سخن

یادداشت‌های ادبی ـ انتقادی محمد میرزاخانی

نام:
مکان: نا کجا, بی کجا, Iran

یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۷

خانه‌ی جدید


از امشب به
خانه‌ی جدید اثاث‌کشی می‌کنم.

پنجشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۷

خنده در تاریکی

ولادیمیر ناباکوف


یک. این کتاب یک عاشقانه‌ی تمام‌عیار است. شاید بهترین عاشقانه‌ای است که تا امروز خوانده‌ام. ذره‌ای از بهترین عاشقانه‌های دنیا کم ندارد هیچ، که از خیلی‌هاشان قطعن سر است. عاشقانه‌های خوب زیادند البته. از مادام بواری فلوبر بگیر تا آناکارنینای تولستوی و عشق سال‌های وبای مارکز و عاشق دوراس و امثال اینها، اما بی‌تردید خنده در تاریکی یک چیز دیگر است.

دو. نویسنده خیال همه را در همان بند اول صفحه‌ی اول راحت می‌کند و کل داستان را در سه چهار خط تعریف می‌کند:

«روزی روزگاری در شهر برلین آلمان مردی زندگی می‌کرد به نام آلبینوس. او متمول و محترم و خوشبخت بود؛ یک روز همسرش را به خاطر دختری جوان ترک کرد؛ عشق ورزید؛ مورد بی‌مهری قرار گرفت؛ و زندگی‌اش در بدبختی و فلاکت به پایان رسید.»

خود نویسنده اعتراف می‌کند که «این کل داستان است». و انگار با این کار می‌خواهد نوعی نگاه ساختارگرایانه را نشان بدهد؛ این که زیرساخت همه‌ی داستان‌ها(ی عاشقانه) یکی‌ست و فقط رویه‌ی کار فرق می‌کند. و از یک طرف هم انگار می‌خواهد برخی منتقدها یا خواننده‌های زیادی جدی را (آنهایی که خواندن داستان‌های عاشقانه را وقت تلف کردن می‌دانند)، دست بیندازد. از آن نوع دست انداختن‌هایی که توی مقدمه‌ی دفاع لوژین هست و عالیه.
به هر صورت او ادعایی مطرح می‌کند و خوب هم از پس آن برمی‌آید. می‌گوید کلیت همه‌ی داستان‌ها شبیه هم است و خیلی با هم فرق نمی‌کنند اما آن‌چه اهمیت دارد جزئیات است. و این را می‌دانسته‌ایم البته اما زمانی بهتر می‌فهمیم که خنده در تاریکی را بخوانیم. این بار هر چه داستان جلوتر می‌رود می‌فهمی که بله کلیت همان است (مثل همه‌ی کلیت‌ها) و جزئیات هم همان است که گفت: سازنده‌ی اصلی داستان، یا به عبارتی دیگر: اصل داستان. یک پارادوکس: اصل داستان، اصل آن نیست؛ جزئیات اصل اند. یا: اصل داستان فرع است، فرع اصل است.

سه. کتاب از آن‌هایی است که تشویق می‌کند بروی داستان‌نویس شوی. خط به خطِ داستان انگار با ذهن‌ام حرف می‌زد. می‌گفت:

«بدبخت ببین داستانِ خوب چه لذتی داره، بشین بنویس. از من نوشتن رو یاد بگیر و شروع کن. نترس. مگه نگفتم کلیت مهم نیست، همه‌ی کلیت‌ها بالاخره نزدیک به هم اَن. مهم ریزه‌کاری‌هاس که اونا رو هم دقت کن یاد بگیر و شروع کن. دیگه از ما گفتن بود.»

چهار. نمی‌دانم آیا تا حالا هیچ اقتباس سینمایی‌ای از این کتاب شده یا نه (البته می‌توانم همین‌طور حدس بزنم که بارها این کار انجام شده) اما از بهترین نمونه‌هاست برای اقتباس سینمایی. در اینترنت هم نمی‌گردم.

پنج. هم کتاب عالیه هم ترجمه‌اش هم چاپ‌اش: دم ناباکوف گرم که این اثر کم‌نظیر را آفریده، و دم امید نیک‌فرجام گرم که چنین ترجمه‌ی درخشانی ارائه کرده و در آخر دم مروارید هم گرم که کتاب را این‌قدر تمیز و آراسته و بی‌غلط (بدون حتا یک غلط تایپی ـ ویرایشی) منتشر کرده.

شش. برخلاف دعوت به مراسم گردن‌زنی که هیچ نوشته‌ی به‌دردبخوری توی اینترنت درباره‌اش پیدا نکردم، درباره‌ی خنده در تاریکی مطلب کم نیست. این چند تا (+ / + / +) من‌باب نمونه‌ست. نوشته‌های بدی نیستند. باقی را هم نخوانده‌ام فعلن.

هفت. فعلن قصد ندارم یادداشت مفصلی در باره‌ی/در نقد خنده در تاریکی بنویسم. درباره‌ی ناباکوف و کارهایش ـ همان‌طور که در یادداشت قبلی گفتم ـ زمانی چیز مفصلی می‌نویسم که همه‌ی کارهای خوب‌اش را خوانده باشم. پس تا آن‌روز. این‌ها را هم می‌نویسم تا فراموش نکنم که باید بنویسم. می‌نویسم تا فراموش نکنم. برخلاف آن می‌خواره‌ی شازده کوچولو که می می‌زد تا فراموش کند.


سه‌شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۷

دعوت به مراسم گردن‌زنی


یک. دو سه هفته قبل شروع کردم به خواندن لولیتاخوانی در تهران نوشته‌ی آذر نفیسی (+)، اما پس از خواندن حدود یک‌سوم کتاب، سه چهار روز قبل رهایش کردم و علتش هم یک چیز بیش‌تر نبود: ارجاعات فراوان آن متن به آثار ولادیمیر ناباکوف. به غیر از خود لولیتای نابوکوف که اسم کتاب خانم نفیسی از آن گرفته شده، بارها به باقی آثار این نویسنده‌ی نام‌دار روسی اشاره می‌شود و گاه تکه‌هایی هم از متن‌هایشان می‌آید. تصمیم گرفتم در کنار خواندن لولیتاخوانی در تهران، آرام‌آرام، نوشته‌های داستانی ناباکوف را هم بخوانم؛ البته نه مثل لولیتاخوانی به انگلیسی بلکه به فارسی، چون با این‌که این آثار را به انگلیسی هم دارم ولی دیدم خواندن انگلیسی برای من چندین بار وقت‌گیرتر است از خواندن فارسی. پس عطای اوریجینال خواندن را به لقای فارسی خواندن بخشیدم و در گام اول رفتم سراغ دعوت به مراسم گردن‌زنی که نامش قند توی دلم آب می‌کرد و مدام بی‌صبرانه دوست داشتم بدانم این چه داستانی‌ست که چنین عنوان شگفت و غیرمعمول و یکه‌ای دارد.

دو. دعوت به مراسم گردن‌زنی را یک شبه خواندم و بالاخره به خیل آن‌هایی پیوستم که دیگر وقتی این کتاب را می‌بینند یا نامش را می‌شنوند، حسرت نمی‌خورند که چرا نمی‌دانند این چه کتابی‌ست و داخلش چه خبر است! داستان دقیقن عین اسمش است: قرار است طی یک مراسم، گردن مرد سی‌ساله‌ای [دقیقن هم‌سن من!] به نام سین‌سیناتوس س. را بزنند، و، می‌زنند ـ درست در صفحه‌ی آخر داستان.

دو. یک. دعوت به مراسم گردن‌زنی خیلی شبیه داستان‌های کافکاست. به‌ویژه شباهت آن به محاکمه فوق‌العاده شدید است، یا دست‌کم من چنین حسی داشته و دارم. آغاز هر دو داستان آن‌جایی‌ست که دو جوان، هر دو حدودن سی ساله، به جرمی نامعلوم محکوم شده‌اند و قرار است محاکمه شوند. تا پایان هر دو داستان، چیز روشنی درباره‌ی جرم محکومان، یا علت دقیق محکومیت‌شان، گفته نمی‌شود. در هر دو داستان در مجموع خواننده‌ها با مجرم‌ها احساس هم‌راهی و هم‌دلی می‌کنند و تا پایان کتاب نمی‌توانند باور کنند که متهم واقعن جرمی هم داشته باشد. یعنی معلوم است که جرم‌ها جرم به معنای معمول نیست. شاید مهم‌ترین جرم یوزف کا. در محاکمه و سین‌سیناتوس س. در دعوت به مراسم گردن‌زنی این باشد که جرمی ندارند و مثل دیگران نیستند و کِدِر اند، مبهم اند، شفاف نیستند: یعنی آن‌طوری نیستند که جامعه یا حکومت می‌طلبد: مثل یک شیشه‌ی تر و تمیز که داخلش دیده می‌شود، آن‌سویش دیده می‌شود، و چیزی ندارد که «مبهم» باشد. حجم هر دو داستان تقریبن یک اندازه است، حدود دویست صفحه (نکته‌ی جالب این‌که الان تازه به تعداد صفحات محاکمه نگاه می‌کنم: 220 صفحه؛ و گردن‌زنی: 224 صفحه! البته در ترجمه‌ی فارسی‌شان). در هر دو داستان در آخرین صفحه مرگ شخصیت اصلی روایت می‌شود. یوزف کا. چاقو می‌خورَد و سین‌سیناتوس س. گردنش می‌خورَد. رفتار بازجوها، زندان‌بان، وکیل مدافع، و در مجموع دستگاه حاکمه در هر دو کتاب تمسخرآلود و غریب است (تک‌تک موارد شباهتِ این مورد آن‌قدر زیاد است که برشمردن‌اش نیازمند یک نوشته‌ی مستقل و مفصل است). و خلاصه دعوت به مراسم گردن‌زنی نسخه‌بدل محاکمه یا هم‌زاد آن است در سرزمینی دیگر با فاصله‌ی زمانی حدودن ده ساله.
بعید نمی‌دانم که ناباکوف موقع نوشتن این کتاب از محاکمه بی‌خبر بوده است. محاکمه حدود سال 1926 برای نخستین بار منتشر می‌شود، آن‌هم به زبان آلمانی. دعوت به مراسم گردن‌زنی در سال 1936 برای نخستین بار منتشر شده؛ و دست‌کم ایده‌ی نوشتن‌اش هم دو سه سال قبل به سر ناباکوف زده است.
هر دو شخصیت اسم کوچک‌شان کامل ذکر شده: یوزف / سین‌سیناتوس؛ اما تنها حرف اول نام خانوادگی‌شان آمده: ک / س. البته تفاوت‌هایی هم هست: یوزف کا. از آغاز تا پایان تلاش می‌کند بی‌گناهی‌اش را به دادگاه و هیأت حاکمه ثابت کند؛ اما سین‌سیناتوس س. کاری به دادگاه و هیأت حاکمه ندارد. فقط می‌خواهد یک چیزی بگوید، یک چیزی بنویسد، برای همسرش مثلن، که بالاخره درست نمی‌فهمیم چه می‌نویسد و چه می‌گوید.

دو. دو. ترجمه‌ی دعوت به مراسم گردن‌زنی می‌لنگد. کتاب را احمد خزاعی ترجمه و نشر قطره چاپ کرده است. کار هر دو ایراد دارد. نوسان زیادی در ترجمه دیده می‌شود، گاهی خوب و خواندنی و روان می‌شود و با زبانش حال می‌کنی و گاهی می‌رماندت. به همین‌طور است تایپ کتاب. خزاعی تکلیفش را هم با زبان داستان و هم، اساسی‌تر از آن، با زبان فارسی روشن نکرده است. بعضی جاها انگار زبان فارسی را خوب نمی‌داند (خوب در مقابل آن‌چه که باید باشد، والا حرف زدن را و فارسی نوشتن را هر کس که ایرانی و فارس‌زبان باشد و دست‌بالا دو کلاس درس خوانده باشد، می‌داند، و، این هنری نیست). کاش ترجمه را کسی مثل عبدالله کوثری یا مهدی سحابی یا نجف دریابندری یا رضا رضایی یا لیلی گلستان یا امثال این‌ها انجام داده بودند یا دست‌کم کاش خود خزاعی وقت بگذارد (یا می‌گذاشت!) و یک دو بار متن ترجمه‌اش را واو به واو بخواند و مورد بازبینی قرار دهد.

سه. در اینترنت گشتم ببینم در این چند سالی که دعوت به مراسم گردن‌زنی به فارسی ترجمه و منتشر شده (چاپ نخست: 1382) آیا چیز به‌دردبخوری درباره‌اش نوشته شده یا نه. جالب این‌که حتا یک نوشته هم نیافتم. حتا یکی! یعنی چهل پنجاه یافته‌ی اول گوگل را نگاه کردم. هیچ ِ هیچ. تنها یکی بود که آن‌هم تکه‌ای از یادداشت مترجم را آورده بود؛ و تنها حرف حساب خود نویسنده همین بود که: ترجمه‌ی کتاب خوب نیست! در عوض صدها بار نام این کتاب (یعنی دعوت به مراسم گردن‌زنی) روی مقاله‌ها و گزارش‌ها و نقدها و یادداشت‌های وبلاگ‌نویس‌ها و روزنامه‌نگارها نشسته بود. یعنی خیلی‌ها از این اسم خوش‌شان آمده و روی نوشته‌های خودشان این نام را گذاشته‌اند، حالا یا با اشاره به این‌که این نام از کجا آمده یا بی اشاره به آن. نکته‌ی جالب‌تر این‌که خانم آذر نفیسی، نویسنده‌ی لولیتاخوانی در تهران، گویا خودش یکی از ناباکوف‌شناسان مطرح دنیاست و کتابی هم در نقد رمان‌های ناباکوف نوشته است:
Anti-Terra: A Critical Study of Vladimir Nabokov’s Novels

باز گلی به گوشه‌ی جمال خانم نفیسی. احتمالن نقدش هم باید خواندنی باشد، مثل مقاله‌های کم‌نظیرش در حوزه‌ی نقد ادبی که چند تایش را پیشترها خوانده‌ام. به‌ویژه نوشته‌ی درخشانش را در مورد هزار و یک شب.

چهار. کارهای ناباکوف را شش هفت مترجم مختلف ترجمه کرده‌اند: احمد خزاعی، امید نیک‌فرجام، بهمن خسروی، رضا رضایی، ، عباس پژمان، محمد نجفی، و... . که هیچ کدام را هنوز نخوانده‌ام. امید که کار هر یک بهتر از دیگری باشد.

پنج. فعلن قصد ندارم یادداشت خاصی درباره‌ی دعوت به مراسم گردن‌زنی بنویسم. زمانی که باقی آثار ناباکوف را خواندم این کار را خواهم کرد. حتمن. تا آن روز! که قطعن خیلی دور نیست!

دوشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۷

خیزش اندیشه در صحنه‌ی نمایش؛

از یونان تا ایران

[مقاله‌ی زیر را برای دو ماهنامه‌ی آینه‌ی خیال (نشریه‌ی فرهنگستان هنر) نوشته بودم که چند روز پیش در شماره‌ی نهم آن منتشر شد.]

زمانی که حکم مرگ سقراط اعلام می‌شود و او به جای گریختن از شهر یا فروغلتیدن به دامان ترس و دلهره، اندیشه و بازاندیشی به خود، آتنیان، مرگ، و آینده را پیشه می‌کند[1]، هنوز سالیان زیادی از نگارش و اجرای نمایشنامه‌ی «ابرها»ی آریستوفانس[2] نگذشته است، و چند دهه‌ای از سر کشیدن جام شوکران نگذشته که ارسطو «بوطیقا»ی خود را درباب شعر و شاعری و انواع نمایش از تراژدی گرفته تا کمدی، می‌نویسد.

فضای حاکم بر چنین روزگاری را که موجب می‌شود در سه نسل این همه اندیشه و اثر خلق شود و برای قرن‌ها و هزاره‌ها جریان‌ساز و تأثیرگذار باشد، شاید زمانی بتوان بهتر درک کرد که ببینیم در رساله‌ی «لاخِس» (یا شجاعت) افلاطون، پدران از فرزندان خود می‌خواهند به دیدن نمایشی که در حال اجراست بیایند تا هم نکته‌ی جدیدی بیآموزند و هم دست‌مایه‌ای برای بحث و اندیشیدن درباب زندگی و شجاعت و تربیت فرزندان و جز اینها داشته باشند.
[3]
تأمل دقیق بر سر تک‌تک موارد یادشده می‌تواند راه‌گشای ما باشد بر شناخت نمایشنامه‌نویسی خودمان که عمر آن به زحمت به یک‌ونیم سده‌ می‌رسد. از رهگذر این تأمل، دستاورد من در چند عبارت خلاصه می‌شود: تعامل، گفت‌وگو، و اندیشۀ به‌هنگام. حضور پررنگ این شاخصه‌ها در یونان آن روزگار موجب پویایی هنر نمایش در آن دیار می‌شود و نبود این‌ها یا جلوۀ بسیار کم‌فروغشان در سرزمین ما عامل غیبت اندیشۀ انتقادی ـ فلسفی (هستی‌شناسانه) در نمایش‌نامه‌نویسی ایرانی می‌گردد.

سقراط هم‌چون بازیگری در صحنۀ نمایش روزگار در خیابان‌های آتن می‌گردد و به دنبال کسانی است که بتواند دربارۀ مسائل گوناگون «هستی» با آنها گفت‌وگو کند؛ آریستوفانس در همان روزگار با نوشتن و اجرای نمایش «ابرها» به توصیف و نقد شیوه‌ی اندیشه، رفتار و گفتار سقراط می‌پردازد و آتنیان به دیدن نمایش ابرها می‌شتابند و بیشتر دربارۀ تفکرات فیلسوف روزگارشان، سقراط، تأمل می‌کنند؛ افلاطون نوشته‌های فلسفی خود را، که سقراط ِ فیلسوف میدان‌دار آنهاست، به صورت نمایش‌نامه تحریر می‌کند تا جذابیت‌شان بیشتر شود و بدون اینکه بر زبان آورَد جایگاه برتر نوشتار نمایش‌گونه را بر نوشتار خشک و رسمی فیلسوفانه نشان دهد و باب «بازی» و شیطنت در اندیشۀ جدّی گشوده گردد و عامه رغبت فراوان‌تری به خواندن و اندیشیدن بیابند؛ و ارسطو با نگارش بوطیقا
[4]، تأمل نظری بر سر هنر و ادبیات و فلسفه را به اوج بالندگی‌اش می‌رساند تا کتابش تارکی باشد بر پیکرۀ آرام‌آرام ساخته و جان‌گرفتۀ هنر و ادب و فلسفۀ یونانیان و نمونۀ جاودانی از چگونگی آغاز کردن و پیش بردن برنامه‌ای درازمدت در باب فرهنگ.

در این یک‌ونیم سده ما کم نمایشنامه‌نویس نداشته‌ایم و تعداد نمایش‌هایی هم که نگارش یافته قابل توجه است. اما شاید آنچه کم داشته‌ایم و داریم فضای تعامل و گفت‌وگو و اندیشه است بر همین‌هایی که نوشته یا اجرا شده است. آن چرخۀ کاملی که از مردم و حاکمان روزگار سقراط و خود او و آریستوفانس (به عنوان نمایندۀ نمایشنامه‌نویسی انتقادی و تفکری آن روزگار) تا افلاطون و ارسطو را شامل می‌شد، همواره در سرزمین ما یک جای کارش می‌لنگیده است. گاه حاکمان دل خوشی از اجرای نمایش نداشته‌اند چرا که این نمایش‌ها می‌توانسته به انتقاد از سیاست و به فکر واداشتن مردم درباره‌ی روزگارشان و مصائبی که با آن دست به گریبان‌اند، منجر شود
[5]؛ منتقدان هم کمتر شده یا اصلاً نشده که ارسطووار وارد عرصه‌ی نقد و نظریه شوند و بوطیقایی برای نمایشنامه‌نویسی یک پیکره و هفت‌سره‌ی آن تدوین کنند؛ مورخان هم گاه آن‌قدر از زمینۀ کاری‌شان کم اطلاع بوه‌اند که نوشته‌هایشان چندان درخور اعتنا نیست[6]؛ علاوه بر اینها می‌توان کم‌رمقی تمامی بحث‌ها و حوزه‌های اندیشه‌ای ـ از اقتصادی و اجتماعی گرفته تا فلسفی و سیاسی ـ را عامل اصلی شکل‌نگرفتن بحث‌های جدّی اندیشه‌ای ـ هستی‌شناسانه در نمایشنامه‌نویسی ایران دانست. مثلاً همانطور که در فلسفه در این چند صد سال هم‌چنان بحث‌های روزگار فارابی و ابن‌سینا، آن‌هم در همان شکل و صورت سنتی‌اش، دغدغۀ ذهنی به‌اصطلاح فیلسوفان (یا بهتر است گفته شود فلسفه‌خوانده‌ها) است، در نمایش‌نویسی هم خیلی وقت‌ها همان داستان‌های کهن دوباره بازنویسی شده و به روی صحنه می‌آیند[7] ـ گیرم با فنون نمایشی امروزی.

اما به ‌هررو انگشت گذاشتن بر این کمبود یا نقیصه در نمایشنامه‌نویسی ایرانی مشکل فروبسته‌ای را نمی‌گشاید. به همین سبب تلاش می‌کنم تا در ادامه بپردازم به برخی آثار اثرآفرینانی که تلاش کرد‌ه‌اند تا در این وانفسای امتناعِ اندیشه، اندیشیدن به مسائل مختلف زندگی و اجتماع و هستی و سیاست و انسان و ... را محور قرار دهند.

در تاریخ نمایشنامه‌نویسی ایران می‌توان گفت کمتر درون‌مایه‌ای است که در نمایش‌ها مورد استفاده قرار نگرفته باشد. شاید نقیصۀ موجود در این عرصه تدوام نداشتن استفاده از مضامین متنوع و مهم اندیشۀ بشری باشد. به هر حال در نمایشنامه‌های نخستین نمایشنامه‌نویسان ایرانی مثل فتحعلی آخوندزاده یا کمال‌الوزاره‌ی محمودی یا مؤیدالممالک فکری ارشاد و حسن مقدّم و ذبیح بهروز و ... مسائلی چون: اخلاق، تقابل سنت و تجدد، خرافات اعتقادی، عشق، جایگاه زن در خانواده و جامعه، قانون، سیاست و مسائل حکومت، اختناق و سانسور، نقد بوروکراسی، عرفان و تصوف، و جز اینها بود؛ که در نمایشنامه‌های زیر می‌توان درون‌مایه‌های بالا را ردگیری کرد: ملا ابراهیم خلیل کیمیاگر، موسیو ژوردان حکیم نباتات و درویش مستعلی شاه مشهور به جادوگر، وزیر خان لنکران یا وزیر خان سراب، سرگذشت مرد خسیس حاجی قره، از آخوندزاده. حاجی مرشد کیمیاگر، از میرزا آقا تبریزی. استاد نوروز پینه‌دوز، از کمال‌الوزاره‌ی محمودی. حکام قدیم و حکام جدید، سرگذشت یک روزنامه‌نگار، از فکری ارشاد. اپرت بچه گدا و دکتر نیکوکار، از میرزادۀ عشقی. جعفرخان از فرنگ آمده، از حسن مقدم. در راه مهر، از ذبیح بهروز. پریچهر و پریزاد، عباسه خواهر امیر، از رضا کمال شهرزاد. البته اینها نمونه‌های دهه‌های آغازین هستند و برشمردن همه‌ی موارد تا به روزگار حاضر از حوصلۀ این نوشتار خارج است. تنها به یادکرد نام برخی از مهم‌ترین نمایشنامه‌نویسان بسنده می‌کنم: اکبر رادی، بهرام بیضایی، غلامحسین ساعدی، بهمن فُرسی و به ویژه کارهای اندیشه‌برانگیز عباس نعلبندیان.
[8]

برای نمونه بد نیست بحث رویارویی سنت و تجدد و نفوذ عمیق خرافات در اندیشۀ مردم را در دو نمایشنامۀ «سرگذشت یک روزنامه‌نگار» نوشتۀ فکری ارشاد با «جعفرخان از فرنگ آمده» به قلم حسن مقدم بررسی کنیم.

«سرگذشت یک روزنامه‌نگار»، خصلت دوگانۀ کمدی ـ تراژیک دارد. شخصی به نام «خسرو خان» پس از بازگشتن از فرنگستان و گرفتن مدرک دکترای حقوق، ایران را گرفتار فساد و جهل و عقب‌ماندگی می‌بیند، با پیشنهاد دوستش «میرزا یونس خان» تصمیم به راه‌اندازی روزنامه‌ای (به نام «زلزله») می‌گیرند تا از این راه به تنویر افکار مردم یاری برسانند، اما درست خودشان هم گرفتار همین مردم جاهل می‌شوند و مدام با پیشنهاد رشوه و ... مواجه می‌شوند و بالاخره کار خاصی از پیش نمی‌برند.
[9]

«جعفرخان از فرنگ آمده» حکایت جوانی است از یکی از خانواده‌های سنتی ایران که پس از سال‌ها زندگی و تحصیل از فرنگ بازمی‌گردد ولی دیگر هیچ سنخیتی با خانواده و جامعه‌اش ندارد. چه از لحاظ فکر و چه از نظر ظاهری سراپا غربی شده است و نمی‌تواند ارتباط معقولی با جامعه‌ی روزگار خود پیدا کند و ثمری برساند. اما بعد هم که به اصطلاح سربه‌راه شده و خودش را با هنجارهای جامعه‌ی آن روز هماهنگ می‌کند، از دست نظام فاسد اداری ـ اجتماعی به فغان می‌آید و درمانده می‌شود.
[10]

در دو نمایش‌نامه‌ی بالا می‌بینیم که با وجود تفاوت عمیق میان دو شخصیت اصلی نمایشنامه‌ها، در نهایت در این رویارویی اندیشۀ مدرن و غربی و علمی و منظم با اندیشه‌ی آشفته و فاسدشده‌ی سنتی، اولی است که شکست می‌خورَد و نمی‌تواند یک‌تنه به مصاف این همه فساد عمیقاً ریشه‌کرده در تار و پود هزار لایۀ اجتماع و تفکرات مردم رفت.
و وضعیتی کلی از آغازین روزگاران نمایشنامه‌نویسی و مشکلات پیش روی آن را از زبان «ندیم دیوان» در نمایش «عشق در پیری» فکری ارشاد می‌خوانیم که به دنبال موضوع قابل نوشتن برای قطعه‌ای از نمایش می‌گردد:

«... بله آقای سرتیپ، خیال می‌کردم یک پیس بنویسم. فکر کردم که از اوضاع حاضر، هیئت دولت و اشکالاتی که از حیث ضیقِ مالیه و غیره برای آنها حاصل است، چیزی بنویسم، دیدم هیچ ممکن نمی‌شود. هیچ موقع ندارد. باز خیال کردم که قدری از وضع عدلیه بنویسم و از بعضی محاکمات شنیدنی که روح انوشیروان را شاد می‌کند ... دیدم نمی‌شود و باید گرفتار قضات و وکلای عدلیه شوم ... خیال کردم که از وضع معارف مملکتی و عدم انتظام مدارس یا اتحاد پروگرام یا مدارس قدیمه شمه‌ای بنگارم، دیدم دچار دو محضور می‌شوم ... گفتم خوب است راجع به اوضاع بلدیه و گَردهای کوچه و گل و کثافت و سگ مرده و نهرها و رختشوری‌خانه‌ها و امراض مزمنه که از این جهت تولید می‌شود مفصلی بنگارم ... باز دیدم که بی‌فایده است ... گفتم که در قباحت احتکار و این انباردارهای بی‌انصاف یک چیزی بنویسم ... این هم باعث رنجش و عداوت غالب بزرگان و رجال و تجار و کمپانی‌ها می‌شود. پس چه کنم؟ ناچار باید از وضع قشون دولتی و اوضاع نظامی قدیم و مقایسه به اوضاع حاضره شرحی بنویسم ... آنوقت به زلف یار و ابروی نگار برمی‌خورَد. این هم نشد ... راجع به اوضاع مالیۀ قدیم و ترتیبات دفتری ... بخشش‌های بی‌موقع و مواجب‌ها و مستمری‌ها ... وضع حاضره و این خرج‌تراشی‌ها و ... مواجب هنگفت و گزاف ... بالاخره آن رفیق می‌گفت یا باید تئاتر حسابی داده و به اصطلاح معروف جل و پوست همه را روی آب انداخت یا هیچ نگفت ... این پیس را بگذار برای شب عید که مجلس در کار باشد و آزادی باشد، سانسوربانسور ... گرفت و گیرها در میان نباشد ... برو آقای فکری یک دو سه پردۀ اخلاقی مخلاقی به هم ببند...»
[11]

سخن پایانی این که امید می‌رود در صورت وجود تعامل و گفت‌وگوی سالم میان مردم جامعه، روشنفکران (به‌ویژه نمایشنامه‌نویسان)، منتقدان و نظریه‌پردازان، نمایشنامه‌نویسی ما بتواند هرچه بیشتر مسائل مهم اندیشه‌ی بشر این روزگار را مورد توجه قرار دهد و در بده و بستان با دیگر عرصه‌های اندیشه، به توانمندی بیشتری برای پیشبرد این مهم دست بیابد.

پی‌نوشت‌ها

1. نک به: رساله‌ی «کریتون» افلاطون. مجموعه‌ی آثار افلاطون، ترجمه‌ی محمدحسن لطفی و رضا کاویانی، ج 1، ص 53 به بعد.

2. آریستوفانس (Aristophanes) نمایشنامه‌نویس هم‌روزگار سقراط است که آثار فراوانی از او به یادگار مانده است که از جمله‌ی آنهاست: وزغ‌ها، پرندگان، ابرها. که این آخری در نقد (یا حتا تمسخر) روش بحث سقراطی نوشته شده است. (هم‌چنین نک: م.آ. افلاطون، ج 1، ص48)

3. م.آ. افلاطون. ج 1، صص 163 و 164.

4. بوطیقا یا پوئتیکا (Poetica) که به فن شعر یا هنر شاعری و ... هم ترجمه شده است مهم‌ترین رساله‌ی (البته ناقص) ارسطو است که به مباحث نقد ادبی و هنر شاعری و نمایشنامه‌نویسی پرداخته است. این رساله چندین بار به فارسی برگردانده شده است.
5. نمونه‌های کهن و سنتی این نمایش‌های انتقادی را در نمایش میرنوروزی می‌توان دید که در گوشه و کنار ایران مرسوم بوده و یک‌سره انتقاد ریشخندآمیز از پادشاهان بوده است. نک: نمایش در ایران، بهرام بیضایی، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، چ 1379 ص 53.
6. نک: «اولین نمایشنامه‌های فارسی، آغازگر دوران جدید ادبی»، حمید امجد، در: کتاب تهران، ج 5 و6. انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، چ اول: 1376، ص 287.

7. مثلاً نک: نمایشنامه‌نویسان ایران: از آخوندزاده تا بیضایی، منصور خلج، نشر اختران، چ اول: 1381، ص 104 به بعد.

8. مثل نمایشنامه‌ی «پژوهشی ژرف و سترگ و نو در سنگواره‌های دوره‌ی بیست و پنجم زمین‌شناسی یا چهاردهم، بیستم و غیره فرقی نمی‌کند.» که در این نمایشنامه وضعیتی برزخی به نمایش درمی‌آید که عده‌ای از انسان‌ها که معلوم نیست مرده‌اند یا زنده در آن اسیرند. اینها نمی‌دانند باید چه کنند (درگیر با پرسشِ «چه باید کرد؟»). به دنبال رهبری می‌گردند تا راهنمائی‌شان کند اما کسی این مسئولیت را نمی‌داند، چون کسی راه را نمی‌داند.

9. نمایشنامه‌نویسان ایران، پیشین، صص 52 و 53.
10. یادآور دردسرهای مورگان شوستر، کارشناس گمرک آمریکایی است که برای اصلاح نظام مالیۀ کشور می‌آید اما پس از هشت ماه، با دیدن فساد لایه‌برلایه‌ی حکومت و مردم و جامعه‌ی آن روزگار ایران دیگر نمی‌تواند بماند و کاری از پیش ببرد. بعدها خاطراتش را در کتابی با نام «اختناق ایران» (ترجمۀ حسن افشار، نشر ماهی 1386) منتشر می‌کند. (نک: مقاله‌ی «ده سال در آشوب و اغما»، محمد قائد، در سایت‌اش)
11. «اولین نمایشنامه‌های فارسی ...»، پیشین، صص 314 و 315. (این سبک نوشتن را که هم همه چیز گفته می‌شود و هم مدام تأکید می‌شود که نمی‌شود گفت و قرار نیست گفته شود، در همین روزگار در مقالات علی اکبر دهخدا هم می‌بینیم. نک: مقالات دهخدا، به کوشش محمد دبیرسیاقی، انتشارات تیراژه، چ دوم: 1362، از ص 16 تا ص 20)