ وَ... چند ساله؟ ....
_ چه بزرگ!_
_ این سالها که گفته گذشته؟ _
موهایم را از روی ابروهایم کنار می زنم آنجا نشسته ای وَ من نیستم

و می پرسی: «موهایت کو؟
_ گفتی که اسم بچه چه بود؟ وَ... چند ساله؟ _
_ شاید هزار سال! نمی دانم موهایت کو؟ _
جغرافیا بلند می شود و روحِ خواب را تسخیر می کند
_ و بچه های تو! آنها کجایند؟ موهایت کو؟ _
من با برادر آبی چشمم گاهی به تماشای اعدامی ها می رفتم
زنها چادر به سر همگی می گریستند
و گاهی از تونل برف ها تا راه های مدرسه را می دویدم
و می گریستم
_ این بُزمجه در چشم های سبزش همیشه حلقه ی اشکی دارد _

موهایم را از روی ابروهایم کنار می زنم آنجا نشسته ای
بر روی برگها و ، در «درکه» وَ باد می وزد وَ برف می بارد وَ من نیستم
_ اما چه چشم هایی، هان! انگار یک جفت خرما
سیگار می کشم می خندی هر روز یک شاخه گل
_ و موهایت کو؟ _... کنار می زنم _

29_27/3/72 _ تهران
---------------------------------------------------------------------------------------------
* خطاب به پروانه ها و چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم؟ ، رضا براهنی ، نشر مرکز 1374

3 نظر:

Anonymous ناشناس گفت...

!داغ ِ دلم رو تازه کردید... چراش رو هم بعدن می‌گم
شعر هم نسبتن خوب بود؛ فقط به نظرم اگه خط‌هاش کوتاه‌تر بودند، زیباتر بود؛ دستِ‌کم، گمون می‌کنم به چارچوب ِمعنایی نزدیک‌تر بود و با چارچوبِ معنایی، هم‌آهنگ‌تر.
!همین

جمعه فروردین ۱۲, ۰۹:۰۴:۰۰ قبل‌ازظهر  
Anonymous ناشناس گفت...

نمی دانم براهنی را چه بنامم.شاعر منتقد نویسنده...چه است آخر این آدم؟سال های دانش کده هم زیاد با بچه ها در باره اش بحث می کردیم ولی هیچ نتیجه ای نداشت نه آن ها توانستند مرا قانع کنند که براهنی شاعر است نه من توانستم آن ها مجاب کنم که او حتی منتقد هم نیست ولی همه معتقد بودیم آدم تاثیر گذاری است.حالا که خیلی وقت است درباره ی او فکر نکرده ام شک ام برداشته نکند اشتباه می کرده ام.شعر را نمی گویم.هنوز به نظرم شاعر نیست ولی منتقد...شاید

چهارشنبه فروردین ۱۷, ۰۹:۲۸:۰۰ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس گفت...

نمی دانم براهنی را چه بنامم.شاعر منتقد نویسنده...چه است آخر این آدم؟سال های دانش کده هم زیاد با بچه ها در باره اش بحث می کردیم ولی هیچ نتیجه ای نداشت نه آن ها توانستند مرا قانع کنند که براهنی شاعر است نه من توانستم آن ها مجاب کنم که او حتی منتقد هم نیست ولی همه معتقد بودیم آدم تاثیر گذاری است.حالا که خیلی وقت است درباره ی او فکر نکرده ام شک ام برداشته نکند اشتباه می کرده ام.شعر را نمی گویم.هنوز به نظرم شاعر نیست ولی منتقد...شاید

چهارشنبه فروردین ۱۷, ۰۹:۲۹:۰۰ بعدازظهر  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی