سخن
یادداشتهای ادبی ـ انتقادی محمد میرزاخانی
یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۷
پنجشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۷
دو. نویسنده خیال همه را در همان بند اول صفحهی اول راحت میکند و کل داستان را در سه چهار خط تعریف میکند:
«روزی روزگاری در شهر برلین آلمان مردی زندگی میکرد به نام آلبینوس. او متمول و محترم و خوشبخت بود؛ یک روز همسرش را به خاطر دختری جوان ترک کرد؛ عشق ورزید؛ مورد بیمهری قرار گرفت؛ و زندگیاش در بدبختی و فلاکت به پایان رسید.»
خود نویسنده اعتراف میکند که «این کل داستان است». و انگار با این کار میخواهد نوعی نگاه ساختارگرایانه را نشان بدهد؛ این که زیرساخت همهی داستانها(ی عاشقانه) یکیست و فقط رویهی کار فرق میکند. و از یک طرف هم انگار میخواهد برخی منتقدها یا خوانندههای زیادی جدی را (آنهایی که خواندن داستانهای عاشقانه را وقت تلف کردن میدانند)، دست بیندازد. از آن نوع دست انداختنهایی که توی مقدمهی دفاع لوژین هست و عالیه.
به هر صورت او ادعایی مطرح میکند و خوب هم از پس آن برمیآید. میگوید کلیت همهی داستانها شبیه هم است و خیلی با هم فرق نمیکنند اما آنچه اهمیت دارد جزئیات است. و این را میدانستهایم البته اما زمانی بهتر میفهمیم که خنده در تاریکی را بخوانیم. این بار هر چه داستان جلوتر میرود میفهمی که بله کلیت همان است (مثل همهی کلیتها) و جزئیات هم همان است که گفت: سازندهی اصلی داستان، یا به عبارتی دیگر: اصل داستان. یک پارادوکس: اصل داستان، اصل آن نیست؛ جزئیات اصل اند. یا: اصل داستان فرع است، فرع اصل است.
سه. کتاب از آنهایی است که تشویق میکند بروی داستاننویس شوی. خط به خطِ داستان انگار با ذهنام حرف میزد. میگفت:
چهار. نمیدانم آیا تا حالا هیچ اقتباس سینماییای از این کتاب شده یا نه (البته میتوانم همینطور حدس بزنم که بارها این کار انجام شده) اما از بهترین نمونههاست برای اقتباس سینمایی. در اینترنت هم نمیگردم.
پنج. هم کتاب عالیه هم ترجمهاش هم چاپاش: دم ناباکوف گرم که این اثر کمنظیر را آفریده، و دم امید نیکفرجام گرم که چنین ترجمهی درخشانی ارائه کرده و در آخر دم مروارید هم گرم که کتاب را اینقدر تمیز و آراسته و بیغلط (بدون حتا یک غلط تایپی ـ ویرایشی) منتشر کرده.
شش. برخلاف دعوت به مراسم گردنزنی که هیچ نوشتهی بهدردبخوری توی اینترنت دربارهاش پیدا نکردم، دربارهی خنده در تاریکی مطلب کم نیست. این چند تا (+ / + / +) منباب نمونهست. نوشتههای بدی نیستند. باقی را هم نخواندهام فعلن.
هفت. فعلن قصد ندارم یادداشت مفصلی در بارهی/در نقد خنده در تاریکی بنویسم. دربارهی ناباکوف و کارهایش ـ همانطور که در یادداشت قبلی گفتم ـ زمانی چیز مفصلی مینویسم که همهی کارهای خوباش را خوانده باشم. پس تا آنروز. اینها را هم مینویسم تا فراموش نکنم که باید بنویسم. مینویسم تا فراموش نکنم. برخلاف آن میخوارهی شازده کوچولو که می میزد تا فراموش کند.
سهشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۷
یک. دو سه هفته قبل شروع کردم به خواندن لولیتاخوانی در تهران نوشتهی آذر نفیسی (+)، اما پس از خواندن حدود یکسوم کتاب، سه چهار روز قبل رهایش کردم و علتش هم یک چیز بیشتر نبود: ارجاعات فراوان آن متن به آثار ولادیمیر ناباکوف. به غیر از خود لولیتای نابوکوف که اسم کتاب خانم نفیسی از آن گرفته شده، بارها به باقی آثار این نویسندهی نامدار روسی اشاره میشود و گاه تکههایی هم از متنهایشان میآید. تصمیم گرفتم در کنار خواندن لولیتاخوانی در تهران، آرامآرام، نوشتههای داستانی ناباکوف را هم بخوانم؛ البته نه مثل لولیتاخوانی به انگلیسی بلکه به فارسی، چون با اینکه این آثار را به انگلیسی هم دارم ولی دیدم خواندن انگلیسی برای من چندین بار وقتگیرتر است از خواندن فارسی. پس عطای اوریجینال خواندن را به لقای فارسی خواندن بخشیدم و در گام اول رفتم سراغ دعوت به مراسم گردنزنی که نامش قند توی دلم آب میکرد و مدام بیصبرانه دوست داشتم بدانم این چه داستانیست که چنین عنوان شگفت و غیرمعمول و یکهای دارد.
دو. دعوت به مراسم گردنزنی را یک شبه خواندم و بالاخره به خیل آنهایی پیوستم که دیگر وقتی این کتاب را میبینند یا نامش را میشنوند، حسرت نمیخورند که چرا نمیدانند این چه کتابیست و داخلش چه خبر است! داستان دقیقن عین اسمش است: قرار است طی یک مراسم، گردن مرد سیسالهای [دقیقن همسن من!] به نام سینسیناتوس س. را بزنند، و، میزنند ـ درست در صفحهی آخر داستان.
دو. یک. دعوت به مراسم گردنزنی خیلی شبیه داستانهای کافکاست. بهویژه شباهت آن به محاکمه فوقالعاده شدید است، یا دستکم من چنین حسی داشته و دارم. آغاز هر دو داستان آنجاییست که دو جوان، هر دو حدودن سی ساله، به جرمی نامعلوم محکوم شدهاند و قرار است محاکمه شوند. تا پایان هر دو داستان، چیز روشنی دربارهی جرم محکومان، یا علت دقیق محکومیتشان، گفته نمیشود. در هر دو داستان در مجموع خوانندهها با مجرمها احساس همراهی و همدلی میکنند و تا پایان کتاب نمیتوانند باور کنند که متهم واقعن جرمی هم داشته باشد. یعنی معلوم است که جرمها جرم به معنای معمول نیست. شاید مهمترین جرم یوزف کا. در محاکمه و سینسیناتوس س. در دعوت به مراسم گردنزنی این باشد که جرمی ندارند و مثل دیگران نیستند و کِدِر اند، مبهم اند، شفاف نیستند: یعنی آنطوری نیستند که جامعه یا حکومت میطلبد: مثل یک شیشهی تر و تمیز که داخلش دیده میشود، آنسویش دیده میشود، و چیزی ندارد که «مبهم» باشد. حجم هر دو داستان تقریبن یک اندازه است، حدود دویست صفحه (نکتهی جالب اینکه الان تازه به تعداد صفحات محاکمه نگاه میکنم: 220 صفحه؛ و گردنزنی: 224 صفحه! البته در ترجمهی فارسیشان). در هر دو داستان در آخرین صفحه مرگ شخصیت اصلی روایت میشود. یوزف کا. چاقو میخورَد و سینسیناتوس س. گردنش میخورَد. رفتار بازجوها، زندانبان، وکیل مدافع، و در مجموع دستگاه حاکمه در هر دو کتاب تمسخرآلود و غریب است (تکتک موارد شباهتِ این مورد آنقدر زیاد است که برشمردناش نیازمند یک نوشتهی مستقل و مفصل است). و خلاصه دعوت به مراسم گردنزنی نسخهبدل محاکمه یا همزاد آن است در سرزمینی دیگر با فاصلهی زمانی حدودن ده ساله.
بعید نمیدانم که ناباکوف موقع نوشتن این کتاب از محاکمه بیخبر بوده است. محاکمه حدود سال 1926 برای نخستین بار منتشر میشود، آنهم به زبان آلمانی. دعوت به مراسم گردنزنی در سال 1936 برای نخستین بار منتشر شده؛ و دستکم ایدهی نوشتناش هم دو سه سال قبل به سر ناباکوف زده است.
هر دو شخصیت اسم کوچکشان کامل ذکر شده: یوزف / سینسیناتوس؛ اما تنها حرف اول نام خانوادگیشان آمده: ک / س. البته تفاوتهایی هم هست: یوزف کا. از آغاز تا پایان تلاش میکند بیگناهیاش را به دادگاه و هیأت حاکمه ثابت کند؛ اما سینسیناتوس س. کاری به دادگاه و هیأت حاکمه ندارد. فقط میخواهد یک چیزی بگوید، یک چیزی بنویسد، برای همسرش مثلن، که بالاخره درست نمیفهمیم چه مینویسد و چه میگوید.
دو. دو. ترجمهی دعوت به مراسم گردنزنی میلنگد. کتاب را احمد خزاعی ترجمه و نشر قطره چاپ کرده است. کار هر دو ایراد دارد. نوسان زیادی در ترجمه دیده میشود، گاهی خوب و خواندنی و روان میشود و با زبانش حال میکنی و گاهی میرماندت. به همینطور است تایپ کتاب. خزاعی تکلیفش را هم با زبان داستان و هم، اساسیتر از آن، با زبان فارسی روشن نکرده است. بعضی جاها انگار زبان فارسی را خوب نمیداند (خوب در مقابل آنچه که باید باشد، والا حرف زدن را و فارسی نوشتن را هر کس که ایرانی و فارسزبان باشد و دستبالا دو کلاس درس خوانده باشد، میداند، و، این هنری نیست). کاش ترجمه را کسی مثل عبدالله کوثری یا مهدی سحابی یا نجف دریابندری یا رضا رضایی یا لیلی گلستان یا امثال اینها انجام داده بودند یا دستکم کاش خود خزاعی وقت بگذارد (یا میگذاشت!) و یک دو بار متن ترجمهاش را واو به واو بخواند و مورد بازبینی قرار دهد.
سه. در اینترنت گشتم ببینم در این چند سالی که دعوت به مراسم گردنزنی به فارسی ترجمه و منتشر شده (چاپ نخست: 1382) آیا چیز بهدردبخوری دربارهاش نوشته شده یا نه. جالب اینکه حتا یک نوشته هم نیافتم. حتا یکی! یعنی چهل پنجاه یافتهی اول گوگل را نگاه کردم. هیچ ِ هیچ. تنها یکی بود که آنهم تکهای از یادداشت مترجم را آورده بود؛ و تنها حرف حساب خود نویسنده همین بود که: ترجمهی کتاب خوب نیست! در عوض صدها بار نام این کتاب (یعنی دعوت به مراسم گردنزنی) روی مقالهها و گزارشها و نقدها و یادداشتهای وبلاگنویسها و روزنامهنگارها نشسته بود. یعنی خیلیها از این اسم خوششان آمده و روی نوشتههای خودشان این نام را گذاشتهاند، حالا یا با اشاره به اینکه این نام از کجا آمده یا بی اشاره به آن. نکتهی جالبتر اینکه خانم آذر نفیسی، نویسندهی لولیتاخوانی در تهران، گویا خودش یکی از ناباکوفشناسان مطرح دنیاست و کتابی هم در نقد رمانهای ناباکوف نوشته است:
Anti-Terra: A Critical Study of Vladimir Nabokov’s Novels
باز گلی به گوشهی جمال خانم نفیسی. احتمالن نقدش هم باید خواندنی باشد، مثل مقالههای کمنظیرش در حوزهی نقد ادبی که چند تایش را پیشترها خواندهام. بهویژه نوشتهی درخشانش را در مورد هزار و یک شب.
چهار. کارهای ناباکوف را شش هفت مترجم مختلف ترجمه کردهاند: احمد خزاعی، امید نیکفرجام، بهمن خسروی، رضا رضایی، ، عباس پژمان، محمد نجفی، و... . که هیچ کدام را هنوز نخواندهام. امید که کار هر یک بهتر از دیگری باشد.
پنج. فعلن قصد ندارم یادداشت خاصی دربارهی دعوت به مراسم گردنزنی بنویسم. زمانی که باقی آثار ناباکوف را خواندم این کار را خواهم کرد. حتمن. تا آن روز! که قطعن خیلی دور نیست!
دوشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۷
فضای حاکم بر چنین روزگاری را که موجب میشود در سه نسل این همه اندیشه و اثر خلق شود و برای قرنها و هزارهها جریانساز و تأثیرگذار باشد، شاید زمانی بتوان بهتر درک کرد که ببینیم در رسالهی «لاخِس» (یا شجاعت) افلاطون، پدران از فرزندان خود میخواهند به دیدن نمایشی که در حال اجراست بیایند تا هم نکتهی جدیدی بیآموزند و هم دستمایهای برای بحث و اندیشیدن درباب زندگی و شجاعت و تربیت فرزندان و جز اینها داشته باشند.[3]
تأمل دقیق بر سر تکتک موارد یادشده میتواند راهگشای ما باشد بر شناخت نمایشنامهنویسی خودمان که عمر آن به زحمت به یکونیم سده میرسد. از رهگذر این تأمل، دستاورد من در چند عبارت خلاصه میشود: تعامل، گفتوگو، و اندیشۀ بههنگام. حضور پررنگ این شاخصهها در یونان آن روزگار موجب پویایی هنر نمایش در آن دیار میشود و نبود اینها یا جلوۀ بسیار کمفروغشان در سرزمین ما عامل غیبت اندیشۀ انتقادی ـ فلسفی (هستیشناسانه) در نمایشنامهنویسی ایرانی میگردد.
سقراط همچون بازیگری در صحنۀ نمایش روزگار در خیابانهای آتن میگردد و به دنبال کسانی است که بتواند دربارۀ مسائل گوناگون «هستی» با آنها گفتوگو کند؛ آریستوفانس در همان روزگار با نوشتن و اجرای نمایش «ابرها» به توصیف و نقد شیوهی اندیشه، رفتار و گفتار سقراط میپردازد و آتنیان به دیدن نمایش ابرها میشتابند و بیشتر دربارۀ تفکرات فیلسوف روزگارشان، سقراط، تأمل میکنند؛ افلاطون نوشتههای فلسفی خود را، که سقراط ِ فیلسوف میداندار آنهاست، به صورت نمایشنامه تحریر میکند تا جذابیتشان بیشتر شود و بدون اینکه بر زبان آورَد جایگاه برتر نوشتار نمایشگونه را بر نوشتار خشک و رسمی فیلسوفانه نشان دهد و باب «بازی» و شیطنت در اندیشۀ جدّی گشوده گردد و عامه رغبت فراوانتری به خواندن و اندیشیدن بیابند؛ و ارسطو با نگارش بوطیقا[4]، تأمل نظری بر سر هنر و ادبیات و فلسفه را به اوج بالندگیاش میرساند تا کتابش تارکی باشد بر پیکرۀ آرامآرام ساخته و جانگرفتۀ هنر و ادب و فلسفۀ یونانیان و نمونۀ جاودانی از چگونگی آغاز کردن و پیش بردن برنامهای درازمدت در باب فرهنگ.
در این یکونیم سده ما کم نمایشنامهنویس نداشتهایم و تعداد نمایشهایی هم که نگارش یافته قابل توجه است. اما شاید آنچه کم داشتهایم و داریم فضای تعامل و گفتوگو و اندیشه است بر همینهایی که نوشته یا اجرا شده است. آن چرخۀ کاملی که از مردم و حاکمان روزگار سقراط و خود او و آریستوفانس (به عنوان نمایندۀ نمایشنامهنویسی انتقادی و تفکری آن روزگار) تا افلاطون و ارسطو را شامل میشد، همواره در سرزمین ما یک جای کارش میلنگیده است. گاه حاکمان دل خوشی از اجرای نمایش نداشتهاند چرا که این نمایشها میتوانسته به انتقاد از سیاست و به فکر واداشتن مردم دربارهی روزگارشان و مصائبی که با آن دست به گریباناند، منجر شود[5]؛ منتقدان هم کمتر شده یا اصلاً نشده که ارسطووار وارد عرصهی نقد و نظریه شوند و بوطیقایی برای نمایشنامهنویسی یک پیکره و هفتسرهی آن تدوین کنند؛ مورخان هم گاه آنقدر از زمینۀ کاریشان کم اطلاع بوهاند که نوشتههایشان چندان درخور اعتنا نیست[6]؛ علاوه بر اینها میتوان کمرمقی تمامی بحثها و حوزههای اندیشهای ـ از اقتصادی و اجتماعی گرفته تا فلسفی و سیاسی ـ را عامل اصلی شکلنگرفتن بحثهای جدّی اندیشهای ـ هستیشناسانه در نمایشنامهنویسی ایران دانست. مثلاً همانطور که در فلسفه در این چند صد سال همچنان بحثهای روزگار فارابی و ابنسینا، آنهم در همان شکل و صورت سنتیاش، دغدغۀ ذهنی بهاصطلاح فیلسوفان (یا بهتر است گفته شود فلسفهخواندهها) است، در نمایشنویسی هم خیلی وقتها همان داستانهای کهن دوباره بازنویسی شده و به روی صحنه میآیند[7] ـ گیرم با فنون نمایشی امروزی.
اما به هررو انگشت گذاشتن بر این کمبود یا نقیصه در نمایشنامهنویسی ایرانی مشکل فروبستهای را نمیگشاید. به همین سبب تلاش میکنم تا در ادامه بپردازم به برخی آثار اثرآفرینانی که تلاش کردهاند تا در این وانفسای امتناعِ اندیشه، اندیشیدن به مسائل مختلف زندگی و اجتماع و هستی و سیاست و انسان و ... را محور قرار دهند.
در تاریخ نمایشنامهنویسی ایران میتوان گفت کمتر درونمایهای است که در نمایشها مورد استفاده قرار نگرفته باشد. شاید نقیصۀ موجود در این عرصه تدوام نداشتن استفاده از مضامین متنوع و مهم اندیشۀ بشری باشد. به هر حال در نمایشنامههای نخستین نمایشنامهنویسان ایرانی مثل فتحعلی آخوندزاده یا کمالالوزارهی محمودی یا مؤیدالممالک فکری ارشاد و حسن مقدّم و ذبیح بهروز و ... مسائلی چون: اخلاق، تقابل سنت و تجدد، خرافات اعتقادی، عشق، جایگاه زن در خانواده و جامعه، قانون، سیاست و مسائل حکومت، اختناق و سانسور، نقد بوروکراسی، عرفان و تصوف، و جز اینها بود؛ که در نمایشنامههای زیر میتوان درونمایههای بالا را ردگیری کرد: ملا ابراهیم خلیل کیمیاگر، موسیو ژوردان حکیم نباتات و درویش مستعلی شاه مشهور به جادوگر، وزیر خان لنکران یا وزیر خان سراب، سرگذشت مرد خسیس حاجی قره، از آخوندزاده. حاجی مرشد کیمیاگر، از میرزا آقا تبریزی. استاد نوروز پینهدوز، از کمالالوزارهی محمودی. حکام قدیم و حکام جدید، سرگذشت یک روزنامهنگار، از فکری ارشاد. اپرت بچه گدا و دکتر نیکوکار، از میرزادۀ عشقی. جعفرخان از فرنگ آمده، از حسن مقدم. در راه مهر، از ذبیح بهروز. پریچهر و پریزاد، عباسه خواهر امیر، از رضا کمال شهرزاد. البته اینها نمونههای دهههای آغازین هستند و برشمردن همهی موارد تا به روزگار حاضر از حوصلۀ این نوشتار خارج است. تنها به یادکرد نام برخی از مهمترین نمایشنامهنویسان بسنده میکنم: اکبر رادی، بهرام بیضایی، غلامحسین ساعدی، بهمن فُرسی و به ویژه کارهای اندیشهبرانگیز عباس نعلبندیان.[8]
برای نمونه بد نیست بحث رویارویی سنت و تجدد و نفوذ عمیق خرافات در اندیشۀ مردم را در دو نمایشنامۀ «سرگذشت یک روزنامهنگار» نوشتۀ فکری ارشاد با «جعفرخان از فرنگ آمده» به قلم حسن مقدم بررسی کنیم.
«سرگذشت یک روزنامهنگار»، خصلت دوگانۀ کمدی ـ تراژیک دارد. شخصی به نام «خسرو خان» پس از بازگشتن از فرنگستان و گرفتن مدرک دکترای حقوق، ایران را گرفتار فساد و جهل و عقبماندگی میبیند، با پیشنهاد دوستش «میرزا یونس خان» تصمیم به راهاندازی روزنامهای (به نام «زلزله») میگیرند تا از این راه به تنویر افکار مردم یاری برسانند، اما درست خودشان هم گرفتار همین مردم جاهل میشوند و مدام با پیشنهاد رشوه و ... مواجه میشوند و بالاخره کار خاصی از پیش نمیبرند.[9]
«جعفرخان از فرنگ آمده» حکایت جوانی است از یکی از خانوادههای سنتی ایران که پس از سالها زندگی و تحصیل از فرنگ بازمیگردد ولی دیگر هیچ سنخیتی با خانواده و جامعهاش ندارد. چه از لحاظ فکر و چه از نظر ظاهری سراپا غربی شده است و نمیتواند ارتباط معقولی با جامعهی روزگار خود پیدا کند و ثمری برساند. اما بعد هم که به اصطلاح سربهراه شده و خودش را با هنجارهای جامعهی آن روز هماهنگ میکند، از دست نظام فاسد اداری ـ اجتماعی به فغان میآید و درمانده میشود.[10]
در دو نمایشنامهی بالا میبینیم که با وجود تفاوت عمیق میان دو شخصیت اصلی نمایشنامهها، در نهایت در این رویارویی اندیشۀ مدرن و غربی و علمی و منظم با اندیشهی آشفته و فاسدشدهی سنتی، اولی است که شکست میخورَد و نمیتواند یکتنه به مصاف این همه فساد عمیقاً ریشهکرده در تار و پود هزار لایۀ اجتماع و تفکرات مردم رفت.
و وضعیتی کلی از آغازین روزگاران نمایشنامهنویسی و مشکلات پیش روی آن را از زبان «ندیم دیوان» در نمایش «عشق در پیری» فکری ارشاد میخوانیم که به دنبال موضوع قابل نوشتن برای قطعهای از نمایش میگردد:
«... بله آقای سرتیپ، خیال میکردم یک پیس بنویسم. فکر کردم که از اوضاع حاضر، هیئت دولت و اشکالاتی که از حیث ضیقِ مالیه و غیره برای آنها حاصل است، چیزی بنویسم، دیدم هیچ ممکن نمیشود. هیچ موقع ندارد. باز خیال کردم که قدری از وضع عدلیه بنویسم و از بعضی محاکمات شنیدنی که روح انوشیروان را شاد میکند ... دیدم نمیشود و باید گرفتار قضات و وکلای عدلیه شوم ... خیال کردم که از وضع معارف مملکتی و عدم انتظام مدارس یا اتحاد پروگرام یا مدارس قدیمه شمهای بنگارم، دیدم دچار دو محضور میشوم ... گفتم خوب است راجع به اوضاع بلدیه و گَردهای کوچه و گل و کثافت و سگ مرده و نهرها و رختشوریخانهها و امراض مزمنه که از این جهت تولید میشود مفصلی بنگارم ... باز دیدم که بیفایده است ... گفتم که در قباحت احتکار و این انباردارهای بیانصاف یک چیزی بنویسم ... این هم باعث رنجش و عداوت غالب بزرگان و رجال و تجار و کمپانیها میشود. پس چه کنم؟ ناچار باید از وضع قشون دولتی و اوضاع نظامی قدیم و مقایسه به اوضاع حاضره شرحی بنویسم ... آنوقت به زلف یار و ابروی نگار برمیخورَد. این هم نشد ... راجع به اوضاع مالیۀ قدیم و ترتیبات دفتری ... بخششهای بیموقع و مواجبها و مستمریها ... وضع حاضره و این خرجتراشیها و ... مواجب هنگفت و گزاف ... بالاخره آن رفیق میگفت یا باید تئاتر حسابی داده و به اصطلاح معروف جل و پوست همه را روی آب انداخت یا هیچ نگفت ... این پیس را بگذار برای شب عید که مجلس در کار باشد و آزادی باشد، سانسوربانسور ... گرفت و گیرها در میان نباشد ... برو آقای فکری یک دو سه پردۀ اخلاقی مخلاقی به هم ببند...»[11]
2. آریستوفانس (Aristophanes) نمایشنامهنویس همروزگار سقراط است که آثار فراوانی از او به یادگار مانده است که از جملهی آنهاست: وزغها، پرندگان، ابرها. که این آخری در نقد (یا حتا تمسخر) روش بحث سقراطی نوشته شده است. (همچنین نک: م.آ. افلاطون، ج 1، ص48)
3. م.آ. افلاطون. ج 1، صص 163 و 164.
4. بوطیقا یا پوئتیکا (Poetica) که به فن شعر یا هنر شاعری و ... هم ترجمه شده است مهمترین رسالهی (البته ناقص) ارسطو است که به مباحث نقد ادبی و هنر شاعری و نمایشنامهنویسی پرداخته است. این رساله چندین بار به فارسی برگردانده شده است.
5. نمونههای کهن و سنتی این نمایشهای انتقادی را در نمایش میرنوروزی میتوان دید که در گوشه و کنار ایران مرسوم بوده و یکسره انتقاد ریشخندآمیز از پادشاهان بوده است. نک: نمایش در ایران، بهرام بیضایی، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، چ 1379 ص 53.
6. نک: «اولین نمایشنامههای فارسی، آغازگر دوران جدید ادبی»، حمید امجد، در: کتاب تهران، ج 5 و6. انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، چ اول: 1376، ص 287.
7. مثلاً نک: نمایشنامهنویسان ایران: از آخوندزاده تا بیضایی، منصور خلج، نشر اختران، چ اول: 1381، ص 104 به بعد.
8. مثل نمایشنامهی «پژوهشی ژرف و سترگ و نو در سنگوارههای دورهی بیست و پنجم زمینشناسی یا چهاردهم، بیستم و غیره فرقی نمیکند.» که در این نمایشنامه وضعیتی برزخی به نمایش درمیآید که عدهای از انسانها که معلوم نیست مردهاند یا زنده در آن اسیرند. اینها نمیدانند باید چه کنند (درگیر با پرسشِ «چه باید کرد؟»). به دنبال رهبری میگردند تا راهنمائیشان کند اما کسی این مسئولیت را نمیداند، چون کسی راه را نمیداند.
9. نمایشنامهنویسان ایران، پیشین، صص 52 و 53.
10. یادآور دردسرهای مورگان شوستر، کارشناس گمرک آمریکایی است که برای اصلاح نظام مالیۀ کشور میآید اما پس از هشت ماه، با دیدن فساد لایهبرلایهی حکومت و مردم و جامعهی آن روزگار ایران دیگر نمیتواند بماند و کاری از پیش ببرد. بعدها خاطراتش را در کتابی با نام «اختناق ایران» (ترجمۀ حسن افشار، نشر ماهی 1386) منتشر میکند. (نک: مقالهی «ده سال در آشوب و اغما»، محمد قائد، در سایتاش)
11. «اولین نمایشنامههای فارسی ...»، پیشین، صص 314 و 315. (این سبک نوشتن را که هم همه چیز گفته میشود و هم مدام تأکید میشود که نمیشود گفت و قرار نیست گفته شود، در همین روزگار در مقالات علی اکبر دهخدا هم میبینیم. نک: مقالات دهخدا، به کوشش محمد دبیرسیاقی، انتشارات تیراژه، چ دوم: 1362، از ص 16 تا ص 20)
شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۷
دولت، روز خبرنگار، و داستان کاوه و ضحاک
خدا بیآمرزد فردوسی بزرگ را که داستانهای باستان را برای ما جاودانه کرد و تاریخ را برای حافظهی تاریخی ناپایدار ما حفظ کرد.
خدا بیآمرزد پدر فردوسی بزرگ را که در آغاز شاهنامه داستان ضحاک و کاوهی آهنگر را به زیبایی و شکوه روایت کرد تا ضحاکها و کاوههای همهی دورانها بخوانند و بدانند که گردش روزگار بر چه مداری است و سرشت انسان چگونه معجونی است که گاه تا اوج فریدونی و ایرجی و کیخسرویی و سیاووشی بال میکشد و گاه تا حضیض ضحاکی فرومیغلتد.
داستان ضحاک را از هر کجایش در نظر بگیری، تصویر تمامنمای جاودانی است از سرشت ضد انسانی و خودکامهی حکومتها و حاکمان تمامتخواهی که همه چیز و همه کس را فدای یک دقیقه حکومت خود میکنند.
اما آنچه از داستان ضحاک بیش از همه در این نوشتار مد نظر من است، صحنهی رویارویی ضحاک است با کاوه. ضحاک در کسوت و جایگاه تنها قدرت مطلقه و بلامنازع روزگار خود (که این روزگار به شمار زمانی شاهنامه هزار سال است)، در مقابل کاوه در کسوت یکی از همهی مردم مظلوم و ستمدیده که تا ژرفاهای دوردست پوست و خون خود، با تکتک سلولهایش، با از دست دادن جوانان رشیدش ـ که هر کدام را با فشاندن جان خود و با عرق جسم و روحش در آن روزگار پرآشوب پروریده بود ـ طعم تلخ زندگی را چشیده و با رگرگِ تن تنومند اما تکیده از ستم روزگاران خویش به کنه چیستی مفاهیم متضادی چون «داد / بیداد»، «ظالم / مظلوم»، «حاکم / محکوم» پی برده است.
ضحاک با کاوه در حضور بزرگان کشور رفتاری دیگرگونه پیشه میکند: سراسر تواضع میشود و همهی شکایتها، انتقادها و سرزنشهای کاوه را که خواستهای ندارد جز آنکه «دادخواه» است و آمده تا در سرگذشتاش «داوری» شود، بهدقت گوش میکند و با بخشندگی و بزرگواری همهی خواست کاوه را که در آن مجلس میسر بوده برمیآورَد: پسرش را آزاد میکند و با مهربانی تلاش میکند تا دل او را با خود همراه و همپیوند کند. اما به بهای این کارها تنها از کاوه یک خواهش دارد و آن اینکه گواه بر محضری باشد که نشانگر دادگری ضحاک است!
کاوه در لحظهی دشوار یا بغرنجی گرفتار میآید. از یکسو نه تنها به راستی ضحاک این بار دادِ او را داده و خواستهاش را برآورده است، بلکه با مهربانی و خوشرویی به سخنانش گوش داده و انتقادها و سرزنشهایش را با تحمل فراوان برتابیده است. اما از سوی دیگر کاوه فراموش نکرده است که اگر جان این یک فرزند را بخشیده، جان دَه فرزند دیگرش و هزاران فرزند بیگناه مردم سرزمیناش به دست او و عُمالاش در کام اژدهایان مرگ فرو رفته است. در چنین لحظهی دشواری است که کاوه سکوت را روا نمیداند و جان خود و فرزندش را به خطر میاندازد و سخن حق را به زبان میآورَد و مصلحتبازی و گلیم خود از آب بیرون کشیدن را رها میکند و نقاب مِهر و دادِ ساختگی را از چهرهی آنکه چون به خلوت میرود آن کار دیگر می کند، برمیدارد و در پیش همهی بزرگان رسوایش میکند!
کاوه از سویی شجاعت فراوانی داشته که به تنِ تنها به بارگاه ضحاک آمده؛ از سوی دیگر پیش این ستمکارهی بیمانندِ همهی روزگاران زبان به شکایت میگشاید؛ و از همهی اینها بالاتر به ظاهرسازیها و دروغ و تزویر او وقعی نمینهد و نه تنها نامهی گواهِ دادگری ضحاک را از هم میدرد و زیر پا میاندازد که حتا رو میکند به سران و چشم و گوش آنها را به این ستم آشکار باز میکند که: شما چرا؟ شما مگر حقیقت را نمیبینید؟ چرا خودتان را سُخرهی دست ستمگری کردهاید که هر چه میخواهد میکند، اما جور دیگر نشان میدهد؟ چرا حرفی نمیزنید؟ چرا اعتراضی نمیکنید؟ مگر چشم ندارید؟ مگر زبانتان را بریدهاند؟ دادگری و عدالتپیشگی چه بدیای دارد که رها کردهاید و سویهی بیداد و ستمگری را اختیار کردهاید؟ چرا اعتراض که نمیکنید هیچ، برایش طومار عدالپیشگی و دادگری هم نوشتهاید و بر آن گواه شدهاید؟ ترس تا کی؟ سکوت تا کی؟ و در پایان میگوید که: نمیدانم شما چه خواهید کرد ولی دستکم من تکلیفام روشن است؛ من چنین چیزی را امضا نمیکنم سهل است که پارهاش میکنم و همهجا هم جار خواهم زد و کوس رسواییتان را خواهم نواخت و تشت بدنامیتان را از بلندترین بامها به زیر خواهم افکند. سکوت در برابر بیدادگران عین بیداد است. عین همدستی با بیدادگر است.
پیش و پس این ماجرا را هم که همه میدانند و نیازی به توضیح من نیست. اما:
مناسبت این داستان با روزگار ما آشکارتر از آن است که نیاز به شرح و تفسیر آنچنانی داشته باشد.
کارهای دولت از یکسو در ستیز با ابتداییترین آزادیهای انسانی ـ شهروندی شهرهی آفاق است؛ و از سوی دیگر نشستها و همایشها و کنفرانسهایی که چپوراست راه میاندازند و با بوق و کَرنای تمامِ رسانههایی که تماماً در اختیارشان است چنان از تحمل بالا، آزادیستایی، دفاع از آزادی بیان، اعتقادشان به جایگاه رفیع آزادی و خبررسانی راست و درست، و ... سخن میرانند که هرکس نداند گمان میکند که گویا واقعاً همینطور است! ولی آنکه چنین باوری پیدا کند همان کاوهای است که فریب ضحاک را خورده و مرعوب او شده و در دام سخنان شیرین و مهربانی مصلحتی ضحاکان روزگار خود گرفتار آمده است. و آنکس هم که فریب نخورده اما از سر ترس یا مصلحت شاهدِ خاموشِ نمایشِ دروغ است، همانیست که همدست بیدادگر است. همان کسانیاند که از ترس با ضحاک همداستان شدند و طوماری نوشتند تا امضا جمع کنند که بله ببینید پادشاهِ سراسر مهر و داد را که جز تخم نیکی نکاشته است و هرگز گَردِ دروغ بر لبانش ننشسته است و ذرهای در دیوار رفیع داد رخنهی بیداد را مجال نداده است!
میتوانی به مجلس بیدادگران نروی (البته میدانم که در ایران خیلی وقتها نمیتوانی و به زور میبَرَندت!) ولی اگر رفتی و سکوت کردی و با سکوتات مُهر تأیید بر اعمال بیدادگران گذاشتی و به ماندگاری و استواری پایههای بیداد و بیدادگران یاری رساندی، تردید نباید داشت که خودت شریک جرم هم آنهایی.
در هر دو صورت چه فریب چنین دروغگویان را بخوری و چه از ترس حرفی نزنی، یک چیز مسلم است: حافظهی تاریخیات مشکل دارد. تاریخ نشان داده که ضحاکها کم نیستند و هر از گاهی از یک جایی پیدایشان میشود اما این کاوهها هستند که باید شجاع باشند و حرف حق را بزنند. اگر همه یاد بگیرند که حق را بگویند و مصلحتبازی را برای همیشه کنار بگذارند آرامآرام دروغ و بیداد از جامعه رخت خواهد بست یا دستکم بیداد در جامهی داد نمیرود و گرگها پوستین بره به تن نمیکنند.
اگر خبرنگاران (که البته همواره شجاعت بسیاریشان ستودنیست) با تمام شجاعت و صراحت توی روی دولت و رئیساش بایستند و دروغ و تزویرش را نشاناش دهند، اگر به او بگویند این چه روز خبرنگاری است، و این چه آزادیای است که دمبهدقیقه روزنامهای توقیف میشود، خبرنگاری زندانی میشود، وبلاگنویسی اعدام میشود، آن یکی تهدید میشود، این یکی امنیت شغلیاش از میان میرود، آن دیگری مجبور میشود از کشور بگریزد، یکی دیگر حق ورود به جلسه را ندارد، آن یکی حق پرسش ندارد، و ... ؟ چنین روز خبرنگاری نبودش صدها مزیت بر بودناش دارد.
وقتی دولت و آن رئیس غریباش دوست دارند همه چیز را وارونه نشان دهند ما چرا آب به آسیابشان بریزیم؟ و وقتی بر این کار مداومت و تعمد و پافشاری عجیبی دارند و از همه مهمتر این که این همه جلوه و جلای دین و اخلاق به کارشان میدهند، ما چرا اخلاق خودمان را زیر سوال ببریم؟
سکوت دهشتناک در مجمعالجزایر گولاگ
(به یاد الکساندر سولژنیتسین که از پلشتی حکومتهای توتالیتر و ایدهئولوژیک پرده برداشت)
اینکه در مثلها آمده و در افواه افتاده که «سکوت نشانهی رضاست» گویا اغلب نه تنها چنین نیست که گاه خلاف آن درستتر است. ما مردم خیلی وقتها در مقابل آنچه برایمان رخ میدهد و به نفعمان نیست و حقوق مسلممان را نادیده میگیرد، سکوت میکنیم؛ از دید خودمان بزرگواری به خرج میدهیم؛ شرم و حیا جلوی اعتراضمان را میگیرد؛ جوری رفتار میکنیم که طرف خودش متوجه شود و اگر نشد ما کوتاه میآییم. از آنسو آنکه خودش ضایع کنندهی این حق بوده، وقتی سکوت ما را در برابر حقی که از ما ضایع شده میبیند، با خود میگوید: اگر اعتراضی کرد یک فکری میکنم؛ اگر ایستادگی کرد و حقاش را خواست که خب، من کوتاه میآیم و حقاش را میدهم؛ اگر هم چیزی نگفت خب حتما خیلی برایش مهم نبوده و نیست پس من هم چیزی نمیگویم. وقتی خودش اعتراضی نمی کند و سکوت پیشه کرده و ـ حال چه در باطن و چه به ظاهر ـ راضی است، پس من باید به طریق اولی راضی راضی باشم و سروصدایش را درنیاورم.
اگر وقوع انقلابها با فریاد همبسته است و شکستهشدن سکوت زیربنای مستحکمی برای سقوط یک حکومت و صعود حکومتی جدید است، بیشک سکوتشدن فریادها همواره نشانهی رضامندی تام و تمام شهروندان از حکمرانان جدید نیست. گاه این سکوت همسان همان فریاد است. اما فریادی که شنیده نمیشود؛ و آشکار است چنین فریادی به گوش شنوایی نمیسد و گره از کار فروبستهای نمیگشاید. فریادی که شنیده نشود بود و نبودش چندان تفاوتی نمیکند: بانگی است در آشفتهبازار مسگرها یا در اعماق خروشان آبها.
مجمعالجزایر گولاگ* از سویی شکست سکوتی است دهها ساله که گوشها را به نشنیدن ندای زبانها و وجدانها عادت داده بود؛ از سوی دیگر روایت سکوتی است که فرجامش نابودی است و نابودی است و نابودی: مرگ و شکنجه و تبعید چند ده میلیون انسان بیگناهی که خود با تمام وجود برای سرزمینشان تلاش و جانفشانی کردهاند و از هستونیست خویش گذشتهاند؛ نابودی استعدادهایی است که زیرچرخدندههای همان ماشین انقلابیای له شدهاند که خودشان آن را به راه انداختهاند. نابودی تمام امکانات و توانایی و داراییهای کشوری بزرگ و قدرقدرت است که نه تنها با ایدهئولوژی نابودگرش تیشه به ریشهی خود میزند که جهانی را در آتش خودکامگی و یکسونگری فرومیبرد و دهها میلیون انسان را، و بهواقع زندگی چند نسل از انسانهای این کرهی خاکی را، چنان با مرگ پیوند میزند که بازشناختن مرگ و زندگیشان از یکدیگر آسان نیست. و از سوی دیگر مجمعالجزایر گولاگ گزارشی است از چیستی انسان دو پا در عمل و نه روی کاغذ و در نظریههای زرورقپیچیدهی فیلسوفان و عارفان و عالمان اخلاق. گزارشی است از آنچه بعد از اکتبر 1917 در اتحاد جماهیر شوروی تا روزگار سقوط یوزف استالین رخ داد، و بهنوعی گزارشی است از چیستی استالینیسم.
در دورهی درازمدت حکمرانی استالین و استیلای استالینیسم آنچه دیوار کژوکوژبناشدهی استالین را سالهای سال برپا نگه داشت چیزی جز سکوت و رضامندی (ظاهری) مردم نبود. سکوت در برابر همه چیز. سکوت در برابر هر نوع زورگویی و اجحاف. در طی سه چهار دهه روز و شبی نیست که عدهای از مردم به بهانههای واهی و ساختگی راهی زندانها نشوند و دستخوش شکنجه و آزار و تیرباران نگردند. شبانه به در خانهات میآیند و میگویند باید برای پاسخ به پارهای پرسشها با آنها بروی و سروصدایی هم راه نیندازی و تو هم انگار سخن آنها وحی منزَل است، همان کاری را میکنی که آنها میگویند: نه اعتراضی، نه پرسشی، نه مقاومتی، نه سروصدایی تا دیگران ببینند و بدانند و آماده باشند و یا حتا به کمک بیآیند. و این سکوت چیزی است که آنها به آن نیاز دارند و شما هیچ احتیاجی به آن ندارید. شکستن آن آزادی شما و رسوایی آنها را در پی دارد، ولی کیست که بداند!؟ آری در آن سالها مقاومت تنها عضو غایب مردم بود. و سکوت یار غارشان و رفیق سفر و حضر و گرمابه و گلستانشان.
سولژنیتسین در آغازین صفحههای کتابش مینویسد: «و اکنون میبرندتان ... در اثناء بازداشتی که روز روشن صورت میگیرد، بیچون و چرا لحظهی کوتاهی هست، لحظهای هست که هرگز دیگر باز نمیگردد و در آن لحظه شما را میبرند. دهانتان را نبستهاند و بر شما جایز است که فریاد بزنید و باید بیچون و چرا این کار را کرد! باید فریاد بزنید که بازداشتتان کردهاند! که تبهکاران ... دست به شکار انسان زدهاند! که گریبان مردم را بر مبناء سخنچینیهای سراپا دروغ میگیرند! و آرام و بیسروصدا حساب میلیونها نفر را تسویه میکنند! اگر این فریادها روزانه چند بار در چهار گوشهی شهر شنفته میشد، شاید هم شهروندان ما گََهگیری و سرکشی میکردند، شاید بازداشتها دشوارتر میشد، ...» (ص 18)
و این سکوت به آنجا کشید که همه کموبیش میدانیم. استقرار نظامی که خود را مبرا از خطا میداند و شهروندانش تا جان در تن دارند باید خودشان را در راهش به آب و آتش بزنند و به هیچ وجه هم اعتراضی نکنند؛ نتیجه چنین شد که تکتک افراد باید تصفیه میشدند تا کوچکترین ناخالصیای در میان نماند؛ نتیجه این شد که «به استثناء حزب فاتح، هرچه حزب سیاسی در روسیه بود به خاک سپرده شد.» (ص 41). نتیجه چنین است که هرچه بکنی و هر چه نکنی، هر چه باشی و هر چه نباشی، هر چه بگویی و هر چه نگویی، هر جا بروی و هر جا نروی و ... در هر صورت مرتکب جرم شدهای و دست کم ده سالی روی شاخت است. آموزش مذهبی و داشتن دین و مذهب ممنوع میشود: «تعلیم دین و مذهب به فرزندان خود به موجب مادهی 58 بند 10 جرم سیاسی شناخته شد و به زبان دیگر تبلیغ ضد انقلابی به حساب آمد!» (ص 45) و این یعنی ده سال حبس. {جالب اینکه شبی را هم به همین نام مزین میکنند: شب مبارزه با مذهب، شب پیش از نوئل 1929، (ص62)} اگر زنی بدکاره بودی وضعیت بهتری داشتی: جرمت سه سال بود ودر زندان هم میتوانستی به فعالیتات در راه اهداف نظام ادامه بدهی و عطش زندانبانان را فروبنشانی! و در هر صورت همین که متهم و بازداشت میشدی تمام بود. اشتباهی از آنان سرنمیزد. هر کسی را حتما بهحق گرفتهاند: «از پاسدار انقلاب اشتباه سر نمیزند.» (ص 48)
و این بازداشتها و شکنجهها را تا جایی ادامه میدهند که دیگر خود مردم کار را آسان کنند. هر کس خودش بشود یک خبرچین یا به عبارتی خبرساز و شایعهپرداز و اتهامجعلکننده: و همه با این توجیه که اگر من نگویم دیگری میگوید! (ص57). و درست در همین هنگامهی بگیر و ببندها ـ باز به مدد سکوت مرگآور مردم ـ خانواده و اطرافیان همانهایی که پشت میلههای زندانها و در اردوگاههای مخوف در اسارتند، در دفاع از نظام بهگونهای خودخواسته به خیابانها میریزند و این بار سکوت را میشکنند و فریاد برمیآورند اما نه به اعتراض که در دفاع از خواستهها و کارهای نظام! و علیه آنهایی که گرفتار شدهاند، شعار «مرده باد، مرده باد» سر میدهند (ص58). و باز در همین گیرودار است که دستور میدهند مردم هرچه پول و سکه و طلا دارند بیآورند و دودستی تقدیم کنند و همچنان مردم سکوت کرده و به اجرای دستور قیام میکنند: و این مگر نه که این بار هم سکوت نشانهی رضا نیست!؟ و آرامآرام این سکوت نقشگردان همهی ماجراها میشود. حالا که سکوت پیشه کردهای بالاخره باید یک جا سکوتات را بشکنی و چه بهتر که این هنگام، هنگام بازجویی باشد: خودتان بگویید جرمتان چیست؟ کمکمان کنید تا برایتان پرونده بسازیم! (ص120) و این یعنی اینکه آنها مدرکی دال بر گناهکاری تو ندارند، زحمت بکش و خودت این مدرک را بساز، علیه خودت مدرکتراشی کن. و یا اگر خیلی دوست داری به تو شاید فرصتی بدهند که مدرکی بیاوری تا ثابت کند تو بیگناهی! (ص 170)
حال پرسش اینجاست که چرا همه سکوت میکنند. نه تنها متهمهای بیگناه ساکت ماندهاند بلکه بازجوهایی که خودشان به واهیبودن تهمتهایی که میزنند و ساختگیبودن اتهماتی که برای مردم میتراشند، کاملا واقفند چرا سکوت کردهاند و یک بار هم شده فریاد نمیزنند که: این مسخرهبازی چه معنایی دارد؟ چرا بازجوها در پی کشف حقیقت نبودند و به جای آن تنها به اثبات جرم میاندیشیدند؟ چرا این مثل میانشان متداول شده بود: «تو آدم پیدا کن ما برایش پرونده میسازیم.» (ص180) و چرا همین بازجوها که میدانستند هر چند سال یک بار خودشان هم به دلایلی واهیتر از آنچه آنها دیگران را به جرمش بازداشت و شکنجه میکردند، تصفیه میشوند، باز مهر سکوت از لبها برنمیداشتند و زبان به اعتراض نمیگشودند؟ و سادهتر اینکه چرا انسانها گرگ میشوند؟ آیا به راستی قدرت زهر است؟ (ص 181) و آدمِ خوب و بد نمیشناسد و همه را به فساد و تباهی سوق میدهد؟ آیا واقعا یک «سردوشی افسرسی» آنقدر در فرد احساس غرور و قدرتمندی میبخشد که یکشبه از انسانیت به حیوانیت سقوط کند؟ (202) و آیا درست است که: «هر انسان واحدی ممکن است در سنین مختلفهی عمر خویش، و در اوضاع و احوال مختلفهای که زندگی برایش پیش میآورد، پاک موجود متفاوتی از آب درآید. گاهی به شیطان نزدیکتر است و گاه به قدیسها ...» (ص 206)؟ آیا ممکن نیست از میان این همه آدم یکی شجاعانه برخیزد و فریاد بزند و همچون کودکی که به پادشاه برهنه بودنش را گوشزد کرد، بگوید که این راهش نیست؟ بگوید که شما میخواهید کشور را پیش ببرید یا فرو ببرید؟ آیا همه نمیتوانند مثل زنی باشند که جلوی بسیاری از سران و شکنجهگران برپاخواست و گفت: «... امروز که در مرحلهی عمران و نوسازی و پیشرفت در این دنیا هستید، چرا بهترین هممیهنانتان را شکنجه میدهید؟ اینها درواقع گرانبهاترین لوازم و مصالح شما هستند. ... توقیف مردم به چه درد میخورَد؟» (ص 210)
آری سکوت در برابر ایدهئولوژیهایی که به نابودی دنیا کمر بستهاند فرجامی هم جز این ندارد. سکوت اینگونه ایدهئولوژیها را آبیاری میکند. تخمشان را بارور میکند. موجب میشود هر دم از این باغ بری دررسد. ایدهئولوژیای که هر چیزی را توجیه میکند و استثنا برنمیدارد. و به گفته سولژنیتسین: «در سایهی ایدهئولوژی است که قرن بیستم فرصت آزمودن تبهکاری را به مقیاس میلیون میلیون پیدا کرد.» (ص 213). آن سکوت وقتی زمین چنین ایدهئولوژیای را بارور کند، نتایجش اگر چنین هم شود نباید شگفتزده شد: «در سالهای 1918 تا 1920 این شایعه بر سر زبانها افتاده بود که چکای پتروگراد به ریاست اوریتسکی، و چکای اودسا به ریاست دایخ، همهی محکومهای خودشان را تیرباران نمیکنند، که برخی از این محکومها را زنده زنده به خورد حیوانهای درندهی باغوحش شهر میدهند.» (ص 214)
در پایان اینکه، تا سکوت از میان نرود، تا مردم یاد نگیرند که بدهکار حکومت نیستند سهل است که ولینعمت حکومت و حاکماناند و این حکومت است که باید خواستههای آنها را به بهترین نحو تحقق ببخشد نه اینکه آنها مزدور و بردهی بیجیره و مواجب حکومت شوند، تا زمانی که از حقوق قانونی خود بیخبر باشند و ندانند که برای گناه ناکرده نباید با سکوت و سرِ به زیر افکنده به زندانها رفت، و خلاصه تا هنگانی که سکوت سرور است، و فریاد و اعتراض ذلیل و مقهور و غیرمجازند، سرنوشت همین است. جادهی سرنوشت در چنین روزگار و زمانهای به مجمعالجزایر گولاک منتهی میشود. به زندانها و اردوگاهها و تبعیدگاههایی دهشتناک که خواندن چگونگیشان از پس گذر شش هفت دهه، مو بر تن خواننده راست میکند.
«ما باید آشکارا این تصور را هم که برخی از انسانها حق دارند که به انسانهای دیگر زور بگویند، محکوم کنیم. اگر در برابر فساد و رذیلت خاموش بمانیم و اگر فساد و رذیلت را چنان در اعماق وجود خودمان فرو ببریم که هیچ اثری ار آن در بیرون نمایان نباشد، در حکم این است که تخم فساد و رذیلت میافشانیم، تخمی که در آینده هر دانهاش هزار جوانه خواهد زد ... اگر فساد و رذیلت را کیفر ندهیم، و تبهکاران را به باد سرزنش نگیریم، تنها به حمایت و حراست پیریِ مسکنتبارشان اکتفا نکردهایم: زیر پای نسلهای تازه، همهی بنیان عدالت را برانداختهایم. به این دلیل است که این نسلهای تازه در میان «عدم اعتنا» و نه در نتیجهی «نارسایی و نقص کار آموزشی و پرورشی» بزرگ میشوند. جوانان این اندیشه را به تحلیل میبرند که در این دنیا ننگ و رسوایی هرگز کیفر نمیبیند، که همیشه سرچشمهی خوشبختی و ناز و نعمت است.» (ص218)
........................................................................................................
* کتاب مجمعالجزایر گولاگ ( (The Gulag Archipelago / L’archipel du Goulagنوشتهی الکساندر سولژنیتسین (Alexandre Solzhenitsyn) را زندهیاد عبدالله توکل از روی ترجمههای انگلیسی و فرانسوی به فارسی برگردانده است. این کتاب نخستین بار در سال 1366 و توسط انتشارات سروش منتشر شده است.
یکشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۷
پژوهشهای یک سگ
مقایسهی سه ترجمهی یکی از داستانهای فرانتس کافکا
تقدیم به: هدایت، قائمیان، بهزاد، حداد، جمادی، طاهری، مقدادی، اعلم، افتخاری، اسلامیه
و
همهی آنهایی که ما را با کافکا آشنا کردند
در میان ترجمههایی که از آثار فرانتس کافکا به فارسی ارائه شده است، کار چند مترجم بیشتر از بقیه قابل اعتناست؛ که از میان آنها کار دو مترجم زیر را برگزیدهام برای یک مقایسه: 1. علی اصغر حداد؛ 2. سیاوش جمادی
البته حداد حجم بسیار بیشتری از آثار کافکا را نسبت به جمادی ترجمه کرده است. اما آنچه وجه مشترک کار این دو مترجم است، که در کار خیلی از مترجمهای اسم و رسم درکردهی دیگر وجود ندارد این است که:
اولاً: هم حداد و هم جمادی آثار کافکا را از روی اصل آلمانی ترجمه کردهاند؛ برخلاف کسانی چون صادق هدایت و امیرجلالالدین اعلم و فرزانه طاهری و ... که از روی برگردانهای فرانسوی و انگلیسی این کار را کردهاند. (البته فرامرز بهزاد هم آنچه از و دربارهی کافکا به فارسی ترجمه کرده همه از آلمانی ترجمه کرده است، مثل گفتگو با کافکا، پزشک دهکده، و ... )
در ثانی این دو مترجم، هم وقت زیادی را ـ به گواهی آثارشان ـ به تأمل روی نوشتههای کافکا اختصاص دادهاند و هم به غیر از کافکا روی آثار دیگر نویسندگان و اندیشمندان آلمانی فراوان کار کردهاند و کتابهای مهم دیگری از آلمانی به فارسی درآوردهاند. ویژگیای که دیگر مترجمان آثار کافکا ـ تا آنجا که من میدانم ـ فاقد آن هستند.
از اینها گذشته زبان ترجمههای این دو مترجم، بسیار خوب و خواندنی و مقبول است. برخلاف زبان کسی چون جلالالدین اعلم که کاملاً خواننده را میرماند و میگریزاند و هیچ زیبایی و فخامت و روانی و کششی ندارد و سرشار است از بازیهای سرهگرایانه و کوچهبازاری، زبان ترجمهی این دو مترجم به گونهای است که موقع خواندن متوجه ترجمه بودن متن نمیشوید.
البته نیاز به توضیح نیست که زبان این دو مترجم با یکدیگر تفاوتهای بسیاری دارد، اما هر یک در نوع و جایگاه خود، بسنده و رسا و پرتوانند. و شاید خواست این نوشته هم تا حدودی بررسی همین تفاوت است.
علی اصغر حداد تمام داستانهای کوتاه کافکا را به فارسی برگردانده و افزون بر این، رمان ناتمام محاکمه را منتشر کرده است.
سیاوش جمادی به غیر از این که دو کتاب دربارهی کافکا تألیف کرده (یک. یادبود ایوب در جهان کافکا، نشر قطره، 1379 // دو. سیری در جهان کافکا، نشر ققنوس، 1382)، شماری از داستانهای کوتاه و کلمات قصار (گزینگویههای) کافکا را هم به پیوست کتاب یادبود ایوب ... ترجمه کرده است. افزون بر اینها کتاب نامههای کافکا به میلنا را هم ترجمه کرده است (نامههایی به میلنا، نشر شادگان، 1382).
من ترجمهی دو مترجم را از داستان «پژوهشهای یک سگ» شاید بیشتر برای دل خودم ـ تا آداب ترجمه را بهتر و بیشتر بیآموزم ـ با هم و سپس با ترجمهی انگلیسی Willa and Edwin Muir تطبیق دادم و آنچه در پی میآید، نتیجهی این کار است. از آنجا که آلمانی نمیدانم، (دست ما کوتاه و خرما بر نخیل!) آشکار است که نمیتوانستهام ترجمهها را با اصل آلمانی بسنجم. و سنجش این دو ترجمه با انگلیسی هم به معنای این نیست که برگردان انگلیسی را با اصل آلمانی برابر دانستهام؛ بلکه در واقع این کار را می توان مقایسهای میان سه ترجمه از آثار کافکا دانست: دو تا به فارسی یکی به انگلیسی.
اختلافها و کم و کاستها گاه فراوان و عمده بود و گاه بسیار اندک و قابل چشمپوشی؛ از میان آنها مواردی که برجستهتر بود ارائه میشود.
جدای از نکتههای زیر، آنچه شایستهی یاد کردن است، برابری تقریباً صددرصدی ترجمهی حداد است با ترجمهی انگلیسی از نظر بندها یا پاراگرافبندی. اغلب، بندهای داستان بسیار بلند و گاه چندین صفحه هستند. اما در ترجمهی جمادی بندها تغییر کرده و همگی کوتاهتر شدهاند.
مشخصات متنهای مورد استفاده در پانوشت آمده است.
شمارههای داخل کمان ( ) اشاره به این کتابها دارد. به جای نام مترجمان انگلیسی تنها «انگلیسی» گذاشتهام، و برای مترجمان فارسی هم تنها نام خانوادگی را آوردهام.
در ضمن من دو یادداشت بسیار کوتاه دربارهی این دو مترجم (علی اصغر حداد و سیاوش جمادی) در ویکیپدیا نوشتم. امید است که دیگران بر آن بیفزایند.
.............................................................................
1. جمادی جملهای افزوده دارد که در انگلیسی و حداد نیست.
جملهی افزوده: اما از این که بگذریم، مانع نمیشدند که مال خود را با دیگران قسمت نکنم. (217)
2. جمادی افزوده دارد؛ انگلیسی و حداد برابرند.
جمادی: تحقیقات ناچیز، ناپخته و نومیدانه و در عین حال تحقیقاتی که برای من گریزناپذیر و ضرور است. (218)
حداد: خردهپژوهشهای نومیدانهای که دلکندن از آنها برایم مقدور نیست. (476)
انگلیسی: indispensable little investigations (146)
جمادی هم افزوده دارد و هم ایجاز دو ترجمهی دیگر را ندارد.
3. جمادی افزوده دارد، انگلیسی و حداد برابرند:
افزوده: چرا که هر چه باشد همین تحقیقات شاید دلم را به امیدی نهانی خوش کنند. (218)
4. جمادی: هنوز میتوانم دورادور امت خود را به خاطر بیاورم (218)
حداد: همنوعان خود را همچنان از دور نظاره می کنم (476)
انگلیسی: (146) I have not lost sight of my people
جمادی با دو ترجمهی دیگر متفاوت است.
5. جمادی: هنوز اخباری که از آنها میرسد بر من تأثیر میگذارد، هرچند که این اخبار هم رفتهرفته واقعاً تکراری میشوند و گهگاه هم از حال و وضع خودم به آنها خبر میسانم. (218)
حداد: اغلب از آنها اخباری به گوشم میرسد و خود نیز گاهی برای آنها پیغامی میفرستم. (476)
انگلیسی: news often penetrates to me, and now and then I even let news of myself reach them. (146)
دو جملهای که در جمادی تیره کردهام، در حداد و انگلیسی نیستند.
6. جمادی: سگهای دیگر نسبت به من حرمت و حرفشنوی دارند. (218)
حداد: رفتارشان با من محترمانه است. (476)
انگلیسی: The others treat me with respect (146)
جمادی قسمت تیره را افزوده دارد.
7. جمادی: امت سگان در کل صفاتی مخصوص به خود دارند. (218)
حداد: سگها چه موجودات خوشبختی هستند. (476)
انگلیسی: I see that dogdom is in every way a marvelous institution (146)
جمادی با دو ترجمهی دیگر متفاوت است. گرچه در ترجمهی حداد هم معادلی برای in every way که جمادی «در کل» گذاشته، وجود ندارد.
8. جمادی چند جمله افزوده دارد:
«یا بخت یار شود و لقمهی دندانگیری در بساط آنها پیدا شود. (اتفاقی که خیلی بعید است).» (219)
که در حداد و انگلیسی نیست.
9. جمادی: آنها را فراموش کرده یا اصلاً کشف نکردهام. (219)
حداد: از یاد بردهام، (476)
انگلیسی: I have forgotten (147)
جمادی جملهی تیره را افزوده دارد.
10. جمادی: اما حالا روی دیگر سکه را تماشا کنید. (219)
حداد: ولی برعکس. (477)
انگلیسی: But now consider the other side of the picture. (147)
ترجمهی جمادی کاملاً با انگلیسی برابر است.
11. جمادی: همسایهی بغلدستی (220)
حداد: دیگری (477)
انگلیسی: canine neighbors (147)
جمادی با انگلیسی تقریباً یکسانند و حداد متفاوت است.
12. جمادی جملهی زیر را ندارد ولی حداد و انگلیسی دارند و با هم برابرند:
حداد: چرا مانند دیگران کنار قوم و قبیلهی خود در صلح وصفا به سر نمیبرم، (477)
انگلیسی: (147)... Why do I not do as the others: live in harmony with my people and
13. حداد جملهی معترضهی زیر را ندارد، جمادی و انگلیسی هم اندک تفاوتی دارند:
جمادی: ـ با قدرتی که بیتردید در اغلب موارد مقاومتناپذیر است ـ (220)
انگلیسی: as though by sheer force (147)
14. جمادی جملهی درازی دارد که در حداد و انگلیسی در چند کلمه است و آن هم به گونهای دیگر:
جمادی: این احساس ناراحتی خاص من، یک جور ناراحتی که هرگز به طور کلی تخفیف پیدا نمیکند ـ اوّلین بار در روزگار نوجوانی در پی نشانههایی چند آغاز شد که در آن میان یک اتفاق جای خاص خود را داشت. (220)
حداد: از دوران نوجوانی خود خاطرهای را به یاد میآورم. (477)
انگلیسی: I can recall an incident in my youth; (147)
حداد و انگلیسی هم تقریباً برابرند به جز آنکه معنای جملهی انگلیسی تقریباً این است:
از روزگار نوجوانی رویدادی را به یاد میآورم.
15. جمادی: هنوز تولهسگ خیلی جوانی ـ تقریباً در پایان دوران پسری ـ بودم. (220)
حداد: سگی بودم کم سن و سال. (477)
انگلیسی: I was still quite a puppy (147)
جملهی معترضهی جمادی افزون از دو ترجمهی دیگر است.
16. جمادی: تا اینکه در حقیقت آن ماجرای استثنایی رخ داد که گویی ... (220)
حداد: سپس رویدادی استثنایی موجب شد ... (477)
انگلیسی: ...and presently something actually did happen, something so extraordinary that… (147)
همه با هم تفاوت دارند، اما نکته در اینجاست که در جمادی "ماجرا" معرفه یا شناخته شده است حال آنکه در دو ترجمهی دیگر ناشناخته است.
17. حداد قید «به حکم تصادف» را در جملهی زیر آورده که در دو ترجمهی دیگر نیست:
حداد: داستان از این قرار بود که به حکم تصادف به دستهی کوچکی از سگها برخوردم. (478)
18. جمادی: به پیش و پس سرسره میخوردند، (222)
حداد: اشکال چنبرهمانندی به وجود میآوردند (478)
انگلیسی: and going through complicated concerted evolutions (148)
هر سه با هم متفاوتند اما حداد و انگلیسی به هم نزدیکند.
19. جمادی: حضورشان با هیاهویی همراه بود که بهراستی درهمترین هیاهوی عالم بود، (222)
حداد: سروصدایی که همراهیشان میکرد شک و تردید برمیانگیخت، (479)
انگلیسی: and although I was profoundly confused by the sounds that accompanied them (148)
دو ترجمهی فارسی هریک از جهتی شبیه انگلیسیاند و از جهتی دیگر متفاوت. شاید ترجمهی انگلیسی هم چنین چیزی شود:
گرچه من از سروصدایی که همراه آنها بود بهکلی گیج شده بودم
20. جمادی: آیا ممکن بود که آنها اصلاً سگ نباشند؟ (224)
حداد: چه بسا آنها اصلاً سگ نبودند؟ ولی چگونه ممکن بود سگ نباشند؟ (480)
انگلیسی: Perhaps they were not dogs at all? But how should they not be dogs? (148)
جمادی به جای دو جمله، تقریباً مفهوم را در یک جمله گنجانده است.
21. جمادی: آنها راست راست از پشت هم بالا میرفتند. (225)
حداد: پاهای جلویی را بلند میکردند و روی پاهای عقبی راه میرفتند. (481)
انگلیسی: they were walking on their hind legs. (149)
جمادی متفاوت است و انگلیسی هم ترجمهی دقیقترش میتواند چنین چیزی باشد:
ـ روی پاهای عقبشان راه میرفتند
22. جمادی: بچه هر کاری هم بکند، کسی آن را قبول نمیکند، (228)
حداد: بچهها را به خاطر هر عملی سرزنش میکنند، (483)
انگلیسی: Now children are blamed for all they do (150)
جمادی با دو ترجمهی دیگر متفاوت است.
23. جمادی: ... و تا امروز هم قدمی پیشتر برنداشتهام. (228)
حداد و انگلیسی این جمله را ندارند.
24. جمادی: این پرسش موضوع اصلی همهی تفکرات ماست. (229)
انگلیسی: it is the chief object of all our meditation (150)
حداد این جمله را ندارد.
25. جمادی: در این دانش پیوسته قسمتهایی از حکمت کهن که مدتها از پیدایش آنها میگذرد کشف میگردد و زحمات زیادی باید صرف بازیافت آنها گردد. (229)
حداد: ... باری که پیوسته تکهای جداشده از آن به مایملکی قدیمی تبدیل میشود و جز با تلاش و کوشش بسیار تکمیلشدنی نیست، (484)
انگلیسی: for it ever and again crumbles away like a neglected ancestral inheritance and must laboriously be rehabilitated anew. (150)
26. جمادی: من آن قدر دانش، پشتکار و ... ندارم (230)
حداد: برای گسترش آن پشتکار و ... ندارم (484)
انگلیسی: but to increase knowledge I lack the equipment (150)
حداد و انگلیسی برابرند در جمادی ارکان جمله جابهجا شدهاند. در دو ترجمهی دیگر میگوید: من برای گسترش/افزایش دانش، پشتکار کافی ندارم، اما در جمادی دانش و پشتکار همراه هم شدهاند.
27. جمادی: اما از دیدگاه کشاورزی، به نظر نمیرسد که این امر درخور ناچیزترین بازبینی ابتدایی و روشمندانه باشد. (230)
حداد: ولی برای کندوکاو منظم در زمینهی کشاورزیِ کهن کمترین ارزشی قائل نیستم. (485)
انگلیسی: but the slightest preliminary methodical politico-economical observation of it does not seem to me worth while, (150)
جمادی با دو ترجمهی دیگر که تقریباً یکسانند، کاملاً متفاوت است.
28. جمادی: اما زمین نیز به پیشاب ما نیاز دارد. (230)
حداد: ولی زمین به آب ما نیاز دارد، (485)
انگلیسی: but the earth needs our water (150)
29. جمادی: برای من بسی مایهی خرسندی است که با همنوعانم همداستان باشم. (230)
حداد: اگر بتوانم با همنوعانم به توافق فکری برسم احساس رضایت میکنم، و البته در این زمینه با آنها به توافق رسیدهام. (485)
انگلیسی: I am only too happy when I can agree with my comrades, as I do in this case. (151)
جمادی جملهی تیره را کم دارد.
30. یک صفحه در جمادی ـ احتمالاً موقع تایپ ـ افتاده است؛ (از یک خط مانده به پایان صفحهی 235)
در ترجمهی حداد، آغاز افتادگی ِ جمادی اینگونه است: من آنها را درک میکنم، خون من از خون آنها است، از خون بینوا، خون بارها تازه شده و پرتمنای آنها است. ....
و اینگونه پایان مییابد: ولی این گفته عملاً چیزی نیست جز یک استعاره. مغزی که مطرح کردم خوردنی نیست، نقطهی مقابل آن است، سم است. (489)
و آغاز آن در انگلیسی چنین است:
I understand my fellow dogs, am flesh of their flesh, of their miserable, ever-renewed, ever also, and not only knowledge, but the key to it as well…
و پایانش:
… But it is only a metaphor. The marrow that I am discussing here is no food; on the contrary, it is a poison. (152)
31. جمادی: تفاوتی است که برای فرد خیلی مهم است و در عین حال برای کل نژاد سگان نیز اهمیت دارد (238)
حداد: تفاوتی بسیار بزرگ از نظر فردی، ولی بیاهمیت از لحاظ قومی (491)
انگلیسی: … a difference very important for the individual, insignificant for the race (153)
معنای جمادی تقریباً متضاد دو ترجمهی دیگر است.
32. جمادی یک جمله را ندارد.
جملهی افتاده، در حداد چنین است: هر اندازه هم سختدل باشی مراوده با هر سگی به گونهای اجتنابناپذیر رؤیاهای مبهمی به بار میآورد. (501)
انگلیسی: to cease giving way to the vague dreams which all contact with dogs unavoidably provokes, no matter how hardened one may consider oneself (158)
33. جمادی: در صورت موفقیت تحقیقاتم دیگر زندگی سگی در شأن من نیست. (259)
حداد: در این صورت، وجودم برای زندگی سگانه بیفایده نخواهد بود، (507)
انگلیسی: I would not be lost to ordinary dog life (160)
ترجمهی جمادی تقریباً مخالف دو ترجمهی دیگر است.
34. جمادی جملهی زیر را افزوده دارد که در دو ترجمهی دیگر نیست:
گریهی من هیچ وقت چیزی را تصویب نکرده است. (259)
35. جمادی: با ترس و لرز گفتم: «اگرچه حرف مرا انکار میکنی، اما باید بگویم آواز تو قبلاً کوک شده.» (267)
حداد: با تنی لرزان گفتم: «آوازت را میشنوم، هر چند تو انکار میکنی.» (513)
انگلیسی: "I can hear it already, though you deny it," I said, trembling (163)
حداد و انگلیسی کاملاً برابرند اما پارهی دوم جمادی چیز دیگری میگوید.
36. جمادی جملهی زیر را ندارد:
حداد: ضعیفتر از آن بودم که چیزی بگویم (514)
انگلیسی: but I was too feeble (164)
37. جمادی جملهی زیر را ندارد:
حداد: باشد که این واقعیت را هرگز از یاد نبرم (515)
انگلیسی: This fact I cannot get away from (164)
38. حداد جملهی زیر را افزوده دارد که در جمادی و انگلیسی نیست:
راستی که چنین پدیدهای دستکم بسیار شگفتانگیز خواهد بود. (516)
نکتهی پایانی: کار هر دو مترجم فارسی ستودنی و شایستهی تقدیر است. هر یک در حد توان خود متن شستهرفته و خواندنیای ارائه کردهاند که دستمریزاد دارند. کار این بزرگواران میتواند از یکسو الگوی خوبی برای مترجمان جوانتر و تازهکارتر باشد، از سوی دیگر خواندن این آثار خیال خواننده را آسوده میکند که متنی که در دست گرفته نه تنها تا حد قابل ستایشی مطمئن و امین است، بلکه زبانی شایسته و پخته و محکم دارد.
...........................................................................
پانوشت
ـ ترجمهی علی اصغر حداد از این داستان با نام «پژوهشهای یک سگ» در کتاب زیر از صفحهی 475 تا 516 است:
داستانهای کوتاه کافکا، نشر ماهی، 1384
ـ ترجمهی سیاوش جمادی از این داستان با نام «تحقیقات یک سگ» در کتاب زیر از صفحهی 216 تا 271 است:
یادبود ایوب در جهان کافکا، همراه با آثاری از کافکا، نشر قطره، 1379
ـ و ترجمهی انگلیسی داستان با نام «Investigations of a Dog» در کتاب زیر از صفحهی 146 تا 164 است:
_ The Complete Stories, by Franz Kafka, Nahum Norbet Glatzer, 1971.
که در واقع این ترجمه زیر نظر ناهوم (Nahum) توسط چند مترجم از آلمانی به انگلیسی برگردانده شده است که داستان مورد نظر را Willa and Edwin Muir ترجمه کرده اند.