سخن

یادداشت‌های ادبی ـ انتقادی محمد میرزاخانی

نام:
مکان: نا کجا, بی کجا, Iran

دوشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۴

امسال سال خوبي بود اگر...

امسال سال خوبي بود اگر:

پارساي نازنين و شيطون منوچهر و راضيه‌ي عزيز و هميشه دوست داشتني، بابا و مامانش را تنها نمي‌گذاشت و نه خاطره‌هاش كه خودش مي‌ماند. بيماري بي‌پير بدجور به پارسا پيله كرده بود. شش-هفت ماه بود كه پارسا آروم و قرارش بريده شده بود، يعني اين بيماري نامرد اين كارو كرد. نگذاشت يه آب خوش نه از گلوي پارسا پايين بره نه از گلوي بابا و مامان نازنينش كه توي شبا و روزاي مريضيش يه دقيقه آسايش هم براشون حروم شده بود. شبا بيدار بودند و پارسا پارسا مي‌گفتند، پارساجان عزيز مامان جون بابا چيه چت شده، چي مي‌خواي كجات درد مي‌كنه چرا گريه مي‌كني چرا هيچي نمي‌خوري همون يه ذرّه رو هم كه بالا آوردي پارساي مامان چي شده خوشگلم آروم باش آروم باش پارسايي رو مي‌خوام ببرم بيرونا، باشه پارسا، باشه، جيگر مامان باشه ... و پارسا بود كه مدام درد مي‌كشيد و زبان نداشت كه بگه تو وجود نازنين و كوچولويش چي ميگذره كه يك دم آسايش ندارد، زبان هنوز باز نكرده بود تا بگه كدوم بيماري و خوره‌ي بدمصّب داره كدوم قسمت بدنش رو ذرّه ذرّه و يواش يواش مي‌خوره و مي‌جوه و جلو مي‌ره تا پارسا رو تموم كنه تا پارسا رو آبش كنه و دودش كنه و بفرستدش بره ته ته زمين بفرستدش بره توي آسمونا عينهو هوا عينهو باد عينهو يه قاصدك كه ميآد و ميآد و تو تو دست مي‌گيريش و همچي كه مي‌خواي باش بازي كني همچي كه مي‌خواد تازه باهات دوست بشه همچي كه مي‌خواد تازه بفهمه چي به چيه و اون كجاست و تو كي هستي باباشي مامانشي دوستشي باد ديوانه ميآد و ميبردش يه جوري هم كه ديگه نه دستت بهش مي‌رسه نه فكرت. همه چيز رو تموم مي‌كنه انگار كه اصلاً چيزي نبوده انگار كه اصلاً همه‌ي اينا يه رويا بوده يا نه يه كابوس بوده و تو وقتي متوجّه مي‌شي كه مي‌بيني چيزي تو دستات نيست چيزي تو بغلت نداري تنها موندي تنهاي تنهاي تنها از اون تنهاييا كه آدم رو ديوونه مي‌كنه آدم رو به هيچ و پوچ مي‌كشونه و مي‌كشه و مي‌بره ميندازه تو يه برهوتي كه به كابوست هم نديديش نه از اون تنهاييا كه فقط چند دقيقه آدم رو كلافه مي‌كنن و همين كه يكي اومد تموم بشه و يادت بره از اونا كه تو جمع هم دست از سرت برنمي‌داره و همه‌جا چسبيده به يقه‌ت تكون كه بخواي بخوري حرف كه بخواي بزني يا كه فقط بخواي به جايي و چيزي نگاه كني نامرد ميآد جلوت سبز ميشه راست راست تو روت نگاه مي‌كنه و همه‌ي غماي عالم رو يكهو هوار مي‌كنه رو دل وامونده‌ت خرابي خراب‌ترت مي‌خواد خراب‌ترت مي‌كنه نه فقط خراب كه ويرون كه گرومب هرّست همه چي مي‌ريزه و تو هم زيرش و تا بخواي دربياي.....

باقي بقاي منوچهر و راضيه كه خوبن و صبورن و متّكي به هم. كه ياد پارسا تو دلهاشون مي‌مونه امّا خوب خوب خوب مي‌فهمن و مي‌دونن كه ماجرا چيه حقيقت كدومه و سرنوشت چي كار مي‌كنه و اونا هم بايد باهاش چي جور تا كنن.

4 نظر:

Blogger عامه‌پسند گفت...

.خیلی یادداشت قشنگی بود

دوشنبه اسفند ۲۹, ۰۵:۴۸:۰۰ قبل‌ازظهر  
Anonymous ناشناس گفت...

سلام -ایشلا تو سال 85 به هرچی میخواید برسید - راستی این بچه که عکسشو گذاشتی کیه ؟؟؟؟

شنبه فروردین ۰۵, ۰۶:۲۰:۰۰ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس گفت...

شايد كسي كه فرزند داشته باشه بهتر بتونه درك كنه كه چي گفتي . راستش براي من خيلي جالبه كه چقدر واقعي تونستي حس مادري رو بيان كني

سه‌شنبه فروردین ۱۵, ۰۲:۲۰:۰۰ قبل‌ازظهر  
Anonymous ناشناس گفت...

محمد اشکمو درآوردی

شنبه خرداد ۲۰, ۱۲:۲۴:۰۰ قبل‌ازظهر  

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی