چرا مينويسم؟ چرا نمينويسم؟
نميدونم. شايد مهمترين دليل ننوشتم رئيسجمهور احمقمون باشه. رئيسجمهوري كه تنها شعارش و تئوريش و انديشهش (البتّه ميدونم اينا با وجودِ اون تناقض دارن) دادن وام است؛ همين و بس. دادن وام براي ايجاد شغل، وام براي رفع مشكلات معيشتي مردم، براي اقشار كمدرآمد، براي سازندگي، براي مبارزه با بيكاري، براي ازدواج جوانان، براي مقابله با تحريم آمريكا، براي رونق كشاورزي و صنعت و تجارت و هزار كوفتِ ديگه. خلاصه اينكه تا اين احمقخان سركاره، انگار انديشهمنديشه بايد تعطيل باشه. نوشتن خشك شه. و انگار كه كاريشم نميشه كرد. اون موقع كه اين احمقخان تازه به قدرت رسيده بود، ميگفتن و ميگفتيم كه تروريسته و آدمكُشه و تيرخلاصزنه و چه و چه. يعني جسمها را نابود ميكنه و به سوي مرگ ميفرسته. ولي انگار كه از ترّقي ايشون غفلت كرده بودن و بوديم. نفهميده بودند و بوديم كه احمقخان، كار بهتر و مفيدتري ياد گرفته و اونم اينه كه خيلي به جسم كاري نداره بلكه اصل ميزنه تو فكر، تو مغز، تو روح (البتّه اگه به روح اعتقاد داشته باشه). اصلاً تجسّم فرار مغزهاس. وقتي گفتي احمدينژاد و دارودستهش، يعني حماقت و مشتقّاتش، يعني صرف جهل در ماضي و مضارع و آينده. آره اين احمقخاني كه ننگ عالم انديشه بود تازگيها ديگه خفّتِ عرصهي عمل هم شده. مثل خر (با پوزش از همهي خرهاي دنيا كه هريك به صد احمدينژاد و ايلوتبارش ميارزن) تو گِل گير كرده. فكر كرده همهي مردم ايران، كوچيك و بزرگ، مثل خودشن كه بره بگه مردم بايد مهرورزي كنيم و كار كنيم و تخلّفي انجام نديم و چه و چه و مردم هم بگن چشم قربان هرچي شما بگيد. خلاصه اين بگه من پول يامُفتِ نفت رو ميآرم سر سفرههاتون (كه البتّه بعد هم انكار كنه اين حرف رو زده و بعد ماجرا به تأويل بكشه كه آره من اين حرف رو زدم ولي منظور اون نبوده و...) و پولهاي بيخودي مونده توي حساب ذخيرهي ارزي رم ميذارم روش، و تازه خودمم پنير نميخورم كه صرفه جويي شده باشه (غافل از اينكه نميدونه ما ميدونيم كه اگه پنير بخوره همون يه ذرّه به اصطلاح مغزي هم كه توي سرشه كه نقشش نگه داشتنه گوشاشه از بين ميره و گوشاش مياُفتن) و خلاصه همهي پولا رو ميآريم راست و حسيني ميديم به شما، شمام بريد حال كنيد و با هم تا ميتونيد مهرورزي به نمايش بگذاريد تا بالاخره چهار سالم اينجوري بگذره و براي چهار سال بعدم كه خدا طبق معمول بزرگه و ما هم كه رومون كم نميشه. باز ميآيم كانديد ميشيم و ... . خلاصه اين آشغالي شريف سابق كه از هر كاري بهتر همون لباساي نارنجي بهش ميآن، فكر كرده مملكتداري هم مثل آشغال جمع كردنه. شب به شب سرت رو ميندازي پايين و ميري جمع ميكني ميآي و شكر خدارم به جا ميآري و الهي به اميد تو ميخوابي تافردا و باز روز از نو روزي از نو. نميدونه كه يه شبه نميشه همهي آشغالاي كشور رو جمع كردن و اونجا رو آباد و پاك كرد. كشور كشوره با همهي ريز و درشتش. و به هر جهت چيزيه كه در حدّ و اندازهاي نيس كه اميد داشته باشيم كه بگيم و احمقخان هم بفهمه داريم چي ميگيم. پس بگذريم و خودمون رو خسته و ناراحت نكنيم. تازه اين خودشه. واي اگر قرار باشه دربارهي اون بلاهتِ مجسّم و نمونهي يك بوزينهي انساننما، الهام، صحبت كنيم يا از اون يكيهاشون. بوي گند اينجا رو برميداره. به خاطر همين، همين جا تمومش ميكنم و ميخوام بگم برخلاف خواست اين احمقها (كه حيفم ميآد از اون وزير ارشاد كثافت بدون ذكر خير گذشته باشم) ميخواهم بنويسم. ميخواهم بيانديشم. و بنويسم و بنويسم و بنويسم.
1 نظر:
باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد،/که مادران سیاه پوش/-داغ داران زیباترین فرزندان آفتاب و باد-/هنوز از سجاده ها/سر بر نگرفته اند!
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی