سخن

یادداشت‌های ادبی ـ انتقادی محمد میرزاخانی

نام:
مکان: نا کجا, بی کجا, Iran

یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۳

جنون نوشتن

از دیشب تا حالا که این وبلاگ راه افتاده مدام دوست دارم بنویسم. نوشتنم میاد.شهوت نوشتنم بدجور در غلیانه.انگار برای اولین باره که می خوام چیزی بنویسم. نمی دونم بگم جنون, شهوت, حرص, ولع یا ... نمی دونم به هر صورت یه چیزی یه مثل حشری شدن.و صد البته بدجور دارم حال می کنم _ جاتون خالی .
یک داستان کوتاهی دارد مارگریت دوراس توی کتاب نوشتن, همین وتمام به اسم " مرگ خلبان جوان انگلیسی" که در حقیقت در معنای متعارف داستان , داستان نیست .کل ماجرای داستان 18 صفحه ای 8 سطر هم نمی شود. و در واقع بهانه ای است برای نوشتن دوراس درباره ی نوشتن .
جوان خلبان بیست ساله ای در آخرین روز جنگ جهانی هواپیمایش توسط آلمانی ها زده می شود. هواپیمایش سقوط می کند و خودش هم از بین می رود. مردم آن ناحیه جوان و هواپیمای له شده اش را پایین می آورند وبا احترام دفنش می کنند وبرایش سوگواری ی مفصلی هم می کنند. بعد از این واقعه مردی هر سال می آید بالای مزار او .معلوم نیست چه نسبتی با پسر دارد, شاید معلم اش باشد.مرد تا هشت سال , می آید و هم اوست که مشخصات جوان را می دهد تا بر روی سنگش نبش کنند. پس از هشت سال, دیگر نمی آید و راوی هم که این حرف ها را از اهل محل شنیده دستش از راوی راستین کوتاه است. (حالا که دارم می نویسم متوجه شدم چقدر این داستان با دلخواه ساختارشکن ها توافق دارد: داستان هایی با پایانی نامعلوم , گمشده , باز و....) . به هر صورت داستان چیز خاصی بیشتر از این ندارد, و چقدر خوب است که برای یک بار هم که شده داستان کلاً بشود محل حوصله کردن و اندیشه ورزیدن .
اما همانطور که گفتم دوراس داستان نوشته تا بنویسد واز نوشتن بنویسد , وبعد نوشته را با تمامت خویش وادارد به اندیشیدن وکشف کردن و نفوذ کردن و , یافتن و ساختن حقیقت در حقیقی ترین جلوه اش. و از این دریدن وشکافتنبه اینجا می رسد که مرگ جوان انگلیسی حرف و حادثه ای ناچیز نیست :" مرگ هر کسی مرکی است کامل. هر کسی یعنی همه ی مردم." واین می شود حرفی از نوع سخنان متون قدسی , چیزی برآمده از نوعی مکاشفه. یا از نوع دوراسی اش می شود عریان شدن پیش نوشته , عریان کردن نوشته, و در نهایت همآغوشی با آن .

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی