روی ماه خداوند را ببوس 1
روی ماه خداوند را ببوس، نوشته ی مصطفا مستور، نویسنده ی چهل ساله و پُرکارِ همدوره ی ماست. از او پیش از این هم داستان منتشر شده، هم ترجمه، هم نوشته هایی درباره ی داستان نویسی و اصولِ آن. نوشته یی که در پی می آید نگاهی است به داستانِ بلند یا رمانِ روی ماه خداوند را ببوس: رمانی که چاپ اولِ آن 1379 بوده و در نمایشگاهِ کتابِ امسال، چاپِ نهمِ آن نصیبِ من شد. و این نوشته هم مبتنی است بر همین چاپ*.
شخصیت هایِ این داستان همه جوان و اغلب دانشجو هستند. شخصیتِ اصلی داستان یونس نام دارد و بیشترِ داستان حولِ او و دغدغه ها و اینسو-آنسو شدن هایش می گردد. دیگر شخصیت هایِ داستان یکی نامزدِ یونس است: سایه؛ یکی دوستِ دورانِ مدرسه ی اوست که چندین سال در ایران نبوده و با بازگشتنِ هموست که داستان آغاز می شود: مهرداد؛ دیگری علی است دوستِ دیگرِ همکلاسیِ یونس؛ و چند شخصیتِ فرعیِ دیگر.
یونس که دانشجویِ دوره ی دکتریِ رشته ی پژوهش گریِ اجتماعی است، قرار است در پایان نامه اش تحلیلِ جامعه شناسانه ای درباره ی علتِ خودکشیِ دکتر محسنِ پارسا داشته باشد. دکتر پارسا استادِ فیزیک دانشگاه بوده و چند وقت پیش از این خودش را از طبقه ی هشتمِ یک آپارتمان به پایین پرتاب کرده است.
داستان تقریباً همه اش در راستایِ این مسأله پیش می رود که یونس به پرسشی برایِ پاسخ اش برسد. اما این گویا ظاهرِ داستان است. و در موازات با این ماجرا شخصیت و اندیشه ی خودِ یونس روی به تغییر و دگرگونی می گذارد، چرا که او از آغازِ داستان با یک پرسشِ دشوار رو به رو شده و از دیدنِ هر چیزی و برخورد با هر مسأله ای ابتدا به فکرِ آن می اُفتد. وآن پرسش چنان که از نامِ کتاب هم تا حدودی می توان فهمید همان پرسشِ کهنِ بشر از روزگارانِ گذشته است تا به امروز: آیا خداوند وجود دارد؟ در طولِ داستان، این پرسشِ اندیشه سوزِ یونس، آرام آرام، بر روابطش با دوستان و حتا نامزدش تأثیر گذاشته تا جایی که نامزدش را مجبور به جدایی می کند؛ چرا که سایه در تقابلِ یونس و خداوند، دومی را بر می گزیند. سایه عشق اش را ابراهیم وار فدایِ خداوند می کند و یونس اش را در پایِ خداوندِ خود قربان می کند؛ چرا که بر این باور است که:
«من هم نمی تونم با یک مُرده زندگی کنم. یونس از نظر من تو اگه خداوند رو از زندگی ت پاک کنی با یه مُرده فرق زیادی نداری.»(ص 100)
یونس از دیدنِ هرچیز به یادِ پرسشِ خود می اُفتد. از دیدنِ یک گربه در خیابان، تا کوه ها و آدم ها و جرم و جنایات و آلودگی ها و ناپاکی ها و بیماری ها و... .
من دیگر به ادامه ی داستان نمی پردازم و از این پس به چند شاخصه ی آن اشاره می کنم و بحث ام را با آنها پیش می برم.
یک. بی منطقی هایِ داستانی:
خیلی از حلقه هایِ داستان بدونِ داشتنِ هیچ پیش زمینه ی درست و منطقی از نظرِ پیشرفتِ سیر داستان، همین طور پیش می آیند. بعضی شخصیت ها، بعضی مباحثِ مطرح شده، بعضی حرف ها و دعواها و دوستی ها و غیره از این نظر خلق شده و پشتِ سرِ هم ردیف می شوند که یونس بیشتر با آن پرسش رو به رو شود. یونس را باید همه چیز به یادِ همان پرسشِ بزرگ اش بیاندازد. و به همین دلیل نویسنده کم نمی گذارد. آدم هایی می میرند: یکی دکتر پارسا، و یکی هم منصور. آدم هایی مریض می شوند یا با مشکلاتِ دیگر مواجه می شوند: مثلِ زنِ آمریکاییِ مهرداد که دیگر شبیه مُرده هاست. یکی فاحشه است. دیگری راننده ی تاکسی ای است که حتا به قولِ علی، دوستِ یونس، نیایشِ سوسک ها را هم می شنود. دیگری خودِ علی است: کسی که سالها در جبهه ها بوده، مردی است که برایِ هر پرسشی یک پاسخِ آماده و قانع کننده در چنته اش دارد، مردی است خدایی و تأثیرِ فراوانی هم بر گذشته ی علی و آینده ی سایه داشته و دارد. دیگری سایه است با پایان نامه اش و موضوعِ آن: مکالماتِ خداوند و موسی. دیگری پسرِ کوچولویِ آمریکاییِ علی است که زنگ می زند و در طیِ گفتگوها، هرطور شده بحث را به خدا و خالق می کشاند. دیگری پسرکی است که در حالِ بادبادک هواکردن است که به تعبیرِ خودش بادبادکش تا خدا می رسد، بادبادکی که یونس در هواکردنِ آن نقش داشته است. و خلاصه همه چیز در همین سمت و سو حرکت می کند. نویسنده گویا حال ندارد خیلی فکر بکند تا خودِ موضوع را در روندِ داستانیِ منطقی اش پیش ببرد بلکه تنها خود را با این ترفند راحت کرده که به محضی که غلظتِ پرسش درباره ی خداوند و هست و نیست اش پایین رفت با یک شگفت کاری، حقه ای از آستینِ مبارک بیرون بیاورد و چشمِ ناظران را همین طور تا پایانِ داستان باز و بینا نگاه دارد.
دو. نوشته ها و گفته هایِ مصلحتی و زورچپان.
علاوه بر اینکه شخصیت هایِ داستان، حضورشان، و اعمالشان بسیار جایِ پرسش دارد و از بی حوصلگیِ نویسنده در پروردنِ اصلِ داستان حکایت می کند، گفته هایی که جا و بی جا همین شخصیت هایِ زورکی به زبان می آورند بسیار گاه نچسب است و تقریباً همه در راستایِ همان اصلی است که گویا نویسنده برایِ خود گذاشته؛ همان اصلِ همه چیز در خدمتِ پرسش از خدا، حتا اصلِ خودِ داستان. و این کار گاه تا جایی پیش می رود که خواننده(در این جا "من") فکر می کند نه با یک رمان یا داستان بلکه با یک بیانیه ی جهت دارِ مذهبی رو به رو است. بیانیه ای که خود عمداً یک سری شک و تردیدها را پیش می آورد تا به خواننده اش بفهماند که:
اولاً همه ی پرسش ها و شبهه ها را خودم می دانم.
درثانی هیچ تعصب و خشک مغزی ای در بین نیست. همه ی پرسش ها می توانند با ازادی تمام مطرح شوند. اصولاً شک و تردید ایرادی ندارد. خودِ شک راهی است به سویِ یقین.
سوم اینکه بگوید بالاخره هر پرسشی پاسخی دارد، و اگر هم احیاناً پرسش هایی خاص از این قاعده بیرون بودند که دیگر حرفی درباره شان نیست.
و... .
به هر رو چنین نوشته ای که یادآورِ بیانیه ای می تواند باشد، در پیِ همان مشکلی که گفتم، به این سمت پیش می رود که مُدام از این حرف ها بزند(علی در خطاب به یونس):
....« هر کس در هر موقعیت می دونه کاری که انجام می ده خوبه یا نه. کسی که در انجام خوب ها ورزیده بشه کم کم حتی وزن خوب ها رو هم حس می کنه، یعنی از بین چند تا خوب می تونه بهترین را تشخیص بده. کسی که فقط خوب ها را انجام می ده به تدریج به یکی از کانون های هستی تبدیل می شه. منظورم از کانون اینه که در هر نقطه که ایستاده می تونه هستی رو در سیطره و فرمان خودش داشته باشه. چنین کسی اگر بخواد .... می تونه مانع غروب خورشید بشه یا حتی ماه رو نصف کنه. چنین اقتداری البته مایه ی فخر نیست چون این کوچک ترین کاریه که از چنین کسانی بر می آد. چنین کسانی می تونند بیماری رو در آن سوی دنیا شفا بدهند. منطق این روابط اینه که چنین کسانی اصولاً به بی نهایتی دسترسی دارند که برای آن بی نهایت انجام چنین کارهایی به شدت ساده است.»(ص87)
و یا به گفتگوی سایه و یونس توجه کنید:
(یونس:) «می گویم:"هنوز هم می ترسی؟"
"نه. نمی ترسم. علی گفت دلیلی برای ترسیدن وجود نداره. گفت شک کردن مرحله ی خوبی در زندگیه اما ایستگاه خیلی بدی است."
....."اگه من برای همیشه توی این ایستگاه پیاده شده باشم چی؟"
....."علی می گه چنین چیزی امکان نداره چون شک فقط یک توّهمه. خداوند هست و بودن ش هم ربطی به ما، تردیدهای ما و دانایی ما نداره. گفت آن طرف این شک چیزی نیست تا توی اون سقوط کنی. علی می گفت شک توهّم حفره است."»(ص78)
یک جا گویا نویسنده باز در راستایِ همان اصلِ اصیلِ خود انواع و اقسامِ بیماری و درد و بلا را پشتِ هم ردیف می کند. نکته ی جالبش هم این است که نویسنده ظاهراً یا از اطلاعات فراوانِ خودش استفاده کرده یا رفته و از پزشکی، متخصصی، کسی، همه ی این اطلاعات را گرفته تا نوشته اش به اصطلاح معیوب نباشد و از رویِ آگاهی نوشته شده باشد:
... «چرا این همه بیماری توی انسان ها ریخته اند؟ از انواع سردرد، مثل میگرن و سینوزیت گرفته تا بیماری های چشمی مثل دوربینی و نزدیک بینی و کوررنگی و آب مروارید و آستیگماتیسم تا انواع نارسایی های قلبی مثل تپش قلب و بزرگ شدن قلب و تنگ شدن دریچه ی میترال تا سنگ کلیه و سنگ مثانه تا نازایی و صرع و نقرس و مننژیت تا آبله و اوریون و سرخک . مخملک و آسم تا اصناف مختلف بیماری ها و معلولیت های ارثی مثل کوری و لوچی و کَری و فلج و اختلالات گفتاری و انواع هپاتیتَ A و B و C و بیماری های خونی مثل هموفیلی و لوسمی و تالاسمی تا انواع معلولیت های ذهنی و عقب ماندگی های رفتاری تا زخم معده و اثنی عشر.....»(ص44) که همین طور ادامه هم می یابد.
از این گونه موارد بی نهایت می توان مثال آورد. البته واضح است که صرفِ آوردنِ چنین مسائلی در داستان عیب و ایرادی ندارد ولی مشکل اینجاست که نه این ها در داستان جایِ اصولیِ خود را دارند و نه نویسنده حق دارد در داستانی با این حجم مُدام به سویِ این پیش برود که اندیشه ی ویژه ای را تبلیغ کند. معلوم است چنین مسائلی به راحتی می توانند در داستان مطرح شوند(مثلاً نمونه های برجسته و مشهورشان نوشته هایِ داستایوفسکی است.) اما داستان نویس گویا نباید این اصل را فراموش کند که قرار است داستان بنویسد نه هیچ چیزِ دیگر.
..........................................................................
پی نوشت:
* روی ماه خداوند را ببوس. مصطفا مستور. تهران: نشر مرکز. چاپ نهم:1383.
شخصیت هایِ این داستان همه جوان و اغلب دانشجو هستند. شخصیتِ اصلی داستان یونس نام دارد و بیشترِ داستان حولِ او و دغدغه ها و اینسو-آنسو شدن هایش می گردد. دیگر شخصیت هایِ داستان یکی نامزدِ یونس است: سایه؛ یکی دوستِ دورانِ مدرسه ی اوست که چندین سال در ایران نبوده و با بازگشتنِ هموست که داستان آغاز می شود: مهرداد؛ دیگری علی است دوستِ دیگرِ همکلاسیِ یونس؛ و چند شخصیتِ فرعیِ دیگر.
یونس که دانشجویِ دوره ی دکتریِ رشته ی پژوهش گریِ اجتماعی است، قرار است در پایان نامه اش تحلیلِ جامعه شناسانه ای درباره ی علتِ خودکشیِ دکتر محسنِ پارسا داشته باشد. دکتر پارسا استادِ فیزیک دانشگاه بوده و چند وقت پیش از این خودش را از طبقه ی هشتمِ یک آپارتمان به پایین پرتاب کرده است.
داستان تقریباً همه اش در راستایِ این مسأله پیش می رود که یونس به پرسشی برایِ پاسخ اش برسد. اما این گویا ظاهرِ داستان است. و در موازات با این ماجرا شخصیت و اندیشه ی خودِ یونس روی به تغییر و دگرگونی می گذارد، چرا که او از آغازِ داستان با یک پرسشِ دشوار رو به رو شده و از دیدنِ هر چیزی و برخورد با هر مسأله ای ابتدا به فکرِ آن می اُفتد. وآن پرسش چنان که از نامِ کتاب هم تا حدودی می توان فهمید همان پرسشِ کهنِ بشر از روزگارانِ گذشته است تا به امروز: آیا خداوند وجود دارد؟ در طولِ داستان، این پرسشِ اندیشه سوزِ یونس، آرام آرام، بر روابطش با دوستان و حتا نامزدش تأثیر گذاشته تا جایی که نامزدش را مجبور به جدایی می کند؛ چرا که سایه در تقابلِ یونس و خداوند، دومی را بر می گزیند. سایه عشق اش را ابراهیم وار فدایِ خداوند می کند و یونس اش را در پایِ خداوندِ خود قربان می کند؛ چرا که بر این باور است که:
«من هم نمی تونم با یک مُرده زندگی کنم. یونس از نظر من تو اگه خداوند رو از زندگی ت پاک کنی با یه مُرده فرق زیادی نداری.»(ص 100)
یونس از دیدنِ هرچیز به یادِ پرسشِ خود می اُفتد. از دیدنِ یک گربه در خیابان، تا کوه ها و آدم ها و جرم و جنایات و آلودگی ها و ناپاکی ها و بیماری ها و... .
من دیگر به ادامه ی داستان نمی پردازم و از این پس به چند شاخصه ی آن اشاره می کنم و بحث ام را با آنها پیش می برم.
یک. بی منطقی هایِ داستانی:
خیلی از حلقه هایِ داستان بدونِ داشتنِ هیچ پیش زمینه ی درست و منطقی از نظرِ پیشرفتِ سیر داستان، همین طور پیش می آیند. بعضی شخصیت ها، بعضی مباحثِ مطرح شده، بعضی حرف ها و دعواها و دوستی ها و غیره از این نظر خلق شده و پشتِ سرِ هم ردیف می شوند که یونس بیشتر با آن پرسش رو به رو شود. یونس را باید همه چیز به یادِ همان پرسشِ بزرگ اش بیاندازد. و به همین دلیل نویسنده کم نمی گذارد. آدم هایی می میرند: یکی دکتر پارسا، و یکی هم منصور. آدم هایی مریض می شوند یا با مشکلاتِ دیگر مواجه می شوند: مثلِ زنِ آمریکاییِ مهرداد که دیگر شبیه مُرده هاست. یکی فاحشه است. دیگری راننده ی تاکسی ای است که حتا به قولِ علی، دوستِ یونس، نیایشِ سوسک ها را هم می شنود. دیگری خودِ علی است: کسی که سالها در جبهه ها بوده، مردی است که برایِ هر پرسشی یک پاسخِ آماده و قانع کننده در چنته اش دارد، مردی است خدایی و تأثیرِ فراوانی هم بر گذشته ی علی و آینده ی سایه داشته و دارد. دیگری سایه است با پایان نامه اش و موضوعِ آن: مکالماتِ خداوند و موسی. دیگری پسرِ کوچولویِ آمریکاییِ علی است که زنگ می زند و در طیِ گفتگوها، هرطور شده بحث را به خدا و خالق می کشاند. دیگری پسرکی است که در حالِ بادبادک هواکردن است که به تعبیرِ خودش بادبادکش تا خدا می رسد، بادبادکی که یونس در هواکردنِ آن نقش داشته است. و خلاصه همه چیز در همین سمت و سو حرکت می کند. نویسنده گویا حال ندارد خیلی فکر بکند تا خودِ موضوع را در روندِ داستانیِ منطقی اش پیش ببرد بلکه تنها خود را با این ترفند راحت کرده که به محضی که غلظتِ پرسش درباره ی خداوند و هست و نیست اش پایین رفت با یک شگفت کاری، حقه ای از آستینِ مبارک بیرون بیاورد و چشمِ ناظران را همین طور تا پایانِ داستان باز و بینا نگاه دارد.
دو. نوشته ها و گفته هایِ مصلحتی و زورچپان.
علاوه بر اینکه شخصیت هایِ داستان، حضورشان، و اعمالشان بسیار جایِ پرسش دارد و از بی حوصلگیِ نویسنده در پروردنِ اصلِ داستان حکایت می کند، گفته هایی که جا و بی جا همین شخصیت هایِ زورکی به زبان می آورند بسیار گاه نچسب است و تقریباً همه در راستایِ همان اصلی است که گویا نویسنده برایِ خود گذاشته؛ همان اصلِ همه چیز در خدمتِ پرسش از خدا، حتا اصلِ خودِ داستان. و این کار گاه تا جایی پیش می رود که خواننده(در این جا "من") فکر می کند نه با یک رمان یا داستان بلکه با یک بیانیه ی جهت دارِ مذهبی رو به رو است. بیانیه ای که خود عمداً یک سری شک و تردیدها را پیش می آورد تا به خواننده اش بفهماند که:
اولاً همه ی پرسش ها و شبهه ها را خودم می دانم.
درثانی هیچ تعصب و خشک مغزی ای در بین نیست. همه ی پرسش ها می توانند با ازادی تمام مطرح شوند. اصولاً شک و تردید ایرادی ندارد. خودِ شک راهی است به سویِ یقین.
سوم اینکه بگوید بالاخره هر پرسشی پاسخی دارد، و اگر هم احیاناً پرسش هایی خاص از این قاعده بیرون بودند که دیگر حرفی درباره شان نیست.
و... .
به هر رو چنین نوشته ای که یادآورِ بیانیه ای می تواند باشد، در پیِ همان مشکلی که گفتم، به این سمت پیش می رود که مُدام از این حرف ها بزند(علی در خطاب به یونس):
....« هر کس در هر موقعیت می دونه کاری که انجام می ده خوبه یا نه. کسی که در انجام خوب ها ورزیده بشه کم کم حتی وزن خوب ها رو هم حس می کنه، یعنی از بین چند تا خوب می تونه بهترین را تشخیص بده. کسی که فقط خوب ها را انجام می ده به تدریج به یکی از کانون های هستی تبدیل می شه. منظورم از کانون اینه که در هر نقطه که ایستاده می تونه هستی رو در سیطره و فرمان خودش داشته باشه. چنین کسی اگر بخواد .... می تونه مانع غروب خورشید بشه یا حتی ماه رو نصف کنه. چنین اقتداری البته مایه ی فخر نیست چون این کوچک ترین کاریه که از چنین کسانی بر می آد. چنین کسانی می تونند بیماری رو در آن سوی دنیا شفا بدهند. منطق این روابط اینه که چنین کسانی اصولاً به بی نهایتی دسترسی دارند که برای آن بی نهایت انجام چنین کارهایی به شدت ساده است.»(ص87)
و یا به گفتگوی سایه و یونس توجه کنید:
(یونس:) «می گویم:"هنوز هم می ترسی؟"
"نه. نمی ترسم. علی گفت دلیلی برای ترسیدن وجود نداره. گفت شک کردن مرحله ی خوبی در زندگیه اما ایستگاه خیلی بدی است."
....."اگه من برای همیشه توی این ایستگاه پیاده شده باشم چی؟"
....."علی می گه چنین چیزی امکان نداره چون شک فقط یک توّهمه. خداوند هست و بودن ش هم ربطی به ما، تردیدهای ما و دانایی ما نداره. گفت آن طرف این شک چیزی نیست تا توی اون سقوط کنی. علی می گفت شک توهّم حفره است."»(ص78)
یک جا گویا نویسنده باز در راستایِ همان اصلِ اصیلِ خود انواع و اقسامِ بیماری و درد و بلا را پشتِ هم ردیف می کند. نکته ی جالبش هم این است که نویسنده ظاهراً یا از اطلاعات فراوانِ خودش استفاده کرده یا رفته و از پزشکی، متخصصی، کسی، همه ی این اطلاعات را گرفته تا نوشته اش به اصطلاح معیوب نباشد و از رویِ آگاهی نوشته شده باشد:
... «چرا این همه بیماری توی انسان ها ریخته اند؟ از انواع سردرد، مثل میگرن و سینوزیت گرفته تا بیماری های چشمی مثل دوربینی و نزدیک بینی و کوررنگی و آب مروارید و آستیگماتیسم تا انواع نارسایی های قلبی مثل تپش قلب و بزرگ شدن قلب و تنگ شدن دریچه ی میترال تا سنگ کلیه و سنگ مثانه تا نازایی و صرع و نقرس و مننژیت تا آبله و اوریون و سرخک . مخملک و آسم تا اصناف مختلف بیماری ها و معلولیت های ارثی مثل کوری و لوچی و کَری و فلج و اختلالات گفتاری و انواع هپاتیتَ A و B و C و بیماری های خونی مثل هموفیلی و لوسمی و تالاسمی تا انواع معلولیت های ذهنی و عقب ماندگی های رفتاری تا زخم معده و اثنی عشر.....»(ص44) که همین طور ادامه هم می یابد.
از این گونه موارد بی نهایت می توان مثال آورد. البته واضح است که صرفِ آوردنِ چنین مسائلی در داستان عیب و ایرادی ندارد ولی مشکل اینجاست که نه این ها در داستان جایِ اصولیِ خود را دارند و نه نویسنده حق دارد در داستانی با این حجم مُدام به سویِ این پیش برود که اندیشه ی ویژه ای را تبلیغ کند. معلوم است چنین مسائلی به راحتی می توانند در داستان مطرح شوند(مثلاً نمونه های برجسته و مشهورشان نوشته هایِ داستایوفسکی است.) اما داستان نویس گویا نباید این اصل را فراموش کند که قرار است داستان بنویسد نه هیچ چیزِ دیگر.
..........................................................................
پی نوشت:
* روی ماه خداوند را ببوس. مصطفا مستور. تهران: نشر مرکز. چاپ نهم:1383.
2 نظر:
کم می نویسی اما درست و دقیق. حالا وبلاگ ات هم مثل تک تک نوشته هات شخصیت مند شده. موفق باشی و خدا خیرت دهاد!
من اصلا از این کتاب خوشم نیامد . و خوشحالم که شما هم ایرادهایی را دیدید و یادآوری کردید .
اما بچه ی مهرداد که در آمریکا است دختر است .
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی