نمایشگاهِ کتاب و لذت بردنی
چند روز است همه مان می خواهیم برویم به نمایشگاه. هنوز باز نشده ولی من و چند تا از دوست هایم انگار که دو-سه بار تا حالا رفته ایم. این تب و تاب و شور و حالی که در نمایشگاه به من(و به خیلی هایِ دیگر) دست می دهد، بسیار جالب و خواستنی است.
نمایشگاه، فارغ از این که بتوانم کتابی بخرم یا نه(که یعنی پولی در دست داشته باشم در آن چند روز یا نه) یک لذتِ تنانی یی دارد. هر سال بارها به نمایشگاه می روم. گاه از صبح تا شب می مانم. چندین بار شده آنقدر زود رفته ام که هنوز درها را باز نکرده بودند. بارها شده رفته ام چیزی نخریده ام یا حداکثر به یک-دو کتابِ کوچک بسنده کرده ام. ولی هربار همین حسِ رفتن به نمایشگاه لبریزم کرده. البته می دانید که قدم زدن هایِ آنطوری خیلی جسم(و مخصوصاً پاها) را خسته می کند. ولی همین هم حل شدنی است. یک جا رویِ چمن ها دراز می کشی؛ آبی، خوراکی یی، چیزی می خوری. با دوست ها گپ می زنی. کتاب هایی را که(احتمالاً)خریده ای، ورق می زنی. و خلاصه از این که آن فضا هستی حال می کنی.
برایِ من همیشه این طورهاست نمایشگاه. خاطراتِ بسیاری هم از آن دارم. شیرین و تلخ.
امسال هم سر از پا نمی شناسم برایِ رفتن به نمایشگاه. البته هیچ کتابِ خاصی هم مدّ نظر ندارم که بخرم. بیشتر همان حس است که می کشاندم. حسِ دیدنِ کتاب ها. ورق زدن شان؛ دیدنِ کتابخوان ها و کتاب نخوان ها، کتاب دزدها و کتاب ندزدها، کتاب نویس ها و کتاب ننویس ها، کتاب فروش ها و کتاب نفروش ها، و خلاصه بودن در این فضا و هوا و جو.
نمایشگاه، فارغ از این که بتوانم کتابی بخرم یا نه(که یعنی پولی در دست داشته باشم در آن چند روز یا نه) یک لذتِ تنانی یی دارد. هر سال بارها به نمایشگاه می روم. گاه از صبح تا شب می مانم. چندین بار شده آنقدر زود رفته ام که هنوز درها را باز نکرده بودند. بارها شده رفته ام چیزی نخریده ام یا حداکثر به یک-دو کتابِ کوچک بسنده کرده ام. ولی هربار همین حسِ رفتن به نمایشگاه لبریزم کرده. البته می دانید که قدم زدن هایِ آنطوری خیلی جسم(و مخصوصاً پاها) را خسته می کند. ولی همین هم حل شدنی است. یک جا رویِ چمن ها دراز می کشی؛ آبی، خوراکی یی، چیزی می خوری. با دوست ها گپ می زنی. کتاب هایی را که(احتمالاً)خریده ای، ورق می زنی. و خلاصه از این که آن فضا هستی حال می کنی.
برایِ من همیشه این طورهاست نمایشگاه. خاطراتِ بسیاری هم از آن دارم. شیرین و تلخ.
امسال هم سر از پا نمی شناسم برایِ رفتن به نمایشگاه. البته هیچ کتابِ خاصی هم مدّ نظر ندارم که بخرم. بیشتر همان حس است که می کشاندم. حسِ دیدنِ کتاب ها. ورق زدن شان؛ دیدنِ کتابخوان ها و کتاب نخوان ها، کتاب دزدها و کتاب ندزدها، کتاب نویس ها و کتاب ننویس ها، کتاب فروش ها و کتاب نفروش ها، و خلاصه بودن در این فضا و هوا و جو.
7 نظر:
...من هم خاطره زیاد دارم از نمایشگاه
.انصافن هم آن حسوحال به همهچیز میارزد، گمانم
آره دوست من به گمانم نمایشگاه کتاب يک لذت کارناوال گونه دارد . البته جناب مراد سال پیش در جريده شريفه شرق نسبت به همین امر موضع گیری کردند !
اردیبهشت که میاد،روزشماری می کنم برای نمایشگاه. دقیقاً من هم همین حس رو دارم. با این تفاوت که لیست بلند بالایی برای خرید کتاب دارم
دقیقا همین حس رو داره ، خیلی حس ِ جالبیه
به قدم زدن توی انقلاب می ماند یا کریم خان که حتی اگر عنوانی برای خورید توی ذهن نداشته باشی همین پرسه بین آن همه کتاب آدم را هیجان زده می کند
آره ديگه، البته دزدی يک چيز ديگهس! ولی همين که لذّت بعد جسمانی و تنانه پيدا میکند خوب است. برایِ ماها که سينمايیايم جشنواره هم تا حدّی همين وضع را دارد.
ببينمات.
ببینمتون اونجا! امیدوارم
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی