رضا براهنی و برخورد نزدیک در نیویمرک
آخرین اثرِ داستانی یی که از رضا براهنی منتشر شده، داستان یا قصه ی کوتاهی است با نامِ "برخوردِ نزدیک در نیویورک". البته این اثر با وجودِ حجمِ اندکش، به صورتِ مستقل و در قالبِ یک کتابِ جیبی، توسطِ نشرِ جامه دران به بازارِ کتاب راه یافته است.
رضا براهنی داستان ها و رمان هایِ فراوانی نوشته است. پیش از این کتاب، گویا آخرین اثر داستانی یی که از او منتشر شده، رمانِ بلندِ آزاده خانم و نویسنده اش است؛ که اثرِ مهمی است و در آینده اگر فرصت و توانی باشد حتماً جیزی درباره اش می نویسم. اما این نوشته نگاهِ کوتاهی است به "برخورد نزدیک در نیویورک".
1. داستان چنان که از نامش می توان فهمید در نیویورک می گذرد. آن هم تنها یک شبِ نیویورک:شبی که برق هایِ نیویورک قطع می شود و شهر در تاریکیِ مطلق فرو می رود و ماجراهایِ دیگر که همه می دانیم و از ماجرایِ آن هنوز خیلی نگذشته است.
2. شخصیت هایِ داستان دو نفر ایرانی اند که در داستان یکی را با نامِ "سید" می شناسیم و آن دیگری "رحمت" نام دارد. این دو جلویِ یک آسمان خراش با هم قرار دارند. سید تازه وارد است و انگلیسی هم نمی داند ولی رحمت گویا مقیمِ آنجاست و خوب با همه چیز آشناست. آنها با هم قرار دارند و گویا قرار است با هم جایی بروند. کجا؟ معلوم نیست. در عینِ حال سید دوست ندارد کسِ دیگری، حتا همسرِ رحمت، از ماجرا بویی ببرد.
3. سید یک چیزی شبیه به پیتِ روغن در دست دارد که تقریباً همه ی داستان حولِ آن پیت و چیستی اش می گردد. پلیسِ آمریکا به سید و رحمت به خاطرِ همان پیت مشکوک می شوند. آنها را می گیرند و می خواهند به اداره ی پلیس ببرند اما هر کاری می کنند نمی توانند آن پیت را از زمین بلند کنند. انگار که پیت به زمین چسبیده باشد و انگار که«اگر بلندش می کردند زمین هم باید با آن بلند می شد.»(ص14) به هر رو مأمورانِ پلیس از بلند کردنِ پیتِ مذکور نااُمید می شوند و صد البته این به تردیدشان می افزاید. دستِ آخر از سرِ ناچاری مجبور می شوند دست به دامانِ خودِ سید بشوند چرا که به گفته ی خودِ او هیچ کس جز او نمی تواند آن را بلند کند:« هیشکی جز من نمیتونه اینو بلند کنه. فهمیدی؟ با قدرت اتم هم نمیتونن بلندش کنن.»(ص16) این جمله را به دوستش، رحمت، می گوید. و در جایی دیگر به مأمورِ اف بی آی می گوید: « من این را بگذارم روی زمین، شما هر قدر هم سعی کنید نمیتوانید بلندش کنید. شما می توانید نابودش کنید، اما نمیتوانید بلندش کنید.»(ص24)
4. پیتی که این قدر سنگین است و کسی جز سید هم نمی تواند آن را بلند کند، در آغاز معلوم نیست چه چیزی داخلش هست. ولی آرام آرام و از خلالِ صحبت ها و کنایه هایِ سید معلوم می شود که محتوای این پیت که با جرثقیل هم از زمین تکان نخواهد خورد چیست. رحمت در آغازِ دیدارش با سید به طنز یا به جد به او می گوید که این چیزی که در دست ات است «شکل پیت روغنه. روغن کرمونشاهی.»(ص6) و سید در جوابش به طنز و طعنه می گوید:« پیت روغن کرمونشاهی! اروای عمه ت. میخوام تو این شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل، برات پلو مرغ بپزم.» و بعد که رحمت پی گیر می شود تا بداند چه چیزی در این پیت است که سید آنرا پنج سال با خود به همراه دارد و درضمن کسی هم جز او نمی تواند بارِ آن را به دوش بکشد، سید می گوید:«فکر میکنی چیه؟هان؟ ارث باباس؟ رحم مادره؟ هیکل خداس؟ عهد عتیقه؟ سر گیلگمشه؟ کون یهودایِ اسخریوطی یه؟ پاشنه ی آشیل یا چشم اسفندیاره؟ سرِ تیره زیاسه؟ هان؟ ریش دو شاخِ رستمه؟ چرا نمی تونی بلندش کنی؟ فکر می کنی سرِ حضرتِ آدمه که هف هش هزار سال زیر خاک مونده، ورم کرده؟ هان؟»(ص8) اما در نهایت رازِ این پیتِ به ظاهر روغن کرمانشاهی رو می شود. رازی که همه ی داستان از آن شکل گرفته و همه ی تعلیقِ داستان هم، برخاسته از آن است. معلوم می شود که سید به همراهِ خودش، میراث اش را اینسو و آنسو می برد. میراثی که هر انسانی با خود به همراه دارد؛ میراثی که کسی جز خود او نمی تواند بارِ آن را به دوش بکشد. و از همین روست که وزنِ این ظرف اینقدر سنگین است. چرا که یادگار قرون و اعصار است و بازمانده ی پدران و مادرانِ ما در طولِ تاریخ. و باز از همین روست که سید به طعنه و طنزآلودانه می گوید:« این سنگینه. به سنگینی تخمای تاریخه.»(ص16)
5. سید، مهم ترین شخصیتِ این داستان، رفتار و اندیشه ای دوگانه دارد. از یک سو بسیار عامیانه و گاه لات مَنشانه رفتار می کند: وسطِ خیابان بطریِ ویسکی به دست دارد و هر دقیقه از آن می خورد، و همچنین هر جا که دوست دارد و احساسِ نیاز می کند زیپِ شلوار را پایین می کشد و بر در و دیوارهایِ نیویورک نقش می زند؛ از سویِ دیگر گاه چنان حرف هایِ اندیشمندانه و حاصل از تفکر می گوید که انسان گمان می کند پشتِ این ظاهرِ آشفته و مست، که در آن شبِ تاریکِ نیویورک یادِ شعرِ شبِ تاریک و بیمِ موج و گردابی چنین هایل، می اُفتد مردی اندیشمند نهان باشد.
سید جمله ای دارد که کلیدی است. وقتی مأمورانِ اف بی آی به آنها مشکوک می شوند و محاصره شان می کنند به رحمت می گوید:«ما شانس نداریم. هر جا بریم فکر می کنند آدم کشتیم.»(ص11). این جمله یادآورِ تروریست نامیده شدنِ ایرانی ها و مسلمانان در آمریکا و در غرب است. یادآورِ حرف های کسی مثلِ جورج بوش. به هر رو گویی سید می خواهد با این جمله ی کوتاه به همین ماجرا اشاره کند و از سویی به آن اعتراض هم بکند و بگوید که در حقیقت ما تروریست و آدمکش نیستم. رهایمان کنید و دست از تهمت بردارید.
6. پلیسِ آمریکا را می توان سومین شخصیتِ این داستان دانست. پلیسی که از یک سو زبان سید را نمی فهمد و از دیگر سو در همان گفتگوهایِ با سید است که همه ی اندیشه ی پنهانِ سید رو می شود. نکته ی جالب این جاست که در این داستانِ کوتاه، فقط 38 جمله ی انگلیسی ردّ و بدل می شود. پلیس ها با رحمت و سید به انگلیسی صحبت می کنند. و در حقیقت رحمت هم خیلی جاها تنها نقشِ مترجم را به عهده دارد: مترجم میانِ سید با پلیس. آخر داستان که به گفت و گویِ پلیس با سید اختصاص یافته و نسبتاً هم مفصل است، بیشتر بیانیه وار و ایدئولوژیک است. سید می گوید:
«... این با آن چیزی که شما هستید، متفاوت است. شما می توانید به آینده پیام بفرستید. اما نمی توانید با گذشته واردِ مذاکره شوید. شما می توانید گذشته را بکُشید، همانطور که حالا هم میکُشید. اما نمیتوانید گذشته را به دوش بکشید. ... . شما امروز دارید نابودش میکنید. فردا بیشتر نابودش خواهید کرد. ولی سنگینیِ آن را نمیتوانید درک کنید، و نمیتوانید وزنِ آن را حمل کنید.»(ص24)
و باز در ادامه می گوید:
«... آنچه من به دست گرفته ام زوال جهان است. سنگینی لایزالِ زوال جهان است. بار سنگینِ کسی است که با آن بزرگ شده. حقارت، شکنجه، خیانت، تنهایی، بی خانمانی، سرگردانی تن و روان، و از همه ی اینها بالاتر، تحقیر را تجربه کرده تا بار سنگینش را در این جا بر زمین بگذارد. و راهش را بکشد و برود. ... . میراث من زوال جهان است. سنگین تر از هر چیز دیگر،: مرگ.»(ص25)
و در نهایت به حرف هایش اینگونه پایان می دهد، با جملاتی که در آخر به شاعرانگی رو می کنند:
«... شما پیش از آنکه عمیق شوید، سرعت گرفتید. درک چیزهای کند و سنگین برای شما غیرممکن است. شما حامله نشده میزایید. این مادرِ حامله ی کندِ زمان است. ... . من این جا می ایستم. بزرگ ترین خواب جهان در دست. تعبیرناپذیرترین خواب جهان. مادرتر از هر مادر. با زبانی دیگر، تا جهان روشن شود، به صورتی دیگر.»
7. به نظرم انتهایِ داستان همانطور که باید باشد نیست. بیش از حد شعار گونه است. خیلی زیاد کوتاه شده و سرسری نوشته شده. گویی که نویسنده دییگر حال نداشته ادامه بدهد و همین طور به گونه ای اتفاقی یا مسالمت آمیز با خود گفته: خُب بس است دیگر. بگذار همین جا تمام کنم.
این داستان بیشتر به خاطرِ حرف هایی که قرار است بزند، نوشته شده و کمتر به خاطرِ داستان بودن اش.
8. مهم ترین جذابیتِ داستان در آشنازدا بودنِ موضوع اش است. اینکه کسی چیزی در دست داشته باشد که جز خودش احدی توانِ حملِ آن را نداشته باشد، خواننده را به ادامه ی داستان ترغیب می کند. و فکر نمی کنم در هیچ داستانِ دیگری تاکنون چنین موضوع یا سوژه ای به کار گرفته نشده باشد. موضوع بکر است و این بکارت میکشدت تا ادامه بدهی؛ تا به داخل و انتهایِ داستان بروی و از تهِ ماجرا سر در بیاوری.
9. زبانِ داستان متناسب با فضاها و حال و هوایِ داستان است. در نثرِ داستان و در انتخابِ واژگان اغلب دقّت شده جز در دو سه مورد که به نظر می رسد اندکی بی دقتی شده است. مثلاً سید وقتی که گرفتارِ پلیس می شوند، به رحمت می گوید:« حق داری فحش بدی. دستتو گذوشتم تو حنا.» (ص16) نمی دانم اولاً چه کسی به جایِ گذاشتم می گوید:گذوشتم. در ثانی اگر هم این کاربرد در بینِ قشرِ خاصی متداول باشد، قطعاً در این داستان هیچ جایی ندارد. چرا که در سایر مواردِ دیگر سید و رحمت عادی صحبت می کنند و چنین کاربردهایِ خاص و عجیبی در کلامشان نیست.
10. چند تا از جمله هایِ داستان تُرکی است. و یک جا اصلاً تُرکی می شود. سید وقتی در داخلِ ماشینِ پلیس است زیرِ آواز می زند، آنهم ترکی. شعری عاشقانه، رمانتیک و اندکی نوستالژیک.البته در داستان ها و نوشته هایِ براهنی زبان و ادبیاتِ ترکی جایگاهِ ویژه ای دارد و چون در نوشته هایِ بعدی به آن خواهم پرداخت(چرا که معتقدم در کارکردِ اندیشه ی براهنی، این زبان و فرهنگِ تُرکی نقشی کلیدی دارد) این جا به همین اشاره بسنده می کنم.
پی نوشت:
رضا براهنی(1383)، برخورد نزدیک در نیویورک، انتشارت جامه دران.
رضا براهنی داستان ها و رمان هایِ فراوانی نوشته است. پیش از این کتاب، گویا آخرین اثر داستانی یی که از او منتشر شده، رمانِ بلندِ آزاده خانم و نویسنده اش است؛ که اثرِ مهمی است و در آینده اگر فرصت و توانی باشد حتماً جیزی درباره اش می نویسم. اما این نوشته نگاهِ کوتاهی است به "برخورد نزدیک در نیویورک".
1. داستان چنان که از نامش می توان فهمید در نیویورک می گذرد. آن هم تنها یک شبِ نیویورک:شبی که برق هایِ نیویورک قطع می شود و شهر در تاریکیِ مطلق فرو می رود و ماجراهایِ دیگر که همه می دانیم و از ماجرایِ آن هنوز خیلی نگذشته است.
2. شخصیت هایِ داستان دو نفر ایرانی اند که در داستان یکی را با نامِ "سید" می شناسیم و آن دیگری "رحمت" نام دارد. این دو جلویِ یک آسمان خراش با هم قرار دارند. سید تازه وارد است و انگلیسی هم نمی داند ولی رحمت گویا مقیمِ آنجاست و خوب با همه چیز آشناست. آنها با هم قرار دارند و گویا قرار است با هم جایی بروند. کجا؟ معلوم نیست. در عینِ حال سید دوست ندارد کسِ دیگری، حتا همسرِ رحمت، از ماجرا بویی ببرد.
3. سید یک چیزی شبیه به پیتِ روغن در دست دارد که تقریباً همه ی داستان حولِ آن پیت و چیستی اش می گردد. پلیسِ آمریکا به سید و رحمت به خاطرِ همان پیت مشکوک می شوند. آنها را می گیرند و می خواهند به اداره ی پلیس ببرند اما هر کاری می کنند نمی توانند آن پیت را از زمین بلند کنند. انگار که پیت به زمین چسبیده باشد و انگار که«اگر بلندش می کردند زمین هم باید با آن بلند می شد.»(ص14) به هر رو مأمورانِ پلیس از بلند کردنِ پیتِ مذکور نااُمید می شوند و صد البته این به تردیدشان می افزاید. دستِ آخر از سرِ ناچاری مجبور می شوند دست به دامانِ خودِ سید بشوند چرا که به گفته ی خودِ او هیچ کس جز او نمی تواند آن را بلند کند:« هیشکی جز من نمیتونه اینو بلند کنه. فهمیدی؟ با قدرت اتم هم نمیتونن بلندش کنن.»(ص16) این جمله را به دوستش، رحمت، می گوید. و در جایی دیگر به مأمورِ اف بی آی می گوید: « من این را بگذارم روی زمین، شما هر قدر هم سعی کنید نمیتوانید بلندش کنید. شما می توانید نابودش کنید، اما نمیتوانید بلندش کنید.»(ص24)
4. پیتی که این قدر سنگین است و کسی جز سید هم نمی تواند آن را بلند کند، در آغاز معلوم نیست چه چیزی داخلش هست. ولی آرام آرام و از خلالِ صحبت ها و کنایه هایِ سید معلوم می شود که محتوای این پیت که با جرثقیل هم از زمین تکان نخواهد خورد چیست. رحمت در آغازِ دیدارش با سید به طنز یا به جد به او می گوید که این چیزی که در دست ات است «شکل پیت روغنه. روغن کرمونشاهی.»(ص6) و سید در جوابش به طنز و طعنه می گوید:« پیت روغن کرمونشاهی! اروای عمه ت. میخوام تو این شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل، برات پلو مرغ بپزم.» و بعد که رحمت پی گیر می شود تا بداند چه چیزی در این پیت است که سید آنرا پنج سال با خود به همراه دارد و درضمن کسی هم جز او نمی تواند بارِ آن را به دوش بکشد، سید می گوید:«فکر میکنی چیه؟هان؟ ارث باباس؟ رحم مادره؟ هیکل خداس؟ عهد عتیقه؟ سر گیلگمشه؟ کون یهودایِ اسخریوطی یه؟ پاشنه ی آشیل یا چشم اسفندیاره؟ سرِ تیره زیاسه؟ هان؟ ریش دو شاخِ رستمه؟ چرا نمی تونی بلندش کنی؟ فکر می کنی سرِ حضرتِ آدمه که هف هش هزار سال زیر خاک مونده، ورم کرده؟ هان؟»(ص8) اما در نهایت رازِ این پیتِ به ظاهر روغن کرمانشاهی رو می شود. رازی که همه ی داستان از آن شکل گرفته و همه ی تعلیقِ داستان هم، برخاسته از آن است. معلوم می شود که سید به همراهِ خودش، میراث اش را اینسو و آنسو می برد. میراثی که هر انسانی با خود به همراه دارد؛ میراثی که کسی جز خود او نمی تواند بارِ آن را به دوش بکشد. و از همین روست که وزنِ این ظرف اینقدر سنگین است. چرا که یادگار قرون و اعصار است و بازمانده ی پدران و مادرانِ ما در طولِ تاریخ. و باز از همین روست که سید به طعنه و طنزآلودانه می گوید:« این سنگینه. به سنگینی تخمای تاریخه.»(ص16)
5. سید، مهم ترین شخصیتِ این داستان، رفتار و اندیشه ای دوگانه دارد. از یک سو بسیار عامیانه و گاه لات مَنشانه رفتار می کند: وسطِ خیابان بطریِ ویسکی به دست دارد و هر دقیقه از آن می خورد، و همچنین هر جا که دوست دارد و احساسِ نیاز می کند زیپِ شلوار را پایین می کشد و بر در و دیوارهایِ نیویورک نقش می زند؛ از سویِ دیگر گاه چنان حرف هایِ اندیشمندانه و حاصل از تفکر می گوید که انسان گمان می کند پشتِ این ظاهرِ آشفته و مست، که در آن شبِ تاریکِ نیویورک یادِ شعرِ شبِ تاریک و بیمِ موج و گردابی چنین هایل، می اُفتد مردی اندیشمند نهان باشد.
سید جمله ای دارد که کلیدی است. وقتی مأمورانِ اف بی آی به آنها مشکوک می شوند و محاصره شان می کنند به رحمت می گوید:«ما شانس نداریم. هر جا بریم فکر می کنند آدم کشتیم.»(ص11). این جمله یادآورِ تروریست نامیده شدنِ ایرانی ها و مسلمانان در آمریکا و در غرب است. یادآورِ حرف های کسی مثلِ جورج بوش. به هر رو گویی سید می خواهد با این جمله ی کوتاه به همین ماجرا اشاره کند و از سویی به آن اعتراض هم بکند و بگوید که در حقیقت ما تروریست و آدمکش نیستم. رهایمان کنید و دست از تهمت بردارید.
6. پلیسِ آمریکا را می توان سومین شخصیتِ این داستان دانست. پلیسی که از یک سو زبان سید را نمی فهمد و از دیگر سو در همان گفتگوهایِ با سید است که همه ی اندیشه ی پنهانِ سید رو می شود. نکته ی جالب این جاست که در این داستانِ کوتاه، فقط 38 جمله ی انگلیسی ردّ و بدل می شود. پلیس ها با رحمت و سید به انگلیسی صحبت می کنند. و در حقیقت رحمت هم خیلی جاها تنها نقشِ مترجم را به عهده دارد: مترجم میانِ سید با پلیس. آخر داستان که به گفت و گویِ پلیس با سید اختصاص یافته و نسبتاً هم مفصل است، بیشتر بیانیه وار و ایدئولوژیک است. سید می گوید:
«... این با آن چیزی که شما هستید، متفاوت است. شما می توانید به آینده پیام بفرستید. اما نمی توانید با گذشته واردِ مذاکره شوید. شما می توانید گذشته را بکُشید، همانطور که حالا هم میکُشید. اما نمیتوانید گذشته را به دوش بکشید. ... . شما امروز دارید نابودش میکنید. فردا بیشتر نابودش خواهید کرد. ولی سنگینیِ آن را نمیتوانید درک کنید، و نمیتوانید وزنِ آن را حمل کنید.»(ص24)
و باز در ادامه می گوید:
«... آنچه من به دست گرفته ام زوال جهان است. سنگینی لایزالِ زوال جهان است. بار سنگینِ کسی است که با آن بزرگ شده. حقارت، شکنجه، خیانت، تنهایی، بی خانمانی، سرگردانی تن و روان، و از همه ی اینها بالاتر، تحقیر را تجربه کرده تا بار سنگینش را در این جا بر زمین بگذارد. و راهش را بکشد و برود. ... . میراث من زوال جهان است. سنگین تر از هر چیز دیگر،: مرگ.»(ص25)
و در نهایت به حرف هایش اینگونه پایان می دهد، با جملاتی که در آخر به شاعرانگی رو می کنند:
«... شما پیش از آنکه عمیق شوید، سرعت گرفتید. درک چیزهای کند و سنگین برای شما غیرممکن است. شما حامله نشده میزایید. این مادرِ حامله ی کندِ زمان است. ... . من این جا می ایستم. بزرگ ترین خواب جهان در دست. تعبیرناپذیرترین خواب جهان. مادرتر از هر مادر. با زبانی دیگر، تا جهان روشن شود، به صورتی دیگر.»
7. به نظرم انتهایِ داستان همانطور که باید باشد نیست. بیش از حد شعار گونه است. خیلی زیاد کوتاه شده و سرسری نوشته شده. گویی که نویسنده دییگر حال نداشته ادامه بدهد و همین طور به گونه ای اتفاقی یا مسالمت آمیز با خود گفته: خُب بس است دیگر. بگذار همین جا تمام کنم.
این داستان بیشتر به خاطرِ حرف هایی که قرار است بزند، نوشته شده و کمتر به خاطرِ داستان بودن اش.
8. مهم ترین جذابیتِ داستان در آشنازدا بودنِ موضوع اش است. اینکه کسی چیزی در دست داشته باشد که جز خودش احدی توانِ حملِ آن را نداشته باشد، خواننده را به ادامه ی داستان ترغیب می کند. و فکر نمی کنم در هیچ داستانِ دیگری تاکنون چنین موضوع یا سوژه ای به کار گرفته نشده باشد. موضوع بکر است و این بکارت میکشدت تا ادامه بدهی؛ تا به داخل و انتهایِ داستان بروی و از تهِ ماجرا سر در بیاوری.
9. زبانِ داستان متناسب با فضاها و حال و هوایِ داستان است. در نثرِ داستان و در انتخابِ واژگان اغلب دقّت شده جز در دو سه مورد که به نظر می رسد اندکی بی دقتی شده است. مثلاً سید وقتی که گرفتارِ پلیس می شوند، به رحمت می گوید:« حق داری فحش بدی. دستتو گذوشتم تو حنا.» (ص16) نمی دانم اولاً چه کسی به جایِ گذاشتم می گوید:گذوشتم. در ثانی اگر هم این کاربرد در بینِ قشرِ خاصی متداول باشد، قطعاً در این داستان هیچ جایی ندارد. چرا که در سایر مواردِ دیگر سید و رحمت عادی صحبت می کنند و چنین کاربردهایِ خاص و عجیبی در کلامشان نیست.
10. چند تا از جمله هایِ داستان تُرکی است. و یک جا اصلاً تُرکی می شود. سید وقتی در داخلِ ماشینِ پلیس است زیرِ آواز می زند، آنهم ترکی. شعری عاشقانه، رمانتیک و اندکی نوستالژیک.البته در داستان ها و نوشته هایِ براهنی زبان و ادبیاتِ ترکی جایگاهِ ویژه ای دارد و چون در نوشته هایِ بعدی به آن خواهم پرداخت(چرا که معتقدم در کارکردِ اندیشه ی براهنی، این زبان و فرهنگِ تُرکی نقشی کلیدی دارد) این جا به همین اشاره بسنده می کنم.
پی نوشت:
رضا براهنی(1383)، برخورد نزدیک در نیویورک، انتشارت جامه دران.
2 نظر:
چیزی که به نظرم جالب است، همان چیزیست که در آخر هم گفتید: زبانِ ترکی؛ و یکجورهایی تقابلی ترک/فارس، همجنسِ همان تقابل ایرانی/غربی یا شرقی/غربی. بحث جالبیست و گمانم کششِ وبلاگی هم دارد .
salam ostad-e bozorgvaar. maa shamele mohammad hossein-e daraei va poolad-e imani, navid-e sanei va kamyar-e hossein khanzade ham aknanoon dar site madrese va dar haale pachche khaari az ostade geraan-ghadremaan, jeenabe aghaye mirzakhani, mibashim. ba omid be inke in pachchekhari ra az ma haghiran bepazirid. va nomre-ash ra manzoor befarmaeid.
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی