اکبر گنجی وبخشِ دومِ مانیفستش
بخشِ دومِ مانیفستِ جمهوری خواهیِ اکبر گنجی را امروز خواندم. فارغ از این که با اندیشه ی حاکم بر آن متن موافق باشم یا نه، با اکبر گنجی به عنوانِ یک انسان، انسانی که به بسیاری آموخت و نشان داد که انسان نیستند بلکه درّندگانی اند در لباسِ انسان، موافق و همراهم. برایِ سلامتی اش، که سلامت و امنیّتِ بسیاری در گروِ نبودِ آن است، چیزی جز اُمید ندارم که نثار کنم و البته نفرینی هم پیوست اش می کنم بر پستیِ قامتِ آنها که اکبر گنجی و اکبرهایِ گنجی را اینگونه می خواهند.
اکبر گنجی و دیگر اندیشمندانِ مطرح برخاسته در دوم خرداد را آشکار است که از همان ایّامِ خجسته یاد می شناسم. و البته اکبر گنجی را بیش از هر چیز و بارزتر و برجسته تر از هر کجا در راه نو شناختم. نشریه ای که تمامِ شماره هایش را به جان و دل خریدم و خواندم و از خواندشان سرشار لذّت شدم و امروز هم به عنوانِ گنجینه ای در کتابخانه ام نگاه شان می دارم. تقریباً همه ی مقالات و نوشته هایش را هم در روزنامه هایِ دومِ خردادی دنبال می کردم و از آن نگاهِ انتقادی، پیش رو، و چالش زا بسیار چیزها آموخته ام. جنایاتِ عالیجنابان را از همان نوشته هایِ گنجی و دوستانِ نویسنده و روزنامه نگارِ شجاع دیگرش آموختم؛ در ماتمِ سرهایِ بی گناه بر بالایِ دار رفته (و البته بسیاری شان رنگِ دار را هم ندیدند و در سیاه چالها، بیابانها، کوچه پس کوچه ها، در خانه هایشان، و در نهانگاههایِ وزارتِ اطلاعات جانِ شیرین شان به چنگال این دَد صفتان و دَرّنده سیرتان از تن به در شد) با نوشته هایِ او و یارانش به سوگ نشستم و بسیار بسیار چیز دیگر که آنها که باید بدانند می دانند و آنها هم که نمی خواهند بدانند و گوشِ ناشنواشان هر روز ناشنواتر می شود (و بادا که هر روز ناشنواتر باشند چرا که تقدیرِ شوم شان چنین نامیمون و نامبارک است) تدبیری برایِ بهبودشان نمی شناسم.
مانیفستِ گنجی را بخوانیم و برایِ جانِ آزاده ی او آرزویِ آزادی و سرخوشانگی و شادانی کنیم، باشد که همیشه آزاد باشد و همیشه بنویسد و بگوید، تا آن روز که هست (و بادا که سال هایِ عمرش بسیار باشد).
اکبر گنجی و دیگر اندیشمندانِ مطرح برخاسته در دوم خرداد را آشکار است که از همان ایّامِ خجسته یاد می شناسم. و البته اکبر گنجی را بیش از هر چیز و بارزتر و برجسته تر از هر کجا در راه نو شناختم. نشریه ای که تمامِ شماره هایش را به جان و دل خریدم و خواندم و از خواندشان سرشار لذّت شدم و امروز هم به عنوانِ گنجینه ای در کتابخانه ام نگاه شان می دارم. تقریباً همه ی مقالات و نوشته هایش را هم در روزنامه هایِ دومِ خردادی دنبال می کردم و از آن نگاهِ انتقادی، پیش رو، و چالش زا بسیار چیزها آموخته ام. جنایاتِ عالیجنابان را از همان نوشته هایِ گنجی و دوستانِ نویسنده و روزنامه نگارِ شجاع دیگرش آموختم؛ در ماتمِ سرهایِ بی گناه بر بالایِ دار رفته (و البته بسیاری شان رنگِ دار را هم ندیدند و در سیاه چالها، بیابانها، کوچه پس کوچه ها، در خانه هایشان، و در نهانگاههایِ وزارتِ اطلاعات جانِ شیرین شان به چنگال این دَد صفتان و دَرّنده سیرتان از تن به در شد) با نوشته هایِ او و یارانش به سوگ نشستم و بسیار بسیار چیز دیگر که آنها که باید بدانند می دانند و آنها هم که نمی خواهند بدانند و گوشِ ناشنواشان هر روز ناشنواتر می شود (و بادا که هر روز ناشنواتر باشند چرا که تقدیرِ شوم شان چنین نامیمون و نامبارک است) تدبیری برایِ بهبودشان نمی شناسم.
مانیفستِ گنجی را بخوانیم و برایِ جانِ آزاده ی او آرزویِ آزادی و سرخوشانگی و شادانی کنیم، باشد که همیشه آزاد باشد و همیشه بنویسد و بگوید، تا آن روز که هست (و بادا که سال هایِ عمرش بسیار باشد).
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی