يادداشتي بر دريداپژوهي 3 : نقد يك كتاب
در سايهي آفتاب
ساخت شكني شعر مولوي
نوشتهي دکتر تقي پورنامداريان
ساختار شكني، به معناي دريدايي آن - البته اگر بتوان چنين چيزي متصور شد - نه يك روش يا شيوة برخورد با متون است و نه معياري كه بتوان آن را بر يك متن قرار داده ، و بساماني يا نابسامانياش را بنا به آن معيار سنجيد. ساختارشكني ابزاري نيست كه با آن به شكستن ساختار هر آنچه هست برخاست ، و از آن همچون پتكي براي درهم كوبيدن هر آنچه سخت و استوار مينمايد، استفاده جست؛ و اساساً «ساختارشكني كردن» هم يك فعل نيست و چه بسا معناي مشخّصي هم ندارد. نهايت اين كه ساختارشكني وجود دارد . حاضر است. بايد آن را يافت. بايد با كنكاش عميق در دل هر چيز ساختارشكنياش را ـ اگر باشد ، چرا كه الزاماً وجود نداردـ يافت. اين يافتن ما شايد خودش بيشترين و دقيقترين ساختارشكني ـ به معناي عملي آن ـ باشد.
چه در غرب، كه به نوعي خاستگاه ساختارشكني بوده و چه در ساير جاها، در دوـ سه دهة اخير، بسياري از نويسندگان و ارباب نظر، ساختارشكني را مخالف نظر فوق دانستهاند: يعني ساختارشكني را ابزاري/روشي براي تجزيه و تحليل، و حتي گونهاي نقد (چه از گونة مخرباش و چه از نوع بازسازي كننده اش) به شمار آورده و به چند شيوة متفاوت ـ كه البته تمامشان قابل تقليل به يك شيوه ميباشند ـ آنرا ارائه نمودهاند؛ از جمله:
الف. ساختارشكني كردن متون، انديشه ها، عقايد، و هر نوع ساختار موجود و يافتني.
ب. يافتن ساختار شكنيهايي از نوع بالا در متون و آثار و اعمال ديگران.
مورد «الف»كه مشخص است و مختصري هم معرفي شد. ولي منظور از مورد «ب» اين است كه: بعضي از انديشمندان، نويسنده ها، شعرا، و به طور كلي بعضي از صاحباثرها و صاحبنظرها ، در آثارشان ساختار بعضي چيزهاي شناخته يا تثبيت شده (اعم از دستورالعملها، هنجارها و ارزشها، معيارها و چهارچوبها، اعتقادات و باورها، قوانين و مقررات، و غيره ) را ميشكنند و با آن به گونهاي ديگر ـ به نوعي كه پيش از آن چنان نبوده است ـ برخورد ميكنند، و حال اگر کسی بيايد اين موارد را استخراج کند، میشود نشان دادنِ ساختارشکنی از نوع «ب». مثالي براي روشن شدن موضوع:
اگر فرض بگيريم در داستاننويسي رعايت سير خطي داستان، در يك دورهاي الزامي بوده است و حال كسي آمده و اين قاعده را كنار گذاشته و سير خطي داستان را در هم شكسته و شيوهاي نو آورده، به اين كار او ساخت شكني «الف» ميگويند. و اكنون اگر كسي بيايد و ساختشكني اين فرد را نشان دهد و بگويد كه اين كار او نسبت به چيزي ساختشكني بوده است؛ مورد «ب» صورت گرفته است.
به هر صورت از اينگونه آثار كم نبوده و نيستند. كتابهاي بسياري نوشته شده كه يا خواستهاند ساختارشكني كنند، و يا خواستهاند ساختارشكنيهايي را كه ديگران انجام دادهاند، در آثارشان يافته و نشان دهند . از جمله اين آثار، يكي هم به فارسي به قلم دكتر تقي پور نامداريان، استاد دانشگاه، به رشتهي تحرير در آمده است. اثر ايشان با عنوان: «در ساية آفتاب: شعر فارسي و ساختشكني در شعر مولوي»٭ از موارد اخير است. ايشان در اين اثر خواستهاند ساختشكنيهاي مولوي را كه به زعمِ ايشان در جايجاي آثار او ـ به سبب انديشهي ساختارشكناش ـ نمود يافته، بيابند و عرضه كنند. اكنون به اجمال به بررسي اين كتاب ميپردازم .
كتاب در سايهي آفتاب، در يك مقدمه و سه فصل تدوين يافته است. بحث اصلي ايشان در مقدمهي نسبتاً طولاني كتاب ـ كه بالغ بر 15 صفحه است ـ تعريف يا معرفي چيستي ساختارشكني مي باشد.
ايشان از زبانشناسي، مسائل مربوط به بلاغت و منطق كلام، تأويل و تفسير، چگونگي استعمال الفاظ و چگونگي فهم و تعبير آنها، سابقهي اين مطالب و قضايا در فرهنگ اسلامي ـ ايرانی، و بررسي و پيگيري اين موارد در جهان معاصر غرب شروع كردهاند تا به اصل مطلب كه «دريدا» و«ساختارشكني» باشد رسيدهاند. بعد در چند صفحه به اجمال نظريات دريدا را در زمينههايي چون: زبان، رابطهي دال و مدلول، دوگانههايي از قبيل جسم/روح، گفتار/نوشتار، و ... ، و در نهايت ساختشكني، بررسي و شرح كردهاند.
ايشان در پايان نوشتهي خود دربارهي دريدا مدعياند كه دوگونه «خواندن و نگارش» ميتواند باشد: يكي آنكه با عادتِ زباني ما منطبق است؛ يعني اينكه: 1. نويسنده چيزي را در ذهن دارد، 2 . آن را به نگارش در مي آورد، و 3 . انتظار دارد همهي خوانندگان نيز همان چيزي را كه مد نظر او بوده بفهمند؛ يعني «نويسنده توليد مي كند و خواننده مصرف»؛ اما
« وقتي متن را فاقد هر معني ثابت و از پيش تعيين شدهاي بدانيم، خواندن به معني كشف معاني پنهان متن است كه معني نهايي متن را، اگر فرض كنيم وجود دارد، از اعتبار مياندازد. خواندني از اين دست مبتني بر ساختشكني (Deconstruction) است كه دريدا به عنوان يك روش يا استراتژي خواندن مطرح ميكند. در اين روش، متن به ياري خود متن از طريق نفي دلالتهاي معنايي منطبق بر رابطة دال ـ مدلولي مبتني بر قرارداد، از سلطة اقتدار تك معنايي ناشي از عادتهاي زباني ما خارج ميشود تا امكان دريافت معناهايي كه از يك متن بر ميآيد و نويسنده نيز از آن غافل بوده است حاصل شود.» (ص 18)
اين، به نظر ايشان، نوع دوم خواندن و نگارش است كه مد نظر دريدا است و به اين ساخت شكني مي گويند.٭٭
البته از اين معرفياي كه از ساختشكني به عمل آمد، نويسنده كار و منظور خود از ساختشكني را از اين تعريف جدا ميكنند. ساختشكني مورد نظر ايشان موارد زير نيست:
الف. بيان آن نوع ساخت شكني وساختارهاي بياني كه در شعر كلاسيك فارسي و نيز شعر عرفاني به طور كلي عموميت دارد، و ما به آن عادت كردهايم؛
ب. كشف معاني پنهان در آثار مولوي؛
ج. درگير شدن با اقتدار دلالت معني براي بي اعتبار كردن معناي بر آينده از متن؛
بلكه هدف ايشان چنين چيزي است:
برملا كردن بي منطقيهاي عادتْستيز شعر مولوي و] در ادامه[ تحليل سازوكارهاي اين عادتستيزيها و كشف اسباب و علل آن. (ص 23)
نويسنده در فصل دوم و سوم كتاب،كه به خود مقولهي ساختشكني پرداخته، به مورد اخير وفادار مانده و هرجا به مواردي از «بي منطقيهاي عادتستيز» دست يافته آن را معرفي و شرح كردهاست.
ايشان ريشة اين نوع ساخت شكني را در قرآن دانسته اند و با بررسي مفصلي در آيات قرآن، عادت ستيزيهاي قرآن (مخصوصاً در زمينهي ارتباط متكلم/واسطه/گيرنده، و چرخشهاي متعدد و متناوب گويندهي كلام از متكلم وحده به متكلم معالغير، از مفرد به جمع، از خدا به پيامبر به انسانها ، از انسانها به خداوند و ...) را بررسي كردهاند؛ و در ادامه نيز به تحقيق همين مطلب در آثار مولوي پرداختهاند و تعدادي از داستانهاي مثنوي وچند غزل ديوان شمس را بر اين منوال شرح كردهاند.
حال، هدف من بررسي كل كار ايشان و اينكه چگونه اين مقوله را پيش بردهاند و نيز اينكه چطور از پس آن برآمدهاند نيست. بلكه همهي بحث دربارة نکتهي ديگری است و آن مرادف دانستن «عادت ستيزي» با «ساخت شكني» است.
قضيه را از چند جنبهي متفاوت ميتوان نگريست؛ من تنها از دو جنبه به اين مقوله مي پردازم: يكي به اجمال و ديگري مفصلتر.
1. با نگاهي پست مدرن و دريداـگونه به قضيه:
از آنجا كه بر مبناي انديشهي مخالفت دريدا با «متافيزيك حضور»، تقريباً ميتوان هر نوع معناي ثابت و دست يافتني ـ و اساساً هر نوع معناي موجودي ـ را در متن انکار كرد و هيچ معنايي را معناي نهايي و الزامي مدنظر مؤلف ندانست، اين قرائت از ساختارشكني هم مي تواند يكي از قرائتهاي درست و متين آن به حساب آيد_ واساساً اينجا ديگر بحث درست و غلط هم از ميان ميرود.
2 . بنا به تعريف خود ايشان از ساخت شكني ( به معناي دريدايي يا هر معناي ديگر):
وقتي نويسندهي محترم مسئلهي ساختشكني يعني Deconstruction را پيش ميكشد و آن را براساس انديشههاي نظريهپرداز و شارح اصلياش بيان ميكند، ميشود فهميد كه مراد ايشان هم از ساخت شكني نميتوانسته چيزي جز آنچه دريدا و دريداييها ميگويند، باشد. سوال اينجاست كه اگر اساساً ساختشكنياي كه ايشان به دنبالش بودهاند ربطي به تعاريفي كه از Deconstruction ارائه كردند ندارد، پس اصلاً چه نيازي بود كه آنرا پيش بكشند و چند صفحه دربارة آن قلمفرسايي كنند؟ آيا بهتر نبود اولاً اسم كار خود را عوض كنند (چنان كه در طول متن بارها آنرا با تعابير ديگري به كار بردهاند، كه اشاره خواهد شد)؛ دوم اينكه خواننده را از بلاتكليفي در بياورند؛ به اين معنا كه نويسنده ميگويد: ساختشكني يعني فلان و فلان، اما هدف من اين نيست. هدف من چيز ديگري است. اينجا تكليف خواننده چه ميشود. اگر خوانندهي متن بخواند كه مثلاً ساختشكني = x يا y. ولي در ادامه به او گفته شود كه منظور ما از ساختشكني اينها نيست بلكه اين است: ساخت شكني =z . آيا او در نا معين بودن چيستي و چرايي اين عمل سرگردان نميماند؟ سوم اينكه: نويسنده با اين كار خود موجب بد جا افتادن ساختشكني نيز ميشوند. خوانندگان، سواي از تعاريفي كه در مقدمه ديدهاند، ساختشكني را مرادف ميدانند با فصول دوم و سوم كتاب كه چيزي نيست جز نشان دادن «خلاف عادتها». با اين کار به جایِ آنکه خواننده، عمق و بنيانِ اصيل قضيه را درک کند، فقط در دامِ الفاظ گرفتار شده است. از اين پس به آنچه تاکنون «عادتستيزی» يا «خلاف عادت» ميگفته، ساختشكني/ Deconstruction ميگويد*** و به همين سادگي فكر ميكند معناي اين قضيهي دشوار را دريافته است و هر كار نابهنجار يا خلاف قاعده را ساختشكني نام مينهد. به هر صورت اينها نكاتي است كه نبايد بي توجه از كنارشان رد شد.
مورد اول، در مورد نام اين كار كه «ساخت شكني» معين شده ولي در عمل و در طول كتاب بارها به نام ديگري بيان شده است: از آنجا كه اين نوع ساخت شكني، همان «خلاف عادت» يا «عادت ستيزي» است، شايد ميبايست بدون هرگونه اشارة خاصي به Deconstruction(ساخت شكني) و سابقهي آن، عنوان رساله به جاي «ساخت شكني در شعر مولوي»، چنين ميشد: «عادت ستيزي در شعر مولوي». تا هم عنوان رساتر بود، و هم اينكه با كل متن هماهنگتر ميشد.
در طول كتاب بارها به اين كار عنوان عادت ستيزي، منطق گريزي، خلاف عادت و ... داده شده و كمتر از اصطلاح ساختشكني استفاده شده است. ( براي مثال نگ به: ص 20 س 4 : «شعر عادت ستيز»؛ ص 23 س 9 : بي منطقيهاي عادتْ ستيز؛ همان، س 15 : اين عادت ستيزيهاي متنوع؛ همان، س 17 : منشأ عادت ستيزيها در زبان و بيان شعر مولوي؛ ص 115 س 17 : خلاف عادت؛ ص 125 س 4 : خلاف عادت نمايي متن قرآن؛ ص 127 س 11 : ساختار بياني غريب و خلاف عادت قرآن؛ ص 150 س 9 : غريب و نامأنوس و خلاف عادت؛ ص 268 س 14 : خلاف انتظار و عادت؛ همان، س 14 : خلاف انتظار و عادت؛ همان، س آخر: خلاف انتظار و غير قابل پيش بيني؛ ص 285 س 6 : غرابت اين نظم پريشان خودْ از خلاف عادتهايي است كه ...؛ همان س 14 : خلاف منطق منتظر؛ ص 318 س 18 : يكي از خلاف عادتها؛ ص 332 س 6 : مخاطب با خلاف عادتي مواجه ميشود كه ...؛ ص 335 س 13 : خلاف عادتهاي بياني و ساختار شكنيهاي زباني و منطق ستيز؛ ص 364 س 24 : همين شيوهي خلاف عادت بيان؛ و موارد بسياري ديگر. حتي جالب اينكه در يك شعر از خود مولوي هم همين اصطلاح به كار رفته كه ايشان آنرا نيز آورده اند : «...كز خلاف عادتست آن رنج او پس دواي رنجش از معتاد جو»ص307 س19)
حتي اين مسئله در مواردي هم به آشناييزدايي يا سنتشكني و غيره تعبير شده است كه باز به هر صورت هم جا افتادهتر هستند و هم دقيقتر. 4
نكتهي دوم. نويسندهي محترم قطعاً از سرگذشت و سرانجام تعريف ساختارشكني چه از منظر دريدا و چه از منظر ديگران آگاهند و حداقل حتماً نامهي دريدا به ايزوتسو را در جواب درخواست او از دريدا كه خواسته بود ساختارشكني را به گونهاي توضيح دهد تا او بتواند در زبان ژاپني معادلي براي آن بيابد، خواندهاند. ايشان قطعاً اين را مي دانند كه دريدا خود هميشه از ارائهي تعريفي براي Deconstruction طفره رفته و اساساً اين كار را نقضِ غرض ميدانسته است؛ چرا كه به نظر او، Deconstruction آمده تا تعاريف را (كه خود يكي از ساختارهاي سنتي و كلاسيك اند) كنار گذاشته و ناكافي بودن آنها را نشان دهد. همچنين دربارهي خودِ واژهي Deconstruction نيز ميگويد كه واژهاي غلطانداز و ناتوان است. ولي اگر نويسندهي محترم اين كتاب دقت بكنند ميبينند كه موضوع مورد نظر ايشان را، بر خلاف Deconstruction، به راحتي ميتوان تعريف كرد، توضيح داد، و با مثالهاي فراوان تبييناش كرد.
نكتهي سوم. شايد بهتر بود، از آنجايي كه اساس كتاب به ساختشكني شعر مولوي اختصاص يافته، فصل اول كه تاريخچة شعر فارسي و مفاهيم و ساختارها و كاركردها و انديشه هاي موجود در آن را بررسي مي كند بسيار خلاصهتر و در نهايت ايجاز تدوين مييافت. و حتا چه بسا بهتر بود كلاً آن قسمتها برداشته ميشد چرا كه وقتي با دقت نگاه ميشود چنان مباحثي هيچ جايي در اين كتاب ندارند. و قطعاً با هيچ توجيهي هم نميشود آنرا در اين كتاب گنجاند. چرا كه قرار نيست هركس در هر موردي كتابي مينويسد سابقهي همهي ماجراهاي آن را در طول تاريخ زبان و فرهنگش بيابد و بنويسد. بر همين مبنا هيچ لزومي نداشته كه آقاي پورنامداريان براي بررسي عادتستيزيهاي شعر مولوي سابقهي غزل را در ادبيات فارسي به اين مفصلي بازگو كنند. چرا كه قطعاً كسي سراغ اين كتاب خواهد رفت كه اينگونه مقدمات را كموبيش ميداند. و در ضمن بهتر بود به جاي اين فصل، فصل دوم به ويژه قسمت الف (ساختشکنیِ متن در قرآن) و قسمت ب (فَرا مُن و ساختشکنی متن) تا حدودی فربهتر میشدند؛ كه به نظر نويسنده، اينها اساس و مبناي الهام مولانا نيز بوده است. كوتاه تر شدن فصل اول قطعاً اين واقعيت را مفروض ميداشت كه كسي به دنبال فهم ساخت شكني مولوي مي آيد كه اولاً با مولوي آشنايي داشته باشد و در ثاني با شعر فارسي و سابقة آن مأنوس باشد. پس شايد نياز نباشد اين همه به تفضيل (در حدود 70 صفحه) به عنوان مقدمهاي براي رسيدن به دنياي شعر و غزل مولوي، به شعر فارسي پرداخته شود.
در انتها فكر گمان ميكنم كه بايد اين را بگويم كه:
برايم آشكار شده است كه آقاي پورنامداريان كتابي دربارهي عادتستيزيها و آشناييزداييهاي شعر و زبان مولوي نوشته بودهاند؛ اما پيش از آنكه آنرا به دست انتشار بسپارند، نامي از ساختشكني به گوششان خورده و پيش خود استنباط كردهاند كه اين دو مقوله خيلي به هم بيارتباط نيستند؛ پس برداشتهاند در مقدمهي كتاب (كه معمولاً در پايان كتاب و پيش از انتشار آن نوشته ميشود) دربارهي ساختشكني و دريدا و ... صحبت كردهاند و اينگونه نشان دادهاند كه كتابشان را هم از آغاز با اين انديشه نوشتهاند و پيش بردهاند. حال آنكه ماجرا چيز ديگري بوده و هست.
پينوشتها
٭ پورنامداريان، تقي (1380). در ساية آفتاب: شعر فارسي و ساختشكني در شعر مولوي. تهران. نشر سخن.
از ديگر آثار پورنامداريان ميتوان به اينها اشاره كرد:
ـ ديدار با سيمرغ (مجموعهي مقاله)
ـ قصههاي پيامبران در ديوان شمس
ـ سفر در مه (دربارهي شعر و انديشهي احمد شاملو)
ـ خانهام ابري است ( دربارهي شعر و انديشهي نيمايوشيج)
ـ گمشدهي لب دريا (دربارهي شعر و انديشهي حافظ)
٭٭ ايشان در ادامة اين قضيه به نوع نوشتني كه از « نظرية » دريدا ناشي مي شود اشاره مي كنند كه به هر صورت به آن كاري نداريم. ولي نكتة اصلي اين است كه با همة حرفهايي كه از دريدا و انديشة او نقل مي كنند، تنها به يك اثر او ارجاع مي دهد يعني آوا و پديدار (Speech and Phenomena) (ص 371) و آن هم به صفحات مقدمه اش.
و اين چه بسا حكايت از آن دارد كه ايشان نه تنها جز اين اثر دريدا، آثار ديگر او را نديدهاند و نخواندهاند، بلكه از همين يك كار هم فقط به مقدمهاش بسنده كردهاند و همة استنباطهايشان چه بسا برآمده از اين مقدمه باشد (آن هم مقدمهاي كه مترجم انگليسي كتاب بر آن افزوده اند!). البته گويا مشكل اصلي از انگليسيداني(: نداني) ايشان ناشي است. مشكلي كه در كتابهاي ديگر اين نويسنده هم زياد به چشم ميخورد. مخصوصاً اينكه ايشان اصرار دارند همهي كتابهايشان هرطور شده چند تا منبع انگليسي هم داشته باشند كه البته به همان دليل نتيجه اين است كه تنها از چند ديكشنري و كتاب درجه چندم نام ميآورند كه آشكار است همان كتابها را هم نخواندهاند بلكه تنها آن قسمتهايي را كه نياز داشتهاند پيدا ميكنند( مثلاً از روي index كتاب) و چند سطر ترجمه ميكنند تا بالاخره در نوشتههاي ايشان منابع انگليسي هم جايي داشته باشند.
٭٭٭ اين قضيه به وضوح در جامعهي امروز مشاهده ميشود. به طوري كه افزايش بسامد واژهي «ساختارشكني» در سه-چهار سال اخير نسبت به سالهاي قبل، قطعاً از صد درصد هم بيشتر است و خيليها براي هر چيز يا امری كه به نظر شان غير طبيعي برسد گاه اصطلاح «ساختار شكني» را به كار ميبرند.
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی