سخن

یادداشت‌های ادبی ـ انتقادی محمد میرزاخانی

نام:
مکان: نا کجا, بی کجا, Iran

پنجشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۴

کتابِ هول 2

"مرد عنکبوت" پیش از هر چیز، داستانِ گُنگی است. در عینِ حال نشانِ داستان ها و نوشته هایِ بسیارِ دیگری را در خود دارد. شروعِ داستان خیلی به شروع هایِ بارتلمی از جهتی، و بورخس از جهتی دیگر، نزدیک است.
«با فردا ده سال است که چیزی ننوشته ام، و جهان را از مصیبت خواندنِ خطوطم محروم کرده ام.»(ص 43). زبان داستان و شیوه ی روایت، به ویژه در اواخرِش، به زبانِ گلشیری نزدیک است. مخصوصاً به زبانِ "انفجارِ بزرگ". موضوعِ داستان و فضایِ آن تا حدودی آدم را می بَرَد به داستان هایِ کافکا، به مسخ و... . یک جورهایی هم شبیه است به داستانِ دیگرِ همین مجموعه با نامِ "اباطیل". به هر رو داستان، داستانِ موجودی(انسانی/عنکبوتی) است که گرفتار شده. موجودی که پیش از این آنچه خواسته، گویا کرده و حال گرفتار است. بندی است. اما خودش به حقیقت حالش بیش از هر کس واقف است: «هیچ کس هرگز ندانسته که زنده ها و مرده ها به یک طعم اند.»(ص46)
گویا راویِ این داستان، نویسنده است. استعاره ی نویسنده و اقتدارِ او. نویسنده ای که می آفریند و می کُشد. می کُشد تا نبوغِ نویسندگی اش بیشتر شکوفا شود:
«این جا کسی نیست، شاید هم خودم همه را کشتم و پاک کردم تا مایه های بیشتری برای نوشتن داشته باشم، و جز این نبود که هرچه بیشتر می مردند نبوغِ نویسندگی من بیشتر شکوفا می شد و بیش تر و بیش تر و همه ی این حرف هایی که تا به حال هزاربار قرقره کرده ام. شاید خودم کشته باشم شان تا مدعی نشوند، خُرده نگیرند، آروغ نزنند، اظهار نظر نکنند، دروغ نگویند، خیال نبافند، عشق نورزند، نرقصند و قضای حاجت نکنند و تا خودم این کارها را بکنم، تا وقتی دارم به سوگِ نبودن شان چیز می نویسم مزاحمم نشوند و من خودم به خودم بند شوم و روی تابِ عنکبوتی ام هِی تاب بخورم و بخورم و بخورم تا امروز صبحی که درست ده سال می شود که این بالا معلق مانده ام.»(ص46)

"همسایه" داستانِ دیگرِ این مجموعه از نظرِ ساختارِ داستانی با بقیه متفاوت است. داستانی در قالبِ چند یادداشتِ شبانه. هر روز جلویِ خانه ی یک خانواده، جنازه ای پیدا می شود. و این عنصرِ وهم انگیز پیش بَرنده ی داستان است. فضایِ داستان، فضایی نسبتاً گوتیک است. اما بیش از هر چیز، این داستان شروعِ خوبی دارد و خوب هم پیش می رود ولی پایانِ آن متناسب نیست: رسیدن از انسان ها به گربه ها. انگار داستان بیش از هر چیز داستانی سرِکاری است. داستانی با پایانی غیر قابلِ پیش بینی و نا منتظر. اما مهم تر از همه شاید نکته در این باشد که من داستان را خوب نفهمیده ام( و بر این نکته خیلی تأکید دارم)یا با آن رابطه ی خاصی از هیچ نظر پیدا نکرده ام. در ضمن خواندنِ این داستان،تا اواخرش البته، من را به یاد فیلمِ "بزرگراه گُمشده" انداخت. چرایش را درست نمی دانم.

داستانِ بعدیِ کتابِ هول، "اباطیل" است. شاید از جهاتی مهم ترین داستانِ این مجموعه. داستانی است در فضاهایِ بورخسی. همانطور که در سال هایِ اخیر خیلی ها به نوشتنِ بورخسی توجه خاص نشان داده اند و صد البته که بسیاری شان شکست خورده اند. داستان، داستانِ فردی است که توانا بر خواندنِ انواعِ نوشته به انواعِ زبان ها و خط هاست. عده ای از جایی دوردست می آیند و او را می برند برای خواندنِ یک متن. متنِ متن ها. از همان نوع متن هایی که در قصه هایِ بورخس از جمله در داستانِ "نوشته ی خداوند" می توانیم ببینیم. داستان اندکی(یا چه بسا بسیار) بر پایه ی بعضی نظریه هایِ ادبیِ معاصر نگاشته شده است:«من گزینه ای بودم که خوانده بودندم و پیش بینی حرکت بعدی ام اهمیتی نداشت.»(ص64) یا: «دل گرم بودم که هر خطی را هر گونه که بخوانم بالاخره به پایانش می رسم.»(ص65)
به هر رو اهمیتِ این داستان بیش از هر چیز به داستان بودن اش است. مرد را برایِ خواندنِ این متن می برند. برای خواندنِ "منحصر به فردترین نوشتار جهان" تا رمز گشایی اش کند. آنها به او می گویند:« آنجا متنی دارند که باید به حضورش رسید. متنی یگانه که برخلاف تمام نوشته های جهان چنان سیال است که جز در حضور شفاهی و چهره به چهره قادر به خواندنش نخواهم بود.»(ص63) متنی که تا آنروز که این مرد برایِ کشفِ رمزِ آن می رود، صد و سی و سه استاد در طولِ هزار و دویست سال برایِ رمز گُشایی اش، عمر به باد داده اند.(ص67) اما در نهایت او هم می شود نفر بعدی: نفر صد و سی و چهارم: «سال هاست ناتوانِ فتحِ این نوشته، یکی از خودشان شده ام تا رخصت این جا ماندن را داشته باشم.» نمی دانم چرا این قدر این داستان من را به یاد داستانِ صحرایِ تاتارها یِ بوتزاتی می اندازد. شاید ناکامی و خیالِ باطل اش بیش از هر چیز باعثِ این دریافت است. ناکامی از یافتن، ولی خود را به این پندار خوش کردن که چه بسا بالاخره روزی قادر شویم بر این امر امروز نا ممکن. عنصرِ مهمِ این داستان این است که هیچ چیز ثابت نیست. همه چیز در شدن است و از سویی همه چیز در اضمحلال و نابودی است. تا می آیی چیزی را بخوانی رو به نابودی می گذارد. محو می شود. انگار نوشته، باد نوشته است. بر آب است. بنیان ندارد و فرو ریزنده است.
«فریبم داده اند و دانشم را به سخره گرفته اند. برای خواندن این لوح باید کنارش بایستم و رویش قدم بگذارم، اما خواندنِ من، رفتن به راهی است که با هر قدم اندکی از راه_ خط _ پاک می شود، ردی گُم و کلمه یی نابود. من دل مشغولِ هزار پاره یی هستم که باید بر آن پا بگذارم، اما در هر پایی که می گذارم تا خطی بالا بروم، به ناگزیر خط قبلی را پاک می کنم و مجبور می شوم دوباره به همان بازگردم که حالا چیزی یک سر تازه است. پسِ ماه ها ماندنَم به ازای هزاران سطری که جلو رفته ام، هنوز یک خط را هم نخوانده ام و ارتباط میان دو کلمه را هم نیافته ام.»(ص69)
باز تأکید می کنم که شاید مهم ترین داستانِ این مجموعه همین اباطیل باشد. سه داستانِ بعدی هم جایگاه خود را دارند که البته من دیگر به شان نمی پردازم. از میان آن سه بیش از همه گویا "مرگ و دوشیزه" محل توجه باشد که آن هم به نظرِ من از جهاتی ضعیف است. بیشتر شاید بر پایه ی نوعی نظریه نوشته شده باشد و قصدش پرداختن به بازی باشد، و یا بهتر است بگویم: قصدش روایت هایِ گونه گون است از یک متن، از یک پدیده. با تأکید بر "او". دیگری. این همانی. ابهام. بازی گنگ و وهم انگیزِ ضمایر. و... .

در مجموع کتابِ هول در میانِ مجموعه داستان هایِ این سال ها از بعضی جهات قابل تأمل است. نو آوری هایِ نویسنده در شیوه ی روایت و تلاش اش برایِ یافتنِ سوژه هایِ از پیش ناخوانده و نااندیشیده، ارزنده است. نگاهِ اغلب متفاوتِ او به موضوع هایِ پیشین و از پیش دانسته، گاه بسیار توجه انگیز است. البته بعضی تکرارها و تقلیدها(از خود و دیگران) دیده می شود. گاه هم لغزش هایِ کوچکِ نوشتاری{مثلاً : "وقتی در آغوشش بگیرمش"(ص43) به جایِ: وقتی در آغوش بگیرمش؛ یا: وقتی در آغوشش بگیرم. یا مثلاً: در داستانِ "همسایه" پس فردایِ شبِ بیستم شده است شبِ بیست و سوم، که مسلماً باید شبِ بیست و دوم می شد.} دیده می شود.
آرزویِ موفقیت برایِ شیوا مقانلو دارم. و همواره منتظرم تا کارهایِ جدیش را که قطعاً باید از این مجموعه نوتر و سرتر باشند، بخوانم.

3 نظر:

Anonymous ناشناس گفت...

محمد گرامی. از لطفی که به کارم داشتی و نقدی که بر آن نوشتی متشکرم. پاینده باشی.

پنجشنبه فروردین ۰۴, ۰۹:۴۴:۰۰ قبل‌ازظهر  
Anonymous ناشناس گفت...

مجموعه مقانلو را هنوز نخوانده ام .هرچند مقانلو با آن ترجمه های خوبش آدم را نسبت به پیگیری کارهایش حساس کرده.

پنجشنبه فروردین ۰۴, ۰۱:۱۶:۰۰ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس گفت...

شيوا مقانلو از يال بالايي هاي ما بود و براي همين مي شناسم اش اما اين كتاب را نخوانده ام. نقد جانانه اي بود واجب شد كتاب را هم بخوانم.موفق باشيد

جمعه فروردین ۰۵, ۱۲:۲۹:۰۰ قبل‌ازظهر  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی